eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
286 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سرم پایین بود و مشغول خواندن ، دستم را بلند کردم تا مهدی پوشه ی گزارش کار را در دستم بگذارد. اما دیدم دستم سنگین و به سمت میز کشیده شد. متعجب نگاه کردم یک قوطی رب درون دستم بود _ این چیه؟ مهدی که مشخص بود به سختی دارد خنده اش را مهار می کند حرفی نزد . رب را کنار دستم گذاشتم _ این چیه مهدی ؟ خودش را جمع و جور کرد _ رُبه آقا _ عه واقعا ؟ خرید خونه رو انجام میدی؟ _ نه آقا از دشت سرخ کش رفتم یعنی آوردم، زحمت بکشید ببرید آزمایشگاه بچه‌ها روی این کار کنن، احتمال زیاد یه چیزهایی توش هست _ مثلاً چی؟ مهدی یکی از صندلی‌ها را کنار کشید _ اجازه هست؟ با سرم اجازه نشستن را تایید کردم، نشست و صندلی را جلو کشید _ من فکر می کردم اینها چیزای تراریخته رو خیلی سخت وارد کنن ، اما دیروز که رفتم کارخونه فهمیدم خیلی شیک و تر و تمیز از گمرک میارن، همه چی هم اصولی و قانونی _ قاچاق ولی قانونی؟ _ بله دقیقاً ، دیروز قسمت کنترل کیفی یکی از کارکنان آزمایشگاه گفت که یه ناخالصی توی مواد هست اما زاهدی بهش توپید و گفت چیزی نیست _ این مکالمه ها جلوی‌تو انجام شده؟ _ به خیال اینکه فارسی نمی‌دونم حرف می زدند، من یه دونه آوردم ببینم چی توشه که زاهدی نخواسته حرفی زده بشه _ رب رو میدم منصف تو میتونی بری ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اما مهدی تکانی نخورد _ انتظار تشکر داری ؟ یا چیز دیگه ای مونده؟ _ نه آقا، یعنی بله آقا _ بگو ببینم سرش را زیر انداخت، مهدی کجا و خجالت کشیدن کجا ؟ _ راستش آقا خواستم پیش کمال وساطت منو بکنید متعجب گفتم _ پیش کمال؟ وساطت چی؟ _ با خانواده رفتیم خواستگاری ، وسط خواستگاری دعوامون شد _ خواستگاری ؟ کمال اونجا چکار می‌کرد ؟ واضح توضیح بده _ با خانواده رفتیم خواستگاری خواهر کمال، کمال عصبانی شده که چرا و به چه حقی به خودم اجازه دادم با عقبه ای که پیشش دارم رفتم خونشون خواستگاری کمی مکث کرد _ بهش گفتم کمال جان بحث کاری رو وارد مسئله ی خانوادگی نکن ، اونم گفت: تو که جزء خانواده نیستی ، رفتیم توی حیاط مردونه حرف بزنیم که دعوامون شد ، شوهر عمه ام و بابام به زور جدامون کردن _ شوهر عمه ات کجا بود؟ _ بابا ی کمال شوهرعمه ی منه ، کمالِ بی عقل گفته نمی‌خوام‌کسی بدونه که یه آدم بی عقلی مثل مهدی پسر دایی منه متعجب و گیج از حرفهای مهدی گفتم _ _ واقعاً؟حالا نظر بقیه چیه؟ لبش به گوشه کش آمد _ همه راضی ان جز اون کمالِ .... لااله الا الله _ تو که خواهان خواهرش بودی پس چرا اینقدر کمال رو اذیت می کردی؟ _ ببخشید که اینو میگم ، دلم گیرِ خواهرش بود ، نه گیرِ کمال، چرا نباید اذیت می کردم؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از این حاضر جوابیش خنده ام گرفته بود _ پاشو برو پسر خوب ، با کمال حرف میزنم ولی قولی بهت نمی‌دم بلند شد تشکر کرد و رفت.زیر لب دیوانه ای به او گفتم و مشغول کارم شدم. شب با خستگی زیاد به خانه رفتم ، با اینکه ساعت حدود ۹!