eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از اصطلاحی که به کار برد خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم تا خنده ام را نبیند _ مگه قراره بری پیک نیک که تفلون به کارت نمیاد؟ _ نه آقا ، ولی حوصله ی آدم‌سر می‌ره _ حالا یکی هست که وجدان کاری داره ، شما ناراحتی؟ _ آقا وجدان کاری چیه؟ بهش میگی کمال بیا، اخمه، میگی خوبی؟ اخمه، فکر کنم عصب صورتش کار نمیکنه از حرفهای بی سرو ته مهدی صدای خنده ام بلند شد _ مهدی بس کن سر جدت، همین که تو رادیو هستی و یه ریز حرف میزنی کافیه حوله را روی دوشش انداخت _ رادیو؟ جالب بود، شما که از خودمونی پس چرا بعضی وقتا میرید تو فاز کمال؟ _ بس کن مهدی ، خوب نیست پشت سر یکی اینقدر حرف بزنی _ من جلوی خودش هم میگم اما کو گوش شنوا روی تخت دراز کشیدم و ساعدم را زیر سرم گذاشتم چشمانم خواب را طلب می کرد اما مگر مهدی می گذاشت یک ریز حرف می‌زد _ می دونید آقا ؟ یه بار کلی لطیفه تعریف کردم ، دریغ از یه لبخند که روی لب کمال بیاد ، رفتم جلوش و‌یه سیلی آبدار، خوابوندم توی‌ گوشش، کمالم عصبانی شد گفت چرا زدی ؟ بهش گفتم زدم عصب صورتت کار بیافته، یه وضعی شد آقا ، به زور جدامون کردن جلوی آینه ایستاده بود و داشت به موهایش حالت می داد چشمم به تنگ آب روی میز افتاد بلند شدم و به سمتش رفتم. _ یک بار دیگرم که..... ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او آب را به سمتش پاشیدم. کلامش نیمه ماند ، خیس خیس شده بود با دهانی باز به سمتم برگشت ، نگاهی به لباسش و بعد به من انداخت _ آقا هادییییی!؟؟ تنگ را روی میز گذاشتم _ سخت نگیر ریختم عصب صورتت یه ذره خنک‌شه داغ کرد بس که حرف زدی نگاه از صورت متعجبش گرفتم و به تخت برگشتم ، صدای غرهای ریز مهدی را برای چند لحظه شنیدم و بعد خوابم برد. کمال و گروهش که آمدند کار را به آنها سپردم و خودم برگشتم ، هرچند با وجود هادی در آزمایشگاه خیالم راحت بود اما خودم باید نظارت داشتم. ساعت حدود یازده شب بود که به خانه رسیدم .‌بدون سرو صدا وارد شدم. چقدر دلم برای خانه تنگ شده بود. با اینکه ضحا هیچ وقت نه بدرقه ام میکرد و نه به استقبال می آمد اما همین که حضور داشت برایم کافی بود. حوله ام را برداشتم تا شاید گرمای آب خستگی را از وجودم ببرد اما وقتی نگاهم به آشپزخانه افتاد به سرم زد اول سراغ غذا بروم. خوردن قورمه ی دستپخت ضحا ، خوردنش کافی بود تا تمام خستگی ام را دود کند . دو دستم را شستم و پشت میز نشستم دستانم را به هم مالیدم و گفتم _ اول خوردن دست پخت خانم خونه، بعد دوش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ _ دلت میخواست یه بیمکث داشتی که همیشه حواسش به احوالاتت بود؟! _ نه ممنون ، من خدا رو دارم❤️ @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آتشِ دستهای من... تشنه و بی امان می باری... و می باری ، و تسکینم می دهی... _شمس لنگرودی ┅┄ ❥❥ @panaaheman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه💕 @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او چقدر گرسنه ام بود اگر ضحا اینجا کنارم نشسته بود اشتهایم چند برابر می شد میانه ی خوردن سرم را بلند کردم و با دستم بوسه ای به سمت اتاق ضحای بی انصاف فرستادم. ××××××××× سخت درگیر کار آزمایشگاه بودم و از طرف دیگر پرونده ی کارخانه ی دشت سرخ هم باید جلو می رفت. کار آزمایشگاه سخت گره خورده بود تا به یک سرنخ می رسیدیم می دیدم سرنخ اصلی جای دیگری است ، این شبکه در هم تنیده بود و باید حساب شده عمل می‌کردیم. می دانستم که ضحا کار ترجمه ی سنگینی را به عهده گرفته است ، هر دفعه که می دیم مشغول ترجمه بود. خدارا شکر از اتاقش دل کند و حالت کارهایش را در سالن انجام می‌داد. من هم می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم و کمی از دلتنگی هایم کم کنم . همراهش زنگ خورد همانطور که نگاهش به سریال مورد علاقه اش بود پاسخ داد. از مکالمه اش فهمیدم که برای ترجمه نیاز به چند کتاب مهم و مرجع دارد. یاد حرفهای دکتر نائینی افتادم. باید بدون اینکه اذیت شود او را متوجه کنم که به او اهمیت می دهم و حواسم به او هست. کتاب‌هایی که برای رفتن به آزمایشگاه البرزی تهیه کرده بودم را هنوز داشتم. به اتاقم رفتم و آنها را از کارتن روی کمد بیرون آوردم. کتابها را به همراه یک دایره المعارف اصطلاحات تخصصی رشته ی کشاورزی و خاکشناسی برداشتم و به سمت ضحا رفتم . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او روی میز گذاشتم سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به من انداخت _ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم . سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است منتظر نماندم تا جوابی دهد چون می‌دانستم حرفی نمی‌زند. به آشپزخانه رفتم پرتقال و سیب و کیوی را پوست گرفتم برش زدم و درون بشقاب گذاشتم . یک لیوان چای و یک ظرف مویز هم گرفتم و درون سینی گذاشتم و برای ضحا بردم _ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو، مزاحم نمیشم شب بخیر به اتاقم رفتم و از لای در به ضحایی نگاه می کردم که تکه های میوه را در دهانش می گذاشت و همزمان کتابی را که داده بودم ورق می‌زد ، نفس آسوده ای کشیدم و در را بستم. ××××××××× مهدی و تیمش که روی کارخانه دشت سرخ متمرکز شده بودند خوب عمل می‌کردند. مدیر عامل کارخانه با دل خجسته ای که به زیر دستانش اعتماد داشت کارها را به آنها سپرده بود و خودش در سفرهای تفریحی بود. از آن طرف هم تُن به تُن گوجه ی تراریخته ی ارزان قیمت وارد می کردند ، با قیمتی که ارزانتر از خرید گوجه در کشور حساب می‌شد. امروز زودتر به ستاد رفته بودم . باید از مهدی گزارش‌کار می‌گرفتم. در دفترم مشغول خواندن نامه ی فرماندهی بودم که صدای در آمد _ بله _اجازه هست آقا ؟؟ _ بیا تو مهدی _ بفرمایید ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