هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک جایی به بعد باید تقدیر رو گذاشت کنار و رفت دنبال تغییر . .🚶🌧️
.
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۸
باشه ای گفت ،سینی غذا را برداشت و از پله ها بالا رفت. من هم پشت میز نشستم تا برای اینکه داروهایم را بخورم غذایی وارد معده ام کنم.
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که مهسا با عجله و گریان در حالیکه که داشت چادر را روی سرش مرتب می کرد از پله ها پایین آمد و بدون خداحافظی از در خارج شد.
×××××××××××
ضحا
روزها عادی می گذشت. کلاسهای دانشگاه شروع شده بود ولی بیشتر به یادآوری مباحث کارشناسی گذشت.
بعد از نیمه ی اول مهر ، کلاسها حالت رسمی تری به خودش گرفت. چهار روز در هفته را کلاس داشتم . کلاسهای شنبه و چهارشنبه ام تا غروب طول می کشید.
تازه از دانشگاه رسیده بودم که هادی از آشپزخانه بیرون اومد
_ سلام خانم خونه،سلام عزیز دردونه
با اینکه زیاد با هادی حرف نمیزدم.و نهایت برخوردم با او سلام و خدا حافظ بودو اینکه خوردن وعدههای غذایی را همراهیش میکردم ولی اون انگار قصد ناامید شدن نداشت .
سلام آرامی کردم و به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم. حالا راحت تر شده بودم و شالم را سرم نمیگذاشتم. بوی املت می امد وارد آشپزخانه شدم
_ ببخشید منم امروز دیر اومدم نهایت تونستم املت درست کنم
لحن غمگینی به صدایش اضافه کرد
_ دیگه تکرار نمیشه ببخشید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۹
بعضی وقتا از کارهایش خنده ام میگرفت ولی به رویم نمی آوردم.بعد از شام از من خواست که برنامه ی کلاسهایم را برایش بنویسم .که بعداً فهمیدم روزهایی که به خاطر کلاس دیر میامدم خودش زودتر می امد وشام درست میکرد یا شام را سفارش میداد.
مهسا بخاطر رفتارم با هادی هر روز دعوایم می کرد و حرص میخورد. اوایل آذر بود صبح پنج شنبه مهسا کنارم خواب بود ساعت حدود ۱۱ صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. شماره آشنا نبود. اتصال تماس را کشیدم
_ بفرمایید
_ سلام بر یکی یه دونه ی من
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم شخص پشت خط نوید، پسرعموی من هست
_ سلام بفرمایید
_ انتظار برخورد بهتری داشتم عزیزم
واقعا وقاحت را به حد اعلا رسانده بود عصبانی غریدم
_ من نه عزیز ت هستم و نه دختر عموت بفهم
_ چه بخوای چه نخواهی پسر عموتم
_ بگو چی میخوای
_ خواستم ببینمت و برات توضیحاتی بدم، اتفاق اون روز رو جبران کنم
_ یه ذره زود نیست؟
_ من که میدونم از لج ازدواج کردی؟ حالا رفتار اون مرده چطوره؟ خوشبختی؟
_ به تو ربطی نداره
_ ربط داره، من پسرعموتم . اون پسره ی بی کس و کار بخاطر پول باهات ازدواج کرده، چون کلی وام و قرض داره، چون ساده تر از تو گیر نیاورده
_ اگه قصدش این بود چرا تا حالا درخواست نکرده، چرا رفتارش خوبه؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی مثل نگاهت
به من آرامش نمیده
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
.
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیدهایم در آغوش آرزوی تو را ... 🌱
#حزین_لاهیجی
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غَمِ جُمعِه عَصرُ🍂
یا نمیآید به چشمِ باغبان، پاییزِ ما
یا زمستان و بهارِ کاجها معلوم نیست
- فاضل نظری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۰
_ میگم ساده ای، تازه دوماه شده، انتظار داری بیاد بگه بهم پول بدین؟ با تو مهربونه چون میخوادروی تو تاثیر بذاره بعد عمو
سکوت کردم، شاید نوید راست میگفت، وگرنه چه لزومی داشت با این همه بی محلی های من هنوز مهربان باشد. نمی خواستم نوید بفهمد که با حرفهایش روی من تاثیر گذاشته
_ چیه، ساکتی ؟ راست میگم نه؟
_ داری چرند میگی
بدون خداحافظی و بدون اینکه اجازه خداحافظی به نوید بدهم گوشی را قطع کردم. مهسا با سرو صدای من بیدار شد موضوع را گفتم
_ وااای، ضحا نگو که باور کردی؟ اون دیده که زندگی آرومی داری خواسته بهم بریزه زندگیت رو
نمیدانستم چکار کنم تکتک حرفهای نوید همراه رفتار و حرفهای هادی درون سرم رژه می رفت.
