eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
286 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او حاج صادق عینکش را کمی جابجا کرد _ همه اش همینو می پوشی؟ لباس دیگه ای نداری؟ _ دارم ولی خوب این ها رو بیشتر می پسند _ آخه چرا مادر ؟ مریم بانو در حالیکه برنج را آبکش می کرد پرسیده بود. _ چیزی که خیلی از بچگی به طور واضح یادم میاد اینه که وقتی داشتیم می رفتیم خونه ی پدربزرگم ، مادرم پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی پوشید تنم ، موهامو شونه کشید و سرم رو بوسید و بعد گفت: دیگه مردی شده برای خودت ، انشاءالله لباس دامادیت، برای همین لباس رسمی ام از وقتی یادم میاد همینه مریم بانو فاتحه ای خواند و دمی دیگ را گذاشت _ قدو‌بالا که ماشاءالله، موهای قشنگ‌ هم که داری ، هرچند معلوم نیست کدوم وری زدی ولی خوش حالته، حالا با این لباسها هم که قشنگیت شده نور علی نور صدای حاج صادق بلند شد _ خدا تو رو می شناخت که بچه نداد بهمون ، وگرنه طرف بچه رو می‌گرفتی و دیگه منو نمی دیدی _ خوب تعریفیه دیگه، حسودیت میشه؟ بلند شدم و میان کل کل های همیشگی شان رفتم _ من برم‌گل و شیرینی بگیرم و بیام، شما چیزی لازم ندارید حاج صادق جواب داد _ نه بابا جان، برو زودتر بیا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اول به گل فروشی رفتم و بعد از آن به قنادی شاهد رفتم و یک جعبه شیرینی گرفتم . خدارا شکر که خودش نبود وگرنه باید سوالات او را هم پاسخ می دادم. وقتی به خانه برگشتم سفره ی شام حاضر بود _ بیا مادر زوتر بخوریم و بریم، الان شبها دیگه کوتاهه تا چشم هم‌بزنی ، نیمه شب شده به همراه مریم بانو و حاج صادق بعد از خوردن شام راهی شدیم. تمام راه و حین رانندگی مشغول ذکر صلوات و خواندن آیت الکرسی بودم _ پیش خودت چی میگی پسر ؟ صلوات را که کامل کردم با لبخند گفتم _ دارم با آیت الکرسی و صلوات دلم رو آروم می کنم مریم بانو که صندلی پشت نشسته بود خودش را کمی جلو کشید دستش را پشت صندلی حاج صادق گذاشت. _ نگران نباش مادر، هرچی خیر و صلاحه ،اصلا کی بهتر از شاخ و شمشاد من؟ حاج صادق کمی به سمت مریم بانو متمایل شد _ همه میگن دوغ ما شیرینه مریم بانو مثل همیشه پشتم درآمد و گفت _ الان می فرمایید دوغ من ترشه ؟ _ نه من کِی گفتم ؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود می توانستی نتازی بر من, اما تاختی @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او میان دلهره هایم کل کل این دو لبخند را به لبم آورد. بالاخره رسیدیم. پیاده شدم حاج صادق جلوتر از من رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و بسم اللهی گفتم. _ بیا مادر نگران نباش، حاج صادق زنگ رو زده نفس های پی در پی و عمیق من هم دیگر کارایی نداشت احساس می کردم همه صدای طبل وار قلبم را می شنوند. به در ورودی رسیدیم حاج صادق و مریم بانو اول وارد شدند و سلام و احوالپرسی کردند، من هم وارد شدم و ابتدا با پدرو مادرش احوالپرسی کردم ضحا دوهفته ای از ماجرای ان شب گذشت، مشغول نگاه کردن انیمیشن ماداگاسکار بودم. تلفن خانه زنگ خورد تا خواستم بلند شوم مامان زودتر برداشت،بعد از سلام و احوالپرسی نگاه سنگین مامان را روی خودم احساس کردم. یا خدا! حتماً باز هم عمو یا زن عمو زنگ زده بودند . به روی خودم نیاوردم و به فیلم دیدنم ادامه دادم. بعد از شام چای ریختم و برای مامان و بابا بردم مهسا به مراسم وداع با شهید گمنام رفته بود و خانه نبود. بعد از اینکه خرما و کشمش را روی میز کنار چای گذاشتم شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم‌ ‌. چند قدم بیشتر نرفته بودم که بابا صدایم زد _ ضحا بیا اینجا بابا... کارت دارم چشمهایم را محکم روی هم گذاشتم و نفسم را آزاد کردم _ هوووووف ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او قدم‌های رفته را برگشتم و روی مبل تک نفره روبروی بابا نشستم. _ جانم بابا بابا استکان چای را روی میز گذاشت و به من نگاه کرد _ راستش ضحا.. قراره برات خواستگار بیاد مادرت می خواست بهت بگه اما من گفتم با من کمی مکث کرد.