🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۱
همینطور داشتم نگاهش می کردم که گوشیم به صدا اومد. مهسا بود
_ جانم؟
_ کجایی ضحا؟؟
_ سمت چپ رو نگاه کنی میبینی منو، بیا اینجا
گوشی را قطع کردم وسمت سواره رو رفتم . مهسا امد چون جای مناسبی نبود سریع سوار شدم. کمربند را که می بستم گفتم
_ هادی چکارت داشت؟
بیخیال داشت رانندگی می کرد
_ هیچی کارت بانکی شو داد و شماره همراهش
_ اونوقت برای چی؟
_ برای اینکه فردا بریم برای خرید حلقه و لباس
_ خودش نمیاد؟ واسه اونهم ما بخریم؟
_ گفت که لباس خودشو خودش می خره، کارت رو داده برای حلقه ها و لباس تو و بقیه چیزها
_ خودش چرا نمیاد؟
مهسا جوابی نداد. روی بازوش زدم و گفتم
_ با توام مهسا! هادی چرا خودش نمی اد؟
_ آقا هادی گفت این طوری راحت ترین. گفت بودنش شاید مارو معذب کنه. وقتی داشت اینها رو به من میگفت احساس کردم صدای مردونه اش بغض داره،
نگاهی به من انداخت :
_ ضحا! چرا فکر میکنه با بودنش معذبیم؟؟
جوابی ندادم. با خودم گفتم حتماً میخواهد پای قولی که داده بماند.
به خانه که رسیدیم مستقیم به اتاقم رفتم. صدای مامان را میشنیدم که داشت با مهسا درباره جواب آزمایش می پرسید، از این همه فکر کردن و نتیجه نگرفتن خسته شدم و چشمهایم رابستم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۲
احساس گرسنگی به من غلبه کرد و بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم اتاقم غرق تاریکی بود. احتمال میدادم الان دیگر وقت شام شده باشد.گوشیم را از روی میز کنار تختم برداشتم صفحه اش را روشن کردم.
_ یا خدا ! ساعت چهار و بیست و هشت دقیقه ی صبح بود.چقدر خوابیدم. چرا برای شام بیدارم نکردند.تلو تلوخوران خودم را به آشپزخانه رساندم . به زور لقمه ی نون و الویه خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم.
نگاهم به اتاق مهسا افتاد درش نیمه باز و چراغش روشن بود. آرام در را باز کردم. روی سجاده دستهایش رو به آسمان بود.به این حالش غبطه میخوردم. صلواتی فرستاد و بالبخند نگاهم کرد.
_ آبجی کوچیکه ی من در چه حاله؟
با خنده گفتم :
_ حالا خوبه فقط دو دقیقه بزرگتری که اونم اگه ترافیک نمیکردی من زودتر اومده بودم
_ چرا بیداری؟ خواب دیدی؟
_ نه گرسنگی بهم فشار آورد، فکر نمی کردم اینقدر خوابیده باشم.
_ من که خواب موندم تازه نمازمو خوندم
بعد بلند شد و از توی کیفش کارت بانکی و برگه ای به من داد.روی کارت را نگاه کردم
_ هادی حسینی دستجردی. دستجرد مال کجاست؟
_ یه دستجرد سمت قم داریم یکی هم تبریزه.که با توجه به لهجشون هادیِ جنابعالی فکر کنم گزینه ی دوم باشه
_ هادیِ من؟؟ سندش رو تو به اسمم زدی؟؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
از خودم ترسیده بودم عشق من را سبز کرد
شاخهای خشکیده بودم عشق من را سبز کرد🌱
#علیرضا_کریمی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۳
مهسا در حالیکه چادر نمازش را تا میزد گفت
_. نه، انشاالله زده میشه.راستی شماره اش رو ذخیره کن گم نکنی
برگه را سمتش گرفتم
_. بگیر بابا ! من حوصله اش رو ندارم.
_ وا ضحا! قراره با هم زندگی کنید. نمی خوای شماره اش رو داشته باشی؟
کمی مکث کرد :
_ البته من شماره ی تو رو دادم بهش
نمی دانستم از دست مهسا چکار کنم.از طرفی حق با اون بود و درست می گفت. کنارش دراز کشیدم و به سه نرسیده خوابم برد. صبح بعد از خوردن صبحانه من و مهسا برای خرید راهی شدیم.