شب بود اما خانه ساکت بود . _ سلام‌خانم خونه ، سلام عزیز دردونه فقط چراغ کوچکی روشن بود. ضحا الان باید مشغول دیدن سریال شبانگاهی باشد پس چرا خبری نیست. کیف کارت و سوییچ را روی کانتر گذاشتم و به سمت پله ها رفتم تا سری به اتاقش بزنم، از کنار مبل که رد میشدم نگاهم به ضحا افتاد که روی زمین خوابیده بود. سمتش برگشتم _ ضحا عزیزم ! چرا اینجا خوابیدی ؟ چشمای نیمه بازش خیره به من بود اما حرفی نزد. دستم را روی پیشانی اش گذاشتم ، خدایا چقدر داغ بود. _ یا خدا ! ضحا داری می سوزی ، آخه دختره ی لجباز مگه نگفتم کاری بود بهم زنگ بزن؟ شالش را روی سرش مرتب کردم خواستم که بلندش کنم که کم جان گفت _ نه ... به من دست نزن آنقدر از من متنفر بود که حتی در حالت ضعف و بیماری هم حاضر نبود به او نزدیک شوم، عصبانی غریدم _ از من بدت میاد درست، آرزوی مرگ منو داری درست ، ولی اینو بدون من دوستت دارم اگه تب کنی می میرم فهمیدی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به سختی نشاندمش و کاپشنم را دورش پیچیدم و روی دستم گرفتم ، بلند شدم و محکم به آغوشم فشردم. وقتی در آغوشم بود نفس عمیقی کشید و نوازش وار سرش را روی قفسه ی سینه ام کشید و خودش را بیشتر به من چسباند نفس عمیقی گرفت و بعد نفسهایش منظم شد. یاد روزی افتادم که از گروگانگیری نجاتش داده بودم و همینطور در آغوشش گرفته بودم آن روز گفت که عطرتنم و صدای قلبم برایش آشناست. حالا هم شاید همین حس را داشت که آرام گرفت و خوابید. آرام او را در ماشین گذاشتم و راهی بیمارستان شدم ، حتی درون بیمارستان هم چشم باز نکرد، یعنی خوابش آنقدر عمیق بود؟ هی پاپیچ‌ پرستار می شدم و می پرسیدم چرا بیدار نمی شود که عصبانی به سمتم برگشت _ واااای .‌. آقا یه بار دیگه مزاحم کار بشید میگم حراست بیاد ببره شما رو بیرون، بدنش خیلی ضعیف بوده این سرماخوردگی سنگین بوده ، سِرُم زده خوب میشه نگران نباشید. کنار تختش نشستم و دست کوچک و ظریفش را درون دستهای نیازمندمهربانیش جا دادم. انگشتم را نوازش وار پشت دستش می کشیدم. بلند شدم و آرام چند شکوفه ی بوسه روی پیشانی تبدارش نشاندم _ سرما خورده پسرجان، عمل قلب که انجام نداده سرم را به سمت تخت کناری چرخاندم _ ببخشید حواسم به شما نبود ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او زن خنده ی کوتاهی کرد _ ایرادی نداره، انشاءالله خدا شما رو برای هم نگه داره _ انشاءالله ، زنده باشید _ چرا اینقدر نگرانی ؟ چه می گفتم ، اینکه در این دنیای به این بزرگی ، سهم من همین یک نفر هست ، همه‌ی خانواده ام همین یک نفر است ، کسی که نفسم بند نفسش شد و او در بی رحمانه ترین حالت ممکن به من فهماند که مرا نمی خواهد. پرستاری وارد شد و زن را روی صندلی چرخدار گذاشت ، نگاهی به من کرد _ خدا حواسش به بنده هاش هست نگران نباش پسرجان بعد به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت . کنار ضحا نشستم .نگاهم روی صورتش می چرخید ، آرام خوابیده بود و نمی دانست من جان دادم از همین تب خفیفش . چقدر معصوم بود، هنوز هم که یاد آن روز می افتم باورم نمی شود ضحا آن حرفهای دل شکن را به من زده باشد. سِرُمش که تمام شد پرستار را صدا زدم تا بیاید و سرم را جدا کند. _ همسرم چرا هنوز بیدار نشده؟ نگاهی به ضحا کرد _ این مدت فعالیت زیاد داشته ؟ شاید کار زیاد باعث ضعفش شده، فشارش هم خیلی پایین بود _ بله درسته _ حواستون باشه تا نیروشو به دست بیاره از اتاق که بیرون رفت ، ضحای در خواب را به آغوشم گرفتم ، به خانه برگشتیم و همانجای روبروی تلویزیون او را خواباندم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به اتاقم رفتم ، لباس که عوض کردم دوباره کنار ضحا برگشتم و کمی کنارش نشستم، خدا را شکر تبش فروکش کرده بود. تا صبح چندبار به ضحا سر زدم .‌ صبح بیدارو شدم و با هادی تماس گرفتم که امروز پی کارها را بگیرد تا من کنار ضحا باشم. تخم به و چای را که دم دادم سوپ را هم بار گذاشتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. صدای سرفه ی ضحا را که شنیدم سریع به سالن رفتم و کنار ضحا نشستم _ سلام بهتری؟ الان غذاتو میارم رفتم و با سینی صبحانه برگشتم _ اول این چای لیمو عسل رو بخور بعدش تخم مرغ ها رو به آشپزخانه اشاره کردم _ تخم بِه هم دم دادم ، آماده شد میارم صدای چیزی از آشپزخانه آمد یادم آمد درپوش قابلمه را برنداشتم بلند شدم و گفتم _ لعنتی ، یادم رفت درپوش سوپ رو بردارم به آشپزخانه رفتم ، سوپ را آماده کردم که همراهم زنگ خورد . هادی بود _ سلام داداش ؟ _ سلام‌ _ ربی که آوردی برای آزمایشگاه ، منصف و بچه‌ها چند بار آزمایش رو تکرار کردند، منصف میگه یه ترکیبی استفاده شده برای عقیم سازی متعجب پرسیدم _ مطمئنی؟ _ آره گفتم که چندبار آزمایش کردن ، بعد یه مدت استفاده روی باروری تاثیر می‌ذاره و برای عقیم سازی مردان استفاده میشه _ باشه باشه سریعتر خودم رو می رسونم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او کنار ضحا نشستم _ ببخشید می دونم باید کنارت باشم ولی یه مسأله ای سر کار پیش اومده باید برم مثل همیشه حرفی نزد _ زنگ میزنم مهسا خانم بیاد با مهسا تماس گرفتم و موضوع سرماخوردگی ضحا را گفتم و خواستم که بیاید و کنار ضحا باشد. آماده ی رفتن شدم _ بازم معذرت می‌خوام ، سعی میکنم زودتر بیام سریع خودم را به آزمایشگاه رساندم و از هادی خواستم به همراه منصف به اتاقم بیاید، هردو آمدند _ می شنوم؟ منصف پیش دستی کرد و گفت _ چند بار آزمایش کردیم آقا ، ترکیباتش دقیقا همون ترکیباتی هست برای عقیم سازی استفاده میشه، تحقیقاتی که سال ۲۰۰۸ هم انجام شده نشون میده این ترکیبات در دراز مدت روی هورمونهای مربوط به باروری تاثیر می‌ذاره _ یعنی بعد از چه مدت استفاده ؟ _ دقیق مشخص نیست هادی هم به بحث اضافه شد _ آقا اگه هم فرزندی به دنیا بیاد اونقدر کم وزن و مریض هست که در ۹۹٪ موارد باعث مرگ نوزاد میشه چقدر فکرشان و کارشان پست و حیوانی بود. با مشت محکم به میز کوبیدم _ لعنتی ها زورشون نمی‌رسه رودرو بجنگند هادی گفت _ این یعنی دستهای قدرتمندی پشت پرده هست ، اینطوری که مردان عقیم بشن و کشور بشه بدون نیروی انسانی ، بدون پشتوانه ،لعنتی های عو.ضی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او همراهم به صدا آمد _ جانم مهدی _ سلام آقا ، آقا طبق شنود متوجه شدیم زاهدی قراره یکی به اسم نتان کری رو توی ترکیه ببینه _ بچه ها روش سوارن ، نگران نباش ، الان با رابط ترکیه هماهنگ می کنم فقط چه روزی و چه ساعتی رو بگو‌ _ چشم اقا ، فقط یه چیزی ؟ _ جانم مهدی؟ _ حدود یک ساعت پیش یه پول زیادی به حساب پسر نگهبان کارