eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ کم نخواه از خدای خالق الماس 💎 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 مرادِ من او گره ی ابرویم را محکم کردم و سرم را به جهت مخالف بر گرداندم. دوباره صدای وزوزش آمد. _ جینا گفت مغرور و سختی، اما من این غرور پوشالیت رو می شکنم پوزخند تنها جواب من به او بود . صدای پکداش بلند شد _ بس کن وژمه، چکار به بهروز داری؟ بعدش داد زد _ مسکا... مسکا... بیا اینجا مسکا دختری کوتاه قامت و سبزه بود که پدرش او را برای مواد به پکداش فروخته بود و حالا به عنوان آشپز برای پکداش کار می کرد. _ بله آقا، کارم داشتید؟ پکداش در حالیکه با انگشت شصتش گوشه ی چانه اش را می خاراند گفت _ برای امشب یه میز شام عالی می خوام ، قراره مهمون بیاد فهمیدی مسکا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت _ الآن آقا ؟ _ وظیفه ات همینه ، نهایت تا ۹ وقت داری میز رو آماده کنی _ چشم آقا عاطف خودش را روی یکی از مبل ها انداخت _ انصاف داشته باش پکداش ، ساعت تقریباً هفته من هم جایی دورتر از عاطف را انتخاب کردم و نشستم، عاطف دلش میخواست من حرف بزنم _ تو چرا اینقدر کم حرفی؟ فقط نگاهش کردم که پکداش جای من جواب داد _ مدلش همینه ، کم حرف و کار درست عاطف سری به علامت تفهیم تکان داد. پکداش انگار خشمی خفته بین من و عاطف دیده بود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ هر حسی نسبت به هم دارید باید کنار بذارید، اینجا کشور هیچ کدوم از ما نیست ، بهروز از ایرانه و عاطف تو هم مثل من از افغانستانی ، اینجا هم کشور ثالث پاکستان، درسته که آدمهای خودمو دارم ولی نمی خوام بخاطر شما مشکلی پیش بیاد که نشه جمعش کرد. متوجه اید که؟ سرم را تکان دادم _ بله آقا ×××××××××××××××××××××× تقریباً یکسال از آمدنم به پاکستان می گذشت اما سفت گیریهای پکداش نمی گذاشت برای کسب اطلاعات دستم باز باشد. تمام رفتارهای زننده ی وژمه، ادّعاهای عاطف ، غرور پکداش و غربت را به جان خریده بودم تا بفهمم سرِ این اژدهای مرگ آفرین کجاست. نمازهای پنهانی ام و خلوتم با خدا نیروی تحلیل رفته ی مرا باز می‌گرداند. روی تخت اتاقم در پاکستان نشسته بودم و فکرم در آسمان ایران پرواز می کرد. ناگهان صدای فریادی آمد و بعدش شلوغ شد. سریع خودم را به سالن رساندم ، چشمان پکداش از عصبانیت سرخ بود تا مرا دید به سمتم هجوم آورد _ ع.وضی ، چرا اینکار رو کردی ؟ احتمال دادم شاید متوجه نفوذی بودنم شده باشد اما به رویم نیاوردم _ چه کاری؟ چی شده آقا؟ انگشتان کشیده اش را محکم دور گلویم پیچید _ چه کاری ؟؟ هااااان؟ تازه میگی چه کاری ؟ جینا همسر پکداش جلو آمد _چی شده پکداش؟ دوساعته فقط داری داد و فریاد می کنی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صدهزار درمان ندهم @ahsanol_hal68
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. که واسه داشتنت به همه رو زدم💔 @ahsanol_hal68
.‌ خدا حواسش به خواسته دلت هست🌸 نگران نباش... .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او پکداش رهایم کرد و به سوی جینا رفت. با سرفه های پیاپی و بعدش نفسهای عمیق اکسیژن را وارد ریه هایم کردم. پکداش به من اشاره کرد و گفت _ این ع.وضی رو فرستادم پای معامله با روشن ، معامله ی به اون مهمی رو به هم زده عاطف به حرف آمد _ چندبار بهت گفتم پکداش، بهروز در حدّ این معامله ها نیست گوش ندادی نفس عمیقی گرفتم و به سمت پکداش رفتم. _ توضیحم رو بشنوید اگر قانع نشدید من در اختیار شما هستم _ بگو ببینم چی .... عاطف میان حرف پکداش پرید _ یعنی واقعاً می خوای به حرفهاش گوش بدی ؟ پکداش عصبانی با کف دست به تخت سینه ی عاطف زد _ ساکت شو ببینم چی میگه؟ به سمتش رفتم _ من سرخود و بی دلیل کاری رو انجام نمی‌دم. معامله با روشن سود داره خیلی هم سود داره ولی نه برای شما ، بلکه برای روشن نگاهم را به نگاه مضطرب عاطف دوختم _ روشن جنس خالص رو نمونه نشونت میده اما وقتی مقدار بالا باشه ناخالصی داره بارش، پول رو نقد ازت می گیره ولی تحویل جنس رو حواله می‌کنه به یکی دوماه دیگه شما هم پای اعتمادی که به عاطف داشتید همیشه اونو می فرستادید برای معامله، این بار معامله رو به هم زدم چون متوجه شدم بار این دفعه ناخالص چه عرض کنم اصلا بار نیست ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او عاطف جلو آمد و خواست اعتراض کند که با ضربه ی پکداش روی زمین افتاد _ خفه شو ببینم چه گلی کاشتی ادامه دادم _ این بار چون من قرار بود برم پای معامله قرار شد بار ناقص بدن و بندازن گردن من، که من بار اصلی رو به جیب زدم و این تفاله ها رو به شما غالب کردم _ داره اراجیف می بافه همراهم را بیرون کشیدم و فایل صوتی را که صدای روشن و عاطف بود را انتخاب کردم صدایش را بالا بردم صدای ضبط شده ی عاطف در سالن پیچید. _ ببین روشن اگه بتونی این معامله رو از پکداش ببری سود کردی، حجم بار زیاده و طرفی هم که قراره بیاد پای معامله تازه کاره جوابی که روشن داد واضح نبود ، دوباره صدای عاطف آمد _ نگران نباش، طوری می چینیم که بیافته گردن بهروز ، تا پکداش متوجه بشه ما از پاکستان رفتیم عاطف نگاه ترسیده اش را به پکداش دوخت . به ثانیه نرسید که پیشانی عاطف سوراخ شد و بر زمین افتاد،پکداش رو به زُلمی کرد و گفت _ سریع جنازه ی این ع.وضی رو گم و گور کنید به سمت من برگشت _ بیا اتاقم گوشی را درون جیبم سر دادم و پشت سرش حرکت کردم. پشت میز کارش نشست. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ ولی من معتقدم شکسته شدن دل بیشتر از پخته شدن عقل،آدمها رو عوض می‌کنه...💔 @ahsanol_hal68