یکبار رفتیم به مدیر گروه گفتیم: از ما که دارد میگذرد، اما برای ترم بعد یک استاد خوب بیاورید، این درس حیف است.
گفت: از کجا بیاورم؟
ما سرخ و سفید شدیم، در همان لحظه خون، خونمان را خورد اما سکوت کردیم.
حالا که "آرزوهای دست ساز" تمام شده میبینم مسئله اساتید و وضعیت علمی دانشگاه، فقط چالش ما چند نفر توی دانشگاه کوچک خودمان نیست. مسئله خیلیها توی کشور است.
منتها بعضیها فقط غر میزنند،
بعضیها به دانشگاههای خارجی و پاک کردن صورت مسئله فکر میکنند،
و بعضیهای دیگر آستینهایشان را بالا میکشند و یک یاعلی میگویند و آرزوهایشان را خودشان میسازند.
پانوشت:تاریخ شفاهی پیشرفت هم عجب چیز حال خوب کنی است ها :)
#آرزوهای_دست_ساز
#چند_از_چند
#هفت_از_هشتاد
#کتاب
بالاخره جلد پانزدهم هم تمام شد اما داستان استعمار تمام نشد!
گمانم از وقتی که خواندن این مجموعه را شروع کردم، یک سالی میگذرد. بگویی نگویی، یک جورهایی، حالا که پانزدهمی تمام شده، جلد اولش از یادم رفته.
شاید باید دوباره از اول بخوانم:)
اما حالا اصلا چرا این مجموعه؟
چون مجری برنامه تقویم تاریخ میگوید:
مردمی که تاریخ نمیدانند محکوم به تکرار دوباره آن هستند :)
(پا نوشت: مجموعه سرگذشت استعمار برای مخاطب نوجوان آماده شده. از نظر ادبی و اینجور چیزها هم ادعایی ندارد. اما هر انسان بالای ۱۳ سالی میتواند بخواندش. و باید بخواندش تا خدای ناکرده تکرارش نکند:) مخصوصا اگر کسی مثل من حوصله خواندن کتابهای کلفت و ثقیل تاریخی را نداشته باشد.)
#کتاب
#ده_از_هشتاد
#چند_از_چند
#سرگذشت_استعمار
(شما فرض کنید تصویر کتاب خسی در میقات!)
قبلترها حتی نثر جلال را هم دوست نداشتم. همان نثر معروف به تلگرافی که کوتاه، کوتاه و بریده، بریده است و الخ.
داستانهایش که هیچ.
توی این ایامی که حاجیها به میقات میروند، ویرم گرفت سفرنامه حج بخوانم.
دو دوتا، چهارتا کردم که کدام را بخوانم و کدام را نخوانم، آخرش رسیدم به این!
منِ جلال ندوست، نشستم پای سفرنامه حج جلال.
حالا اصلا نمیدانم خواندن سفرنامهی سفری مثل حج، کار خوبی است یا آدم باید صبر کند تا خودش بچشدش.؟
به هر حال، خسی در میقات گزینه خوبی به عنوان سفرنامه حج برای من نبود.
چون اولاً مربوط میشود به دهه چهل و حالا خیلی چیزها نسبت به آن موقع تغییر کرده.
و دوماً یک دلیل دیگر که توضیح نمیدهمش...
اما نثرش قشنگ بود.
حالا نمیدانم نثر این کتابش توفیر داشت،
یا من با قبلترهام توفیر داشتم،
یا چون داستان نبود و سفرنامه بود و خود جلال توش حضور داشت برای من توفیر میکرد.
الله اعلم!
: وهرچه دقیق تر در خود نگریستم تا سپیده دمید، و دیدم که تنها "خسی" است و به "میقات" آمده است و نه "کسی" و به "میعادی" ...
#کتاب
#چند_از_چند
#سیزده_از_هشتاد
#خسی_در_میقات
اولین مواجههام با پدیدهی جستار (یا شاید هم دومیاش) که خوشبختانه موفقیت آمیز بود.
پنج جستار روایی خواندم در باب خواندن و نوشتن، و مدام به وجد آمدم. بس که حس مشترک داشت.
