eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
282 عکس
179 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ خدا زیباست این را در دانه دانه های برف میبینم❄️ .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او از اداره به خانه می رفتم .هوای تاریک و بارانی باعث شد تا با موتورم آرامتر برسانم. نگاهم به یکی از کوچه ها افتاد چند نفر در حال دویدن بودند موتورم را به گوشه ای بردم پیاده شدم . نگاهی به کوچه انداختم تاریک بود ، بسم اللهی گفتم و قدم هایم را تند کردم و شروع به دویدن کردم _ لعنتی ولم کن ، ولم کن لعنتی صدای ترسیده و پر از بغض دختری را شنیدم . خدایا حتما در این تاریکی نیمه جان شده است. با پلیس تماس گرفتم و موضوع را گفتم و آدرس دادم. چند قدم باقیمانده را با نیروی بیشتری دویدم و از پشت به یکی از مردها زدم . غافلگیر شده بود و با صورت روی زمین افتاد. دونفر بودند. زد و خوردمان زیاد شد . وقتی خواستند نفسی تازه کنند به سوی دختر رفتم که صدای هق هق خفه اش را می شنیدم. خدای من! چرا این دختر اتفاقات و خطرات را به خودش چون آهنربایی جذب می کرد. ضحا را به پشتم فرستادم و همزمانی که از او محافظت می‌کردم ضربه های دو ضارب را پاسخ می دادم و ضرباتی هم می زدم. بالاخره این جدال با بستن دست هردوی آنها با دستبند به لوله ی گاز یکی از خانه ها پایان یافت. به سمت ضحا رفتم به سختی و با صدای بغض داری تشکر کرد. فقط سرم را تکان دادم می دانستم اگر حرفی بزنم فیلِ دلِ بی جنبه ام یاد هندوستان می کند . کیفش را برداشت . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خواست از جلوی آن دو نفر رد شود که یکی از آنها با دست آزادش شالش را کشید و لگدی به پشت ضحا زد. آخ بلندی گفت و به جلو پرت شد سریع بازویش را از پشت گرفتم و به عقب کشیدم همین که توانست تعادلش را حفظ کند سریع دستم را رها کردم. _ آروم باش چیزی نیست جمله را به ضحا گفتم تا نترسد اما گویی به قلبم می گفتم تا آرام باشد اما قلب بی سوادم تپیدن گرفت ، انگار نمی توانست متوجه شود که این دختر او را نمی خواهد . شال گِلی اش را تا کردم و درون جیبم جایش کردم. کلاهم را به ضحا دادم ، با چشمان اشکیِ پر از خجالت آن را گرفت و موهایش را زیر آن جا داد. همانطور که مشغول کلاه بود هودی ام را از تنم بیرون کشیدم . به سمتش رفتم _ لطفاً بپوشید ، لباسهاتون خیس شد سرمای هوا و ترس همه لرز به جانش انداخته بود هودی را پوشید ، کیفش را به دستش دادم و به سمت ورودی کوچه به راه افتادم . یکی از آن عوضی ها داد زد که تکلیفشان چه می شود اما جوابی ندادم. ضحا هم نزدیک به من قدم بر می داشت . کاش کمی مراقب خودش بود. _ از این به بعد تنها این موقع شب بیرون نیاین سری تکان داد، بی حرفی سوار موتورم شدم حتی دلِ خداحافظی به عنوان یک ناشناس هم نداشتم. ماشین گشت آمد و وارد کوچه شد . تا خانه اشک ریختم . اگر هادی می دانست حتماً به من خرده می گرفت. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ گر مُخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟ دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شما را @ahsanol_hal68
.‌ رمان مراد من او .‌
zand-vakili-bargard-asheghtarin(128).mp3
3.16M
.‌ 🎧🎼 مرا بگیر آتشم بزنو❤️‍🔥 جان بده به منو 💕 در سپیده ی جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منو بی تو می شکنم آی تمام جهان با من باش💞 🎤 .‌@ahsanol_hal68