_ ضحا، ضحا جان بیداری ؟
صدای هادی بود. جوابی ندادم
_ ضحا میخوام امروز بهترین روز زندگی رو برات بسازم ,ضحا جان بیداری؟؟؟
خون به مغزم نمی رسید، قبل از اینکه مهسا بتواند مانعم شود با یک جنونِ آنی با سرعت به سمت در رفتم باز کردم بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم. شد آنچه نباید می شد.
نمیدانم چرا دلم خواست فریاد بزنم. ترسها و عقده هایم را بر سر یکی هوار کنم، میخواستم هرچه فریاد توی گلویم مانده را بیرون بریزم و اعتماد از دست رفته ام را سر یکی تلافی کنم .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۱
آرامشی را که در این دو ماه داشتم بازیابی میکردم به ناگهان پرکشید و رفت داد زدم بغض صدای هادی هم مانع از فورانم نشد.
خدای من ! چرا اینقدر بیرحم شده بودم، این ضحا نبود، ضحا کجا مرگ یکی دیگر را میخواست!؟
داخل اتاق شدم در را محکم بستم و روی صندلی نشستم. لعنت فرستادم به خودم به نوید به سرنوشتم به هادی؛ نه به هادی نه.
مهسا بی صدا اشک می ریخت
_ آخه چرا اینکارو کردی ضحا؟ بخاطر حرف اون نوید احمق، این حرفهای سنگین رو به هادی زدی؟
کمی مکث کرد
_ حالش بد شده بود برو ببین چیزیش نشده باشه، من برم می ترسم غرورش بشکنه
_ ولم کن مهسا، حوصله ی خودم رو هم ندارم
هیچ کدام صبحانه نخوردیم، من که عصبانی بودم از خودم از نوید از همه. مهسا هم ناراحت بود. بلند شد تا به آشپزخانه برود و چیزی آماده کند .چشمانم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که چشمانم گرم شد و خوابیدم. با تکانهای مهسا بیدار شدم.
_ پاشو یه چیزی بخور
دستی به چشمام کشیدم
_ ساعت چنده؟
_ دو و ده دقیقه، بلند شو
نگاهی به سینی روی میز انداختم
_ اون موقع تا حالا داشتی املت درست میکردی؟
مهسا دوباره چشماش اشکی شد
_ چی شده مهسا؟
_ هیچی، املت رو بخور و بخواب آقا هادی برای شام غذا سفارش میده
_ از ذوق غذا داری گریه میکنی؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۲
با دستهاش صورتشو پوشوند
_ نه، بخاطر رفتارت با هادی
_ ول کن مهسا بذار املت رو کوفت کنیم
_ ضحا؟ اون حتی میدونه تو املت بدون پیاز میخوری ولی تو حتی سعی نمیکنی یه کم فقط یه کم اونو بشناسی
_ نخواستم املت رو ببر
مهسا بلند شد چادرش را برداشت
_ کجا میری؟ مامان و بابا که نیستن کجا بری تنهایی؟
_ تنها باشم بهتر از اینه که اینجا باشم و بی انصافی تو رو ببینم.
این را گفت و رفت.دو هفته ای از ان ماجرا می گذشت. هادی دیگر مثل قبل شیرین کاری نمی کرد. صبحانه بعضی اوقات خانه بود. شام و ناهار را اکثرا تنها بودم. خانه سوت و کور شده بود. چند روز پشت هم هادی را ندیده بودم.