_مردم دربارهی فکر کردن حرف میزنند. من که به جز وقتهایی که مینشینم سرِ نوشتن، فکر نمیکنم!
#چند_از_چند
#بیست_از_هشتاد
#فقط_روزهایی_که_مینویسم
" آی لاو یو هری پاتر جون!"
این را یکی با دست خط خرچنگ_قورباغهاش، روی صفحهی اولِ جلدِ سوم نوشته. جای جای کتاب باز هم از این دست خطها پیدا میشود. مثلا توی جلد هفتم، کسی ادامه داستان را حدس زده، و کس دیگری جوابش را داده که: زهی خیال باطل! زیر هر دو دست خط هم، ردِ نوشتههای کس دیگرتری مانده، که یکی از این کسها پاکش کرده است.
(اصلا یکی از مزیتهای از کتابخانه امانت گرفتن، همین است. کتاب، داستانِ خوانندههایش را هم با خودش حمل میکند.)
من هری پاتر را چند بار خواندهام. این بار آخری میترسیدم نظرم دربارهاش عوض شود. بالاخره کتابِ محبوبِ دوران نوجوانیام بود. اما باز هم میخکوبم کرد. پیرنگ قوی، یک داستانِ درهم تنیدهی شگفتانگیز، پایانهای خوب که نویسنده از ابتدای داستان زمینهاش را چیده،
اما همهی اینها در کنار هم هراسانگیز به نظر میرسد...
نویسنده پشت این داستان چه حرفی میخواهد بزند؟
من حرفِ کلیسا ها را نقل قول میکنم:
"کلیسای واتیکان مطالعه کتابهای هری پاتر را برای پیروان خود ممنوع اعلام کرده است."
"کلیسای کاتولیک میگوید: طلسمها و جادوهای کتاب هری پاتر در دنیای واقعی موجب بیدار شدن ارواح شیطانی میشود."
یک کلیسا در لهستان کتابهای هری پاتر را آتش زده و اعتقاد دارد که "با آتش زدن کتابها، نیروی ایمان خود را افزایش داده است."
پس با همه این حرفها، باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم و ببینیم نوجوانمان دارد دقیقا به چه کسی" آی لاو یو" میگوید...
#هری_پاتر
#چند_از_چند
#بیستوهفت_از_هشتاد
(شما فرض کنید عکس کتاب ماتی خان!)
ماتی خان، قصهی ترکمن صحرا است. قصهی مبارزه است.
من هم که عاشق ترکمن صحرا و مبارزه و کلا هرچیزی که بوی "آتش بدون دود" را بدهد...
این شد که جلد کتاب را که دیدم، لباسِ ترکمنیِ مردِ روی جلد چشمم را گرفت و ... خریدمش!
اما خب، راستش دوستش نداشتم. به نظرم داستان خیلی وقتها الکی کش میآمد، خیلی جاها زیادی طولانی میشد.
اصلا اگر داستانش کوتاهتر بود و بعضی چیزها و پاراگرافها حذف میشد، قشنگتر بود.
حوصلهام را سر برد. طبیعتا توصیهاش نمیکنم.
• پینوشت: بزرگی گفت: تا چندنفر از دوستانم کتابی را تایید نکنند، کتاب را نمیخرم و نمیخوانم. باید به حرف بزرگترها گوش بدهم!
• پینوشتتر: این دوست نداشتن، نظر شخصی من است. اگر کمی سرچ کنید، خلاف این نظر را هم خواهید یافت...
#ماتی_خان
#چند_از_چند
#سی_از_هشتاد
"این هم مثالی دیگر" احتمالا دومین تجربه من از جستار خوانی بود.
فاستر والاس در چهار جستار تلاش کرده بود زندگی روزمره را بکاود و به مسائلی که برای خیلیها عادی شده جور دیگری نگاه کند.
•پینوشت: همین جورِ دیگر نگاه کردن به زندگی آدم معنا میدهد. رنگ میدهد. نمیگذارد زندگی یکنواخت و تکراری بشود. هر هنرمندی باید اینطور به دور و برش نگاه کند.
