🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹۱
یا خدا ! چه باید بگویم استرس داشتم. با اجازه بابا بلند شدم.پشت بند من پسر هم ایستاد و با اجازه ای گفت و پشت سرم راه افتاد.انگار داشتم به مسلخ میرفتم.
در اتاقم را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که تمیز و مرتب است . کار مهسا بود همیشه در حقم خواهری میکرد میدانست حالم درست نیست و استرس دارم، تمام کارهایم را انجام داد.دلم قرص شد حداقل مهسا را داشتم.
میدانستم خانواده مادرم و حتی عمو بهروز و عمه بهناز هم از من پشتیبانی میکنند. تصمیم گرفتم که جواب مثبت بدم. هرچه بادا باد. لااقل بهتر از بودن با نوید بود که معلوم نیست چه شغلی دارد و چه کثافت کاری انجام میدهد.
از جلوی در کنار رفتم. گوشه ی تختم نشستم. صندلی میز آرایشم را نشان دادم
_. آقای باقری بفرمایید
در حالی که مینشست گفت:
_ باقری نیستم. حسینی ام. آقای باقری حق پدری گردن بنده دارن
صدایش بیشتر شبیه دوبلورها بود تا یک مهندس تجهیزات آزمایشگاهی کشاورزی. سرم پایین بود
_ خانم صولتی نمیخواین چیزی بگید، شرطی موضوعی خواسته ای؟
همانطور که سرم پایین بود و با انگشتم بازی میکردم گفتم
_ اول شما بفرمایید
انگار منتظر بود من اجازه صادر کنم.
_ من هادی حسینی هستم.سی و دوسالمه. حدود یک سال میشه که آزمایشگاه خودم رو آماده کردم. البته گاهی تو کار صادرات و واردات تجهیزات هم هستم بازم بگم؟؟
_ از خانواده تون بگید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹۲
با این حرفم کمی مکث کرد. لبخندی که داشت کم کم از روی لبش محو شد
_ پدر و مادر و خواهرم که دوسال از من کوچکتر بود رو تقریبا توی یک روز از دست دادم
از سوالم پشیمان شدم
_ خدا رحمتشون کنه
_ وقتی ۵ سالم بود از دست دادمشون و وقتی هم ۷ سالم بود سپرده شدم به پرورشگاه
به قول مهسا، یا خودِ خدا! چه میشنیدم او پرورشگاهی بود. انگار زیاد دوست نداشت این موضوع را ادامه بدهیم. دستی به روسریم کشیدم :
_ من رو کی بهتون معرفی کرده؟
لبخند کوتاهی زد:
_ خوبه که بحث رو عوض کردین، ممنونم. قبلاً که با آقای البرزی کار می کردم اونجا چند بار شما رو دیده بودم.از یکی از کارمندا در مورد شما پرسیدم.الان هم در خدمت شمام.دیگه سوالی ندارین؟نمی خواین از خودتون چیزی بگید؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت:
_ ببخشید این رو یادم رفت بگم چون آزمایشگاه تازه تأسیس هست و کارهای صادرات با خودمه شاید شاید بعضی از اوقات مجبور به سفر چند روزه باشم. خواستم همین اول بگم
آرام زیر لب گفتم
_ بهتر
_ چیزی گفتید؟
یا خدا نکند که شنیده باشد.
_ نه...نه... چیزی نگفتم
خدای من! حسی به او ندارم، چکار کنم؟ یعنی راه دیگری نیست. تازه گفت پرورشگاهیست. این را کجای دلم میگذاشتم .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وز حاصل عمر چیست در دستم؟هیچ...
_خیام
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹۳
اگر بگویم نه، بابا مجبورم میکند با نوید ازدواج کنم.فکرم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم
_. در مورد من چیز خاصی نیست.شرط خاصی ندارم فقط میمونه یه چیز......
داشت با دقت نگاهم میکرد
- چه چیزی؟
نفس عمیقی کشیدم بعد با یک هوف کشدار بیرونش دادم .
_ امممم... چیز... یعنی اینکه ... میدونید
_ راحت باشید این جلسه و این گفت وگو واسه مطرح کردن همین چیزاست.
با این حرفش راحتم کرد :
_ خواستم بگم حدود دو ماه قبل یه مسأله ای برام پیش اومد که اعتمادم رو به آدمهای دیگه از دست دادم. الآنم میخوام بدونید اگه یک درصد جوابم مثبت بود نباید از من انتظار رفتار با احساس رو داشته باشید. نمیدونم چقدر طول میکشه تا با خودم کنار بیام چند ماه و شاید هم به سال بکشه.
احساس کردم لبخند زد
_ باشه، مسأله ای نیست ، دیگه چی؟؟
از آرامشی که داشت تعجب کردم.حالا باید چطور نظرم را به مامان و بابا بگویم. ایستادم و گفتم :
_ پدر و مادرم مخالفند گفتم که بدونید
او هم ایستاد داشت و با ناخن شصتش بازی میکرد
_ اگه شما راضی باشید مطمئنا اونها هم راضی میشن
چیزی نگفتم.راه افتادم و پیش بقیه رفتم . خانم باقری گفت:
_ چی شد؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹۴
مهسا کنارم نشسته بود.دستم را گرفت و آرام چند بار پشت دستم را زد. این یعنی نگران نباش هر چه دوست داری بگو من هوایت را دارم. لبخندی زدم و بسم الله گفتم
_ نظر من مثبته
بابا و مامان هماهنگ با اعتراض اسمم رو صدا زدن
_ ضحااااا
می دانستم هر دویشان دارند با چهره ی افروخته از عصبانیت نگاهم میکنند.جرات نداشتم سرم را بالا بگیرم.
بابا رو به آقای باقری گفت
_ ببخشید اگه اجازه بدید سر فرصت بهتون جواب بدیم
آقای باقری با آرامش و متانت گفت:
_ باشه حتماً ... پس ما دیگه زحمت رو کم می کنیم
همگی بلند شدند. خانم باقری بعد از کلی تشکر نگاهی به من کرد. چیزی نگفت اما از چشمانش میخواندم که انتظار جواب مثبت را دارد. مهرشان به دلم نشست.اما به هادی حس خاصی نداشتم.
به محض اینکه مهمانها رفتند. بابا با نهایت عصبانیت صدام کرد
_ ضحا.. ضحا بیا اینجا ببینم
با اضطراب رفتم روبرویش روی مبل نشستم.
_ ببینم این چی بود که گفتی؟مگه بهت نگفتم جوابت منفی باشه؟اونوقت بهشون جواب مثبت دادی. اونهم جلسه اول؟؟
مامان سعی داشت بابا را آروم کند
_ آرومتر بهنام، آروم باش به قلبت فشار میاد
_ همون بهتر که بمیرم از دست این دختره ی خودسر. واسه ی من خود مختار شده و جواب مثبت میده
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