من حوصله و انگیزه ای نداشتم انتخابها با مهسا بود.حلقه ای که رویش دو ردیف نازک نگین های کوچک کار شده بود به دلم نشست. داشتم به دستم امتحان میکردم که گوشیم زنگ خورد انگشتر را روی پیشخوان گذاشتم .صفحه ی گوشی را نگاه کردم ناشناس بود
_ بله بفرمایید
_ سلام ضحا خانم، هادی ام
ناخودآگاه یک هوووف از روی بی حوصلگی گفتم
_ ضحا خانم، دوباره هووف؟ یعنی اینقدر اذیت میشین حتی با شنیدن صدام؟؟
_ نه ببخشید سلام
_ سلام خواستم بدونم خرید نرفتید؟؟
_ الان بیرونیم، چیزی شده؟
_ کارت بانکی رو دادم به مهسا خانم. از اون استفاده کنید محدودیتی ندارید برای.....
گوشی را به مهسا دادم.با تعجب نگام کرد.
_ الو سلام
_ .........
_ نه نیازی نشد
_ .......
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۴
_ آخه لباسها و وسایل ضحا بود دیگه از کارت شما استفاده نکردیم
_......
_ چشم میفرستم براتون
_......
_ نه مطمئن باشید خداحافظ
گوشی را از مهسا گرفتم. با اخم نگاهم کرد . حلقه را با کارت هادی حساب کردیم. از مغازه که خارج شدیم سریع به سمت مهسا برگشتم.
_ هادی چی گفت ؟
همچنان اخم داشت .
_ با توام خواهری
چادرش را روی سرش مرتب کرد
_ اگه خواستی بدونی چرا گوشی رو دادی به من؟
_ حوصله حرفها شو نداشتم
مهسا سوار ماشین شد کمربندش را بست . من هم نشستم. منتظر نگاهش کردم. با گوشی پیامی ارسال کرد و بعدش راه افتاد.
انگار انتظارم بیخود بود و مهسا قصد حرف زدن نداشت. به خانه که رسیدیم کمک کرد تا وسایل را به اتاقم ببرم و بعد بی هیچ حرفی رفت . سابقه نداشت مهسا چنین برخوردی بامن داشته باشد.
بعد شام به اتاقم رفتم تا وسایلم را جابجا کنم. مهسا در زد و وارد شد کارت بانکی من را که دستش مانده بود روی میز گذاشت و رفت.
حوصله نداشتم. سراغ گوشیم رفتم تا صفحه مجازی مو چک کنم. همون لحظه پیامک واریزی داشتم. یعنی کی بود؟ نکنه اشتباهی شد؟ همینطور که به صفحه گوشیم زل زدم مهسا در را باز کرد و گفت
_ یادم رفت بگم شماره کارتت رو دادم به هادی تا پول خریدها رو بزنه حسابت
_ اونوقت برای چی؟؟
_ چون وظیفه شه، باید پول رو اون حساب کنه
مهسا اینو گفت و رفت
_ واااا، این چرا اینطوری کرد؟؟؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
نقاش شدم بعد تو ،
از بس که کشیدم...!
از دستِ تو و دستِ غم،
ودستِ زمانه.!
در فالِ من از "شوقِ "
رسیدن خبری نیست.!
"درگیر تواَم"
تلخ ترین "شعر و ترانه" !
💝@love_iw
Hamid Hiraad - Hezaro Yek Shab.mp3
10.16M
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۵
هادی
به سمت بیرون پا تند کردم نتوانستم بایستم و ببینم آیا جوابی می دهد یا نه، می دانستم اگر بمانم دلم از اینی که هست ناخوش تر می شود.
پنج سالی می شد که ضحا در دلم نشسته بود دلم انگار حق خود می دانست که مهربانیهای ضحا را ببیند . اصلا من زهرِ تلخِ تنهایی هایم را فقط با عسلِ دوست داشتن ضحا قورت می دادم.
همه چیز به سرعت سپری می شد . محرمیتی بین ما خوانده شد تا قبل از جشن عروسی بتوانیم راحت تر به کارهایمان برسیم.
هرچند وقتی ضحا از من می گریخت و حتی جواب تلفن هایم را نمی داد یعنی هنوز مرا در حریمش راه نداده بود . به جسمش مَحرَم بودم اما به قلب و ذهنش نه.