•پینوشتتر: گاهی وقتها متن برایم خسته کننده میشد. تجربهی قبلیام از جستارخوانی برایم شیرینتر از این یکی بود.
•پینوشتترتر: چیزهایی که برای نویسنده جزو زندگی روزمره حساب میشد، برای من نمیشد. چون من به عمرم نه لابستر دیدهام، نه فدرر را میشناسم و نه آنقدری حادثه ۱۱ سپتامبر را به خاطر دارم. (البته که حرف اصلی جستارها تا حدودی جهان شمول بود، اما خب!)
_ چنین کاری بینهایت سخت است: آگاه و زنده ماندن، هر روز و هر شب.
#چند_از_چند
#چهل_از_هشتاد
#این_هم_مثالی_دیگر
من اگر باشم با همان چَک اول همه چیز را اعتراف میکنم.
عجیب است که بعضیها این کار را نمیکنند!
مثلا همین آقای احمد احمد. آدم عجیبی است کلاً. نه شکنجههای ساواک حریفش میشود، نه تغییر ایدئولوژی سازمان.
احمد احمد هیچ وقت از ارزشهایش کوتاه نمیآید...
#چند_از_چند
#چهلوسه_از_هشتاد
#خاطرات_احمد_احمد
بالاخره تمام شد!
روکش جلد اول پاره پوره و چسبانکی و درب و داغان بود. قشنگ معلوم بود از کتابخانه درآمده.
اما جلد دوم را انگاری خانم دکتری صبح ها از توی قفسه بیرون کشیده و کمی ورقش زده بود و بعد گذاشته بود سر جاش.
خیلیها اولی را امانت گرفته بودند و از خیر دومی گذشته بودند.
بدیاش اینجا است که جلد دوم جذاب تر بود و داستان پرماجراتر میشد.
(شاید من هم اگر از قبل نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد(!) همین اشتباه را میکردم.)
خلاصه اینکه اگر میخواهید کتابی را بخوانید تا آخر بخوانید...
پینوشت: چرا بعضی از شخصیتها انقدر حرف میزنند؟ یارو یک فصل (شاید هم بیشتر) دارد به صورت تک نفره صحبت میکند. چه خبر است خب! نکنید این کار را...
#چند_از_چند
#برادران_کارامازوف
مردگان باغ سبز فروپاشی فرقه دموکرات آذربایجان را در دهه بیست روایت میکند. و چقدر هم خوب روایت میکند.
آشنایی نویسنده با مختصات وقایع، توصیفات شاهکاری ساخته که اصلا نگو و نپرس. انگار این چند وقت را توی اردبیل و تبریز و حوالی آتگولی، بین گله گوسفند و گاومیش بودم. انگار خود من بودم که توی آن طبیعت میچرخیدم.
زبان اثر هم که کلا شاهکار است. و به جا ست. و من اصلا عاشق همین نثرش شدم.
و البته که تلخ است. اما از آن تلخها نیست که دل را بزند. یا شاید هم میزند اما چون تاریخ است تلخیاش به جای اینکه آدم را افسرده کند، به فکر فرو میبرد. و این خوب است. و کلا کتاب خوبی است. و همین است که هست:)
(کاش نویسندههای کار بلد باز هم بنشینند و همین طوری داستانهایی از گوشه و کنار تاریخ برایمان تعریف کنند...)
_و من هیچ حیوانی را ندیدم که از رحم و شفقت بویی نبرده باشد و من حیوان نیستم.
#چند_از_چند
#مردگان_باغ_سبز
از جنگی که بود تا جنگی که هست.
وحید جلیلی توی این چند صفحه، رابطهی دفاع مقدس با زندگی امروز را بررسی میکند. اینکه چطور باید روایتش کنیم و چه چیزهایی ازش یاد بگیریم و چطور توی زندگی خودمان به کارش ببریم و راهش را ادامه دهیم.
تامل خوبی بود.
به خصوص بعد از حال و هوای راهیان نور...
#چند_از_چند
#شهدا_برای_چه_افقی_جنگیدند