May 11
#سفر
"مارپیچ"
مامان می گوید:"چطور توی این راه پله ها شمشیر میزدن و با هم می جنگیدن؟"
بس که تاریک و تنگ است. انگار یک ستون گذاشته اند وسط و دور تا دورش را تا پایین پله کشیده اند.
می گویم:" اون جومونگ بود که تو قصر ها می جنگید، اینجا اصفهانه!" و دست می گذارم روی نقش دیوار. مثل کاغذ دیواری است، انگار با مداد گل ها را کشیده اند و رنگ زده اند. فکر می کنم: شاه عباس با آن جلال و جبروتش هر روز چطور از این پله ها بالا و پایین می رفته؟ تنها بوده یا با غلامش می آمده؟ خوف نمی کرده؟ اگر غلام بر می گشته و انگشت هایش را فرو می برده توی گودی گلوی شاه چه؟ آن وقت که دیگر شاه، راه فراری نداشته!
در میان این فکر ها، پایم را می گذارم جای پای شاه عباس و از راه پله ی مارپیچ خارج می شوم.
مامان می گوید:"شمشیر زدن توی این پله ها خیلی سخته!"
یاد جومونگ می افتم.
خوب که فکر می کنم یادم می آید محمود افغان هم به اصفهان حمله کرده و اینجا مدتی محاصره بوده. اما نمی دانم توی پله های مارپیچ هم جنگیده یا نه؟ شاید سلطان حسین قبل از این که کار به جا های باریک و پله های مارپیچ برسد تسلیم شده باشد.
نمی دانم...
#اصفهان
#عالی_قاپو
#سفر
"هندوستان"
قدیم تر ها باید می نشستیم توی درشکه تلق و تلوق، تلق و تلوق کنان می رفتیم تا هند. آن هم نه یکی دو ساعته. بلکه به اندازه تحمل ماه ها یا شاید هم سالها راهِ طویل و طاقت فرسا.
تازه اگر به تور راهزن ها نمی خوردیم، یا گرما ما را نمی کشت یا مثلا توی سرما یخ نمی زدیم.
اما ما، درشکه سوار نشده و جور هندوستان نکشیده، طاووس دیده ایم. توی همین ایرانِ خودمان!
آن هم چه طاووس هایی! روی میله نشسته، گردن برافراشته، دم افشان کرده پایین و چشم ریز کرده به سمت محوطه.
انگاری که اصلا طاووس نه، که خود شاه عباس است!
با این تفاوت که این یکی چند دقیقه یکبار بادی به غبغب می اندازد و مقتدرانه میگوید: "میو!"
#اصفهان
#باغ_پرندگان
#سفر
"پایتختِ خودم"
من اگر شاه میشدم حکماً اصفهان را به پایتختی برمیگزیدم.
منتها من شاه نشدم! یعنی، آقا محمد خان زودتر از من به دنیا آمد و رفت و صاف وسط تهران تاج گذاری کرد.
خب، من یکی هرچه فکر کردم نتوانستم درکش کنم. خیلی وقت است که دوست دارم یکجا پیدایش کنم و بگویم: همین؟ تمام شد آقای بنیان گذار سلسلهی قاجار؟ وسط این همه شلوغی و سر و صدا و ترافیک و دود و دم جایت خوب است؟ راحتی؟
اصلا خوب که فکر میکنم، میبینم بهتر!
همان بهتر که آقا محمد خان زودتر به دنیا آمد. همان بهتر که من شاه نشدم.
من اگر شاه شده بودم، حالا اصفهان پایتخت بود. شلوغ بود. دود و دم داشت. دود ماشین ها می رفت توی کاخ های قشنگ من و کاخ هایم سیاه میشدند، زشت میشدند، میپوسیدند، دست که میزدی خاکستر میشدند، میریختند.
اصلا بهتر!
دفعه ی بعد اگر آمدم با خودم تاج میآورم، گوشه ای از همین کاخ چهلستون بی سر و صدا تاج می گذارم روی سرم. بی آنکه احدی بفهمد.
آن وقت اصفهان میشود پایتخت خودم! فقط خودم! خودِ خودم تنها!
هان؟! برای چه مثل آدم های عاقل نگاهم میکنی؟ خودم میدانم بساط شاه و شاهنشاهی سالهاست برچیده شده. اما نقش و نگار را نمیبینی؟
خب آدم دلش میخواهد دیگر...
#اصفهان
#چهلستون
#رودخاطرهها
دوتا مرد بودند. قیافه شان در خاطرم نیست. رنگ لباس هایشان هم. اما حتما سبیل های کلفتی داشتند. با چشم هایی خیره و مشکی رنگ. دزد بودند. دزدِ بچه!
ما، توی هواپیما بودیم. یادم نمیآید هواپیما چه شکلی بود. آخر خیلی سال گذشته. من خیلی کوچک بودم. شاید هفت ساله. یا کمی کمتر.
سرم را فرو کرده بودم بین دو صندلی و یواشکی نگاهشان میکردم. آن ها هم به من نگاه میکردند. اصلا از همین نگاه ها بود که فهمیده بودم دزدند. قلبم داشت گرومپ گرومپ میزد.
کمی روی صندلی ام درست مینشستم و بعد سرم را آرام میبردم عقب. هنوز داشتند به من نگاه میکردند. من که نگاه نداشتم! گاهی سرشان را میبردند در گوش هم و انگار نقشهی دزدیدن من را میکشیدند. من هم خودم را میچسباندم به دست مادرم. با خودم فکر میکردم وقتی پیاده شدیم باید خودم را توی جمعیت گم و گور کنم.
اما نتوانستم. هرجا میرفتیم، این دو مرد هم پشت سرمان بودند. دیگر داشت گریه ام میگرفت. دوست داشتم به مادرم همه چیز را بگویم. بگویم به پلیس زنگ بزند. نگذارد این نامرد ها من را با خودشان ببرند.
نزدیکی های خروجی، قبل از اینکه دست مادرم را بکشم و کشف باند تبهکاری را به اطلاعش را برسانم، سربازی را دیدم.
ایستاده بود کنار در، یک تفنگِ دراز هم دستش بود. خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. سرم را برگرداندم عقب که برای دزدها زبان دربیاورم. اما دیدم نیستند. غیب شده بودند. شاید بچهی چاق و چله تری پیدا کرده بودند، شاید هم مثل من سرباز را دیده بودند و از ترس فرار کرده بودند. نمیدانم.
با آن قد کوچکش ایستاد جلویم و گفت: "عمه! بِتاخِرِ من بیاااا. (بخوانیدش به خاطر من بیا)" و سرش را کج کرد:" بریم امام حسین ببینیم"
خلاصه با همین یک حرف رخت و لباس را پوشیدیم و رفتیم به زیارت امام. توی همین موکبِ کوچکِ محلهی خودمان!
شما هم اگر این روز ها به زیارت امام رفتید، التماس دعا...
پ.ن: عیداتون مبارک:)🌱
#اخوان_ثالث
به سان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش
فشرده چوب دست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مه گون فضای خلوت افسانگی شان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه: نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر برکنی، غوغا وگر دم در کشی، آرام
سه دیگر: راهِ بیبرگشتِ بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم، بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ "هرکجا" آیا همین رنگ است؟
#به_صرف_شعر