خانه ی تقریبا ویلایی ما تکمیل شده بود . چند پله می خورد و بعد یک تراس متوسط داشت که با سلیقه خانم مهدوی گل خریدیم و روی تراس گذاشتیم ، شمعدانی های رنگارنگ و چند گل دیگر که باید اسمشان را یاد می گرفتم.
ورودی خانه هم یک راهروی کوچک داشت که سمت چپ آن آشپزخانه بود . یک سالن تقریباً بزرگ که گوشه ی آن هم پر شده بود از گلهایی که خانه را زیباتر می کرد.
خانم مهدوی می گفت انواع سانسوریاست. من نمی دانستم سانسوریا چیست که انواع آن را بدانم.
سمت چپ سالن هم یک اتاق کوچک بود با کتابخانه و یک میز و صندلی و یک تخت یکنفره. چیزی شبیه اتاق مطالعه . کنارش هم سرویس داشت.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۶
از پله های تقریباً ده دوازده تایی که بالا می رفتیم دواتاق خواب بود یکی بزرگتر برای ما و دیگری که کمی کوچکتر بود برای بچه ای که قرار بود داشته باشیم.
همین که فکر بچه از ذهنم گذشت لبم ناخودآگاه کش آمد ، تصور شیطنت و شادی آنها چقدر دلچسب بود.
همان روزی که برای آزمایش رفته بودیم کارت بانکی ام را به خواهر ضحا ، مهسا دادم تا اگر خریدی لازم است داشته باشند می دانستم که رفتنم و بودنم با ضحا شرایط را برایش سخت می کند.
کلید خانه را به پدر ضحا داده بودم تا ضحا هم خانه را ببیند و هم اینکه اگر کم و کسری بود بگوید تا برطرف کنم. منتظر زنگ ضحا نماندم خودم تماس گرفتم
_ سلام، هادی ام
با کمی مکث گفت
_ بله بفرمایید
_ نرفتید خونه؟
_ چرا اومدیم، با مهسا
_ کِی میرید ؟
شاید می توانستم خودم را برسانم لااقل او را به همین بهانه ببینم. بی انصاف این مدت حتی حاضر نشد یک بار هم او را ببینم. اگر مریم بانو بود برایم شعر می خواند
_ دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدارا ، با که این بازی توان کرد؟
که جواب داد
_ نیم ساعت دیگه
نمی توانستم خودم را برسانم جلسه ای که با فرمانده داشتم مانده بود و بعد آن باید به آزمایشگاه می رفتم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
امروز تکیهگاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگیام شانههای تو ...
#قیصر_امین_پور
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۷
خداحافظی که کردم سریع به مهراب زنگ زدم و خواستم دو جعبه پیتزا به آدرس خانه ام بفرستد.
طبق علاقه ی ضحا سفارش دادم بدون قارچ و پر از پنیر ، با سس کچاپ و دلستر هلو. اینها اطلاعاتی بود که بیژن از خانمش گرفته بود. به قول خودش ستون پنجمی بود و ما نمی دانستیم .
حتی گفته بود ضحا عاشق املت است اما بدونِ پیاز . نامرد برای این اطلاعات کلی باج هم از من می خواست.
ضحا
به خواست مادرجون صیغه ی محرمیتی خواندیم تا برای کارهای مراسم راحت باشیم. دوست داشتم عقد میبودیم و بعد مدتی عروسی میگرفتیم ، اما چه کنم که ترس از کارهای نوید و بابا باعث شد همه چی را یکی کنم . این چند روزی که گذشت هادی پیام می داد که بیجواب می گذاشتم.
نمیدانستم چکار کنم مهسا داشت روی طرحی که به دوستش قول داده بود کار میکرد و دلم نمیخواست مزاحمش باشم تقریبا داشتم برای خواب آماده میشدم که صدای پیام گوشیم بلند شد.نگاه کردم
_ سلام ضحا خانم، مزاحمتم رو ببخشید کلید خونه رو بهتون میرسونم اگر خواستید وسایلتون رو ببرید راحت باشید. کار کابینت و شیرآلات دیروز تموم شد. امروز هم کار تمیز کاری خونه و حیاط تموم شد.
یک پیام دیگر هم از هادی داشتم که آدرس خانه را نوشته بود.گوشی را کنار گذاشتم و خوابیدم.