.‌ 💕خدایا من تا جایی که تونستم تلاش کردم بقیه اش با خودت♡ .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او امروز باید راهی می شدم هادی بارها از من خواست که با فرمانده صحبت کنم تا شخص دیگری را بفرستد اما من نخواستم. باید می رفتم تا این منِ ضعیف را از بین ببرم. این هادیِ ضعیف که دلش رفته بود را دوست نداشتم. سالها سعی کردم سخت باشم و نفوذ ناپذیر اما حالا یکی ، بی آنکه خودش بخواهد در من نفوذ کرده بود. این سالها کسی را به قلبم راه نداده بودم و قلبم تهی بود . حالا یکی آمد و تنهای تنها همه‌ی این فضای خالی را پر کرده بود. برای آخرین بار تمام وسایلم را چک کردم ، شال ضحا را هم درون چمدانم گذاشتم اما یادم آمد دارم برای فرار از فکر او می روم ، شال را گوشه ی تختم گذاشتم و چمدان را بستم و آماده ی رفتن شدم. وقتی راه افتادم احساس می کردم تکه ای از قلبم کنده شده و گوشه ی تختِ اتاقم جا مانده است. چند ماهی از آمدنم به پاکستان می گذشت اما تازه دو هفته می شد که توانستم خودم را به پکداش که رییس گروه بود نزدیک کنم. برای امتحان من شخصی را آوردند و گفتند این شخص به گروه خیانت کرده و کشتن او با من است. پکداش اسلحه را به دستم داد و گفت _ خوب بهروز ، تا سه می شمرم گلوله رو خالی کن توی مغزش بهروز نامی بود که برای این مأموریت انتخاب کرده بودم .آنقدر با سلاح کار کرده بودم که با وزنش می تونستم بفهمم پر است یا نه؟ شخص خیانتکار هم اثری از ترس یا التماس در چشمانش دیده نمی شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او صدای شمردن پکداش را شنیدم _ یک... دو.... به سه نرسیده بود که چند بار پشت هم ماشه را کشیدم . همه جا سکوت بود صدای دست زدن و خنده ی زنانه ای را شنیدم. دوست نداشتم برگردم و قیافه ی نحس وژمه را ببینم . او هم مثل برادرش پکداش نفرت انگیز بود. زُلگی جلو آمد و کلت را از دستم گرفت. نفس عمیقی گرفتم و با قیافه ای خونسرد به سمت پکداش برگشتم. همانطور که روی صندلی مخصوصش نشسته بود لبخند کریحی زد و گفت _ خوشم اومد، معلومه که اینکاره ای رو به زُلمی کرد و گفت _ برو کُلت رو از برادرت بگیر ، بیارش بده به بهروز زُلگی و زُلمی برادرهایی بودند که از بچگی زیر دست پکداش بودند و حاضر بودند پیش مرگ او شوند. پکداش رو به مردی که مثلاً خائن بود کرد _ عاطف! پاشو دیگه چرا هنوز نشسته ای ؟ عاطف بلند شد و به سمتم آمد _ خوبه که مثل خودم سرِ نترسی داری از نوعِ نگاهش خوشم نیامد . وژمه که تا حالا در سکوت نظاره گر بود جلو آمد، نزدیکم ایستاد و تکه ای از موهایش را از روی چشمش کنار زد . _ باید با عاطف کنار بیای چون قراره از این به بعد باهاش کار کنی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی! هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی - فاضل نظری @ahsanol_hal68
.‌ کم نخواه از خدای خالق الماس 💎 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او گره ی ابرویم را محکم کردم و سرم را به جهت مخالف بر گرداندم. دوباره صدای وزوزش آمد. _ جینا گفت مغرور و سختی، اما من این غرور پوشالیت رو می شکنم پوزخند تنها جواب من به او بود . صدای پکداش بلند شد _ بس کن وژمه، چکار به بهروز داری؟ بعدش داد زد _ مسکا... مسکا... بیا اینجا مسکا دختری کوتاه قامت و سبزه بود که پدرش او را برای مواد به پکداش فروخته بود و حالا به عنوان آشپز برای پکداش کار می کرد. _ بله آقا، کارم داشتید؟ پکداش در حالیکه با انگشت شصتش گوشه ی چانه اش را می خاراند گفت _ برای امشب یه میز شام عالی می خوام ، قراره مهمون بیاد فهمیدی مسکا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت _ الآن آقا ؟ _ وظیفه ات همینه ، نهایت تا ۹ وقت داری میز رو آماده کنی _ چشم آقا عاطف خودش را روی یکی از مبل ها انداخت _ انصاف داشته باش پکداش ، ساعت تقریباً هفته من هم جایی دورتر از عاطف را انتخاب کردم و نشستم، عاطف دلش میخواست من حرف بزنم _ تو چرا اینقدر کم حرفی؟ فقط نگاهش کردم که پکداش جای من جواب داد _ مدلش همینه ، کم حرف و کار درست عاطف سری به علامت تفهیم تکان داد. پکداش انگار خشمی خفته بین من و عاطف دیده بود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ هر حسی نسبت به هم دارید باید کنار بذارید، اینجا کشور هیچ کدوم از ما نیست ، بهروز از ایرانه و عاطف تو هم مثل من از افغانستانی ، اینجا هم کشور ثالث پاکستان، درسته که آدمهای خودمو دارم ولی نمی خوام بخاطر شما مشکلی پیش بیاد که نشه جمعش کرد. متوجه اید که؟ سرم را تکان دادم _ بله آقا ×××××××××××××××××××××× تقریباً یکسال از آمدنم به پاکستان می گذشت اما سفت گیریهای پکداش نمی گذاشت برای کسب اطلاعات دستم باز باشد. تمام رفتارهای زننده ی وژمه، ادّعاهای عاطف ، غرور پکداش و غربت را به جان خریده بودم تا بفهمم سرِ این اژدهای مرگ آفرین کجاست. نمازهای پنهانی ام و خلوتم با خدا نیروی تحلیل رفته ی مرا باز می‌گرداند. روی تخت اتاقم در پاکستان نشسته بودم و فکرم در آسمان ایران پرواز می کرد. ناگهان صدای فریادی آمد و بعدش شلوغ شد. سریع خودم را به سالن رساندم ، چشمان پکداش از عصبانیت سرخ بود تا مرا دید به سمتم هجوم آورد _ ع.وضی ، چرا اینکار رو کردی ؟ احتمال دادم شاید متوجه نفوذی بودنم شده باشد اما به رویم نیاوردم _ چه کاری؟ چی شده آقا؟ انگشتان کشیده اش را محکم دور گلویم پیچید _ چه کاری ؟؟ هااااان؟ تازه میگی چه کاری ؟ جینا همسر پکداش جلو آمد _چی شده پکداش؟ دوساعته فقط داری داد و فریاد می کنی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صدهزار درمان ندهم @ahsanol_hal68
.‌ خدا حواسش به خواسته دلت هست🌸 نگران نباش... .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او پکداش رهایم کرد و به سوی جینا رفت. با سرفه های پیاپی و بعدش نفسهای عمیق اکسیژن را وارد ریه هایم کردم. پکداش به من اشاره کرد و گفت _ این ع.وضی رو فرستادم پای معامله با روشن ، معامله ی به اون مهمی رو به هم زده عاطف به حرف آمد _ چندبار بهت گفتم پکداش، بهروز در حدّ این معامله ها نیست گوش ندادی نفس عمیقی گرفتم و به سمت پکداش رفتم. _ توضیحم رو بشنوید اگر قانع نشدید من در اختیار شما هستم _ بگو ببینم چی .... عاطف میان حرف پکداش پرید _ یعنی واقعاً می خوای به حرفهاش گوش بدی ؟ پکداش عصبانی با کف دست به تخت سینه ی عاطف زد _ ساکت شو ببینم چی میگه؟ به سمتش رفتم _ من سرخود و بی دلیل کاری رو انجام نمی‌دم. معامله با روشن سود داره خیلی هم سود داره ولی نه برای شما ، بلکه برای روشن نگاهم را به نگاه مضطرب عاطف دوختم _ روشن جنس خالص رو نمونه نشونت میده اما وقتی مقدار بالا باشه ناخالصی داره بارش، پول رو نقد ازت می گیره ولی تحویل جنس رو حواله می‌کنه به یکی دوماه دیگه شما هم پای اعتمادی که به عاطف داشتید همیشه اونو می فرستادید برای معامله، این بار معامله رو به هم زدم چون متوجه شدم بار این دفعه ناخالص چه عرض کنم اصلا بار نیست ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او عاطف جلو آمد و خواست اعتراض کند که با ضربه ی پکداش روی زمین افتاد _ خفه شو ببینم چه گلی کاشتی ادامه دادم _ این بار چون من قرار بود برم پای معامله قرار شد بار ناقص بدن و بندازن گردن من، که من بار اصلی رو به جیب زدم و این تفاله ها رو به شما غالب کردم _ داره اراجیف می بافه همراهم را بیرون کشیدم و فایل صوتی را که صدای روشن و عاطف بود را انتخاب کردم صدایش را بالا بردم صدای ضبط شده ی عاطف در سالن پیچید. _ ببین روشن اگه بتونی این معامله رو از پکداش ببری سود کردی، حجم بار زیاده و طرفی هم که قراره بیاد پای معامله تازه کاره جوابی که روشن داد واضح نبود ، دوباره صدای عاطف آمد _ نگران نباش، طوری می چینیم که بیافته گردن بهروز ، تا پکداش متوجه بشه ما از پاکستان رفتیم عاطف نگاه ترسیده اش را به پکداش دوخت . به ثانیه نرسید که پیشانی عاطف سوراخ شد و بر زمین افتاد،پکداش رو به زُلمی کرد و گفت _ سریع جنازه ی این ع.وضی رو گم و گور کنید به سمت من برگشت _ بیا اتاقم گوشی را درون جیبم سر دادم و پشت سرش حرکت کردم. پشت میز کارش نشست. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