میخواستم حرفهایش را تا آخر بشنوم بعد نظرم را بگویم. بابا ادامه داد: _ کسی که قراره بیاد خواستگاری قبلاً توی شرکت عمو مهران(دوست قدیمی بابا) کار می‌کرد. تعجب کردم که بابا اجازه داد یکی غیر از عمو بیژن برای خواستگاری بیاد. _ مثل اینکه بخاطر یه سری مسائل از اونجا استعفا داد ولی خوب با عمو مهران هنوز کمابیش در ارتباطه مامان که تا ان لحظه ساکت بود گفت : _ البته پدرو مادر نداره، خانمی که زنگ زد تا برای خواستگاری اجازه بگیره گفت که از نزدیکانشه و جای مادرش گیج بودم صورتم مثل علامت سوال شده بود بابا گره ای به ابرویش انداخت _ فقط چون عمو مهران تاییدش کرده اجازه میدم که بیان خواستگاری، جواب تو هم منفیه من که سرم پایین بود و داشتم با شیشه میز کلنجار می رفتم یکدفعه با جمله ی آخر بابا، سرم را بالا آوردم و گفتم _ واسه چی منفی؟ من که هنوز ندیدمش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《سهل باشد که بُرونم کنی از محفلِ خویش گَر توانی به در انداز مَرا از دلِ خویش!》 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎‎‎‌‌.@ahsanol_hal68
.‌ « تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش عشق آسان بود اما من نمی‌‌فهمیدمش ... '! » .‌@ahsanol_hal68
.‌ تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد ...🌱 @ahsanol_hal68
.‌ این رمان کامل هست و pdf شده ، و شما میتونید خریداری کنید ☺️ .‌
.‌ کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم ... @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ میشه منو باز ببخشی....🌱 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎.‌@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بابا یک جرعه از چایش را سرکشید و روی میز گذاشت. مامان گفت : _ واااا... ضحا مگه با تو درمورد عمو و نوید حرف نزدم؟گفتم که همه ی قرارها رو گذاشتیم اعصابم بهم ریخت لااقل مهسا هم نبود که پشتم در بیاید. بغض گیرافتاده در گلویم را به زحمت قورت دادم. آرام گفتم : _ من از نوید متنفرم، بدم میاد بازم میخواین باهاش ازدواج کنم؟؟ مامان تا خواست چیزی بگوید بابا دستش را به نشانه صبر کردن سمتش آورد _ صبر کن سیما.. ببین ضحا اگه یک درصد فقط یک درصد بخوای به اون پسره جواب مثبت بدی نمی‌گم از ارث محرومت میکنم، نه، ولی انتظار نداشته باش مثل قبل باهات برخورد خوب داشته باشم این را گفت و رو به مامان کرد _ دارم میرم بخوابم دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم. اشکهایم تند تند روی صورتم جاری می شدند، بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. خودم را روی تخت انداختم و سرم را درون بالش فرو بردم و ضجه زدم. انقدر گریه کردم که چشمانم باز نمیشد. تقریباً یک ساعت بعد مهسا امد وارد اتاقم شد آرام صدایم زد _ ضحا ضحا.. خوابی؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جوابی ندادم خواست برگردد که دوباره بغض کردم. با صدای گرفته گفتم _ نه بیدارم. چراغ اتاق رو روشن کرد _ خاموش کن لطفاً نورش اذیتم می کنه خاموش کرد وسریع آمد و کنارم نشست. _ یا خود خدا، چشات چرا قرمزه، صدات چرا اینجوریه؟؟ خواب دیدی باز هم آره؟؟ از این همه نگرانی خواهرانه اش دلم قنج رفت. خودم را بغلش انداختم ، دیگر اشکی نداشتم. موضوع را برایش گفتم. مهسا مرا از خودش جدا کرد _ حالا میخوای چکار کنی ضحا؟؟ _ نمیدونم مهسا، ولی اینو میدونم که با نوید نمی‌تونم مهسا دستم را درون دستانش گرفت. _ حالا بذار بیان تو پسره رو بببین، باهاش حرف بزن ، یه فکری میکنیم، من پشتت هستم نگران نباش به خدا توکل کن با اینکه من و مهسا هم سن بودیم ولی او انگار درک شرایط و تصمیم گیری را بهتر بلد بود.همیشه او باعث آرامش من می شد.شخصیت آرامش بخشی داشت. بالاخره ان روز رسید من و مهسا درون آشپزخانه بودیم که زنگ خانه به صدا در امد. بابا در را باز کرد و برای استقبال رفت. مامان به آشپزخانه آمد و گفت: _ بیاین اومدن چند قدم رفت و دوباره برگشت رو به مهسا گفت: _ حالا حتماً باید چادر سرت باشه؟تا کی می‌خوای حرصم بدی؟ مهسا اخمی کرد و گفت : _ ناراحتین نمیام ولی چادر رو بر نمیدارم. ملتمسانه به مهسا نگاه کردم: _ نه تو رو خدا باش، کنارم باش، خواستی نقاب هم بزن ولی باش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم ... @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هنر گر با خدا باشد روان بخشد به دنیایی🌈 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا خندید بوسه ای سریع روی گونه ام گذاشت و زیر گوشم گفت: _ تو جون بخواه عزیزم مامان که دید حریف مهسا نمیشود رفت. من و مهسا با هم رفتیم.اول آقایی وارد شد که جاافتاده بود و البته خوشتیپ. بعدش یه خانم که چادری وخوش برخوردبود با چهره ای که مهربانی از آن می‌بارید. بعدش پسری وارد شد با دسته گلی که به دست داشت جلو امد و به همه سلام داد و همانطور که سرش کمی پایین بودگل را سمت من گرفت . _ بفرمایید خدایا چه شده بود. من فقط نگاهش میکردم. چارشانه، با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید . موهایش هم بالازده بود هم به چپ که خوشتیپ ترش می کرد پوستش تقریباً سبزه بود . چون سرش پایین بود نتوانستم چشمانش را ببینم. گل جلوی صورتم تکانی خورد. به خودم امدم ببخشیدی گفتم و گل را گرفتم.‌با نیشگونی که مهسا از بازویم گرفت آخ گفتم که بالاخره پسر سرش را بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد با اجازه ای گفت و رفت. _چیه مهسا؟ چرا نیشگونم‌ گرفتی؟ مهسا کنار گوشم گفت: _ تموم کردی پسر مردم رو .. بیا بریم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا چای را آماده کرده و سینی را روی میز گذاشت _ کجایی؟ همین الان فکرت رو درگیر کرده؟ بلند شو الآن یه ساعته که مامان داره صدات میزنه که چای رو ببری بلند شدم دستی به روسری ام کشیدم و شاخه ای از موی فرم که خودش را بیرون انداخته بود داخل روسریم فرستادم . یک پیراهن آبی آستین حلقه ای رو پوشیده بودم که بلندی ان تا زیر زانویم بودو یک کت کوچک هم بالا پوشش بود _ آبجی نگام کن ، خوبم؟؟؟ گونه ام را کشید : _ آره ماه بودی ماه تر شدی بدو برو سینی را برداشتم بسم الله گفتم و رفتم . دوباره سلام کردم خانم لبخندی زد و گفت: _ موضوع اصلی شمایید، کجا رفتید؟؟ لبخند شرمگینی زدم و بعد از تعارف به همه، کنار مامان نشستم بابا هنوز اخمش را داشت _. آقای باقری همه ی چیزهایی که گفتید درسته، ولی توی اوضاع اقتصادی الآن مرد باید حداقل پس انداز رو داشته باشه مرد که حالا فهمیدم فامیلش باقری هست، دستی به ریش سپید و کوتاهش کشید _ درست می فرمایید، پسر ما، هم جنمش رو داره و حالا که الحمدلله انگیزه اش رو هم پیدا کرده بعد نگاهی به من انداخت. احساس کردم بخاطر خجالت صورتم کوره ی آتش شد.بعد از کمی صحبت خانم باقری گفت _ اگه اجازه بدید دو تا جوون برن با هم صحبت کنن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