_ ضحا خوشحالم که هستی، خوشحالم که قراره با من باشی
_ ولی من نمی خوام، دوست ندارم، ناچارم با تو باشم
_ اعتماد کن، به خدا به آینده به زندگی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۸
_ من نه امیدی دارم و نه انگیزه ای، اعتماد به کارم نمیاد
_ دستت رو بده به من، بیا نزدیکتر، نترس بیا
_ نه، تنهایی رو بیشتر دوست دارم
خودش جلو اومد و دستم رو گرفت
_ نترس بیا من هستم
_ نمیخوام نه تو رو و نه کس دیگه ای رو
دستم رو به زور از دستش بیرون کشیدم که تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم . از خواب بیدار شدم، توی خواب هم دست از سرم بر نمی داشت.
صبح موقع صبحانه موضوع خانه و کلید را به مامان و مهسا گفتم. مامان گفت که صبح هادی کلید را به بابا داد . قرار شد من و مهسا برویم و خانه را ببینیم بعد برای بردن وسایل اقدام کنیم. مهسا هنوز هم کمی سر سنگین بود.
_ غضب نگاهت چی میگه خواهر؟؟
مثلاً خواستم این بار من حال و هوایش را عوض کنم. اما حرفی نزد .یک دستم را روی قلبم گذاشتم و دست دیگرم را به سمت آسمان گرفتم
_ آه خدای بزرگ! به کدامین جرم خواهر دردانه ام باید این چنین غضب آلود باشد؟ آه خدای من، اگر مرا از فرط عصبانیت قورت دهد چه کنم؟به که پناه ببرم؟
گوشه ی لبش کمی بالا رفت فهمیدم سعی دارد خنده اش را کنترل کند. چشمهایم را بستم و ادامه دادم
_ آه اکنون که به یک مکان غریبه و نا آشنا می رویم نکند لشکریانش بر سرم بریزند و مرا به کام مرگ بکشانند و ناکام شوم. آه نههههه
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
Mohsen Chavoshi - Seid Jegar Khasteh.mp3
10.36M
.
🎧🎼
یک لحظه
و یک ساعت
دست از تو نمیدارم
زیرا که
تویی کارم
زیرا که تویی بارم
🎤#چاووشی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۱۹
صدای خنده اش بلند شد
_ ساکت شو ضحا! این چرت و پرتها چیه قطار کردی؟
_ قیافه ی خودتو توی آینه دیدی؟؟شبیه جلادی که منتظره سر یکی رو بذاره زیر گیوتین، میر غضب کی بودی؟؟؟
_ میر غضب؟ من؟ نه حالم درست نیست. درک نبودنت و ندیدن این دیوونه بازیهات برام سخته، تنها میشم
_ واااا یعنی اینقدر دوستم داشتی و من بی خبر بودم؟
_ من که دوستتون دارم هم تو هم مامان و بابا اما..
اما مامان و بابا فکر نکنم. احساس میکنم که واسه پوششی که دارم و اعتقاداتم، زیاد دوستم نداشته باشن، بابا که یکبار گفت بخاطر چادرم از بعضی از دوستای صمیمی اش حرف شنیده
_ این چه حرفیه مهسا؟دیوونه شدی؟
_ ول کن ضحا، فکر کنم رسیدیم
اول به اسم کوچه و بعد به گوشی نگاهی انداختم
_ آره همین کوچه است
_ واای ضحا ! کوچه اش که یه پا جنگله.
_ آره کوچه اش که جنگله. باس ببینیم خونه اش کلبه ی درویشی هست یا نه؟
جلوی پلاک مورد نظر ایستادیم. یک دروازه بزرگ سمت راست بود و یک دروازه کوچک سمت چپ. مهسا بیشتر از من هیجان داشت. سریع دروازه را باز کرد من پشت سرش بودم.
_ یا خود خدا! ضحا اینجا بهشته بیا ببین؟
با دیدن حیاط روحیه ام عوض شد. از ورودی دروازه کوچک تا پله های ورودی خانه یه مسیر سنگی بود که دو طرفش گلهای رز صورتی و سفید و قرمز کاشته شده بود.قسمت راست حیاط مرکبات و قسمت چپ یک درخت انجیر و یکحوض متوسط داشت.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