روی تختم نشسته بودم و مسائلی که استاد داد راحل میکردم. در اتاق زده شد. بلند جواب دادم
_ بله
_ ببخشید مزاحم شدم فقط خواستم بگم فردا سفر کاری ۴_۵ روزه میرم، چیزی لازم داری لیست کن قبل سفر بگیرم
نمیدانم چرا از سرد بودن هادی دلم گرفت، بی حوصله جواب دادم
_ چیزی لازم ندارم
هادی ببخشید آرامی گفت و رفت.صبح برای رفتن به دانشگاه عجله داشتم، صبحانه طبق معمول آماده بود. چشمم به برگه ی روی یخچال افتاد.
_ سلام صبح بخیر چند روز بود که بخاطر فشار کاری نتونستم ببینمت خواستم دیشب به بهانهی لیست خرید ببینمت که نشد. کارت بانکی و رمزش روی میزه بردار. چون میدونستم شماره ام رو ذخیره نداری محض اطمینان برات مینویسم، هرکاری داشتی زنگ بزن
درسته منو نمیخوای ولی من همچنان دوستت دارم
💔😉
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
بی سبب نیست که یادآور تنهایی هاست
آه از آیینه که از خاطر افسرده پر است
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وه که جدا نمیشود
نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت
در طلب تو حال من🌷
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۳
زیرش استیکر قلب شکسته و چشمک کشید.شماره اش را هم یادداشت کرد. صبحانه را خوردم و راهی شدم.
غرق درسهایم بودم، با یکی از اساتید کار ترجمه انجام میدادم که وقتم را پر می کرد. مهسا بخاطر دلخوری که از من داشت کمتر به من سر میزد. وقتی زنگ زد و فهمید که دو روز هست تنها هستم، به خانه مان آمد ، ولی مهسای همیشگی نبود.
پنج روز گذشت. ساعت حدود یازده شب بود که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم.
آروم از لای در اتاق نگاه کردم. هادی برگشته بود از قیافه اش خستگی میبارید. سمت اتاقش رفت وبا حوله بیرون امد . وارد آشپزخونه شد. درپوش قابلمه را برداشت کف دستش رو به هم مالید
_ آخ جون قورمه
بعد گفت
_ اول خوردن دستپخت خانم خونه بعد دوش
من همچنان از لای در نگاهش می کردم. مشغول خوردن بود یکدفعه سرش را بلند کرد نگاهی به در اتاقم انداخت و یک بوس فرستاد. سریع از جلوی در کنار رفتم.
_ واااای نکنه منو دیده باشه؟
قلبم تند تند میزد دیگر نتوانستم ترجمه را ادامه دهم و خودم را روی تخت انداختم.
استاد رحیمی که کار ترجمه را باهم داشتیم اسم چندتا کتاب معرفی کرد تا من برای ترجمه راحت تر باشم. کتابهای مرجع بودن و مسوول کتاب خانه اجازه ی خروج نمی داد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۴
جلو ی تلویزیون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
_ بفرمایید
_ سلام خانم صولتی ،محرابی ام
_ سلام آقای محرابی
_ کتابها رو پیدا کردید؟
_ نه هنوز پیدا نکردم، کتابخانه هم اجازه نمیده بیارم خونه
_ همونجا انجامش بدید
محرابی از بچهها ی دکترا بود که برای ترجمه کمک زیادی میکرد
_ اگه بیارم خونه راحت تر میتونم انجام بدم
_ اسم کتابها رو بگید شاید بتونم پیدا کنم
بعد از اینکه اسم کتابها را برای محرابی خواندم خداحافظی کردم و مشغول تماشای سریال شدم.
در اتاق هادی باز شد سمت من ومد، خم شد و چند کتاب روی میز گذاشت
_ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم. سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است.
این را گفت و سمت آشپزخانه رفت، خدای من! این همه مدت این کتاب ور دل من بود و من این در و ان در دنبالش میگشتم ؟ حقش بود یک تشکر اساسی میکردم، اما نه.
دوباره امد کنارم نشست، یک بشقاب میوه پوست گرفته با یک لیوان چای و یک ظرف مویز جلوم گذاشت
_ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو
جوابی از من نگرفت
_ مزاحم نمیشم شب بخیر
رفت و من را با کلی سوال و ابهام تنها گذاشت.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
در به در، در پی گم کردنِ مقصد رفتیم..
#فاضل_نظری
#ایران_زیبا_آلاشت
.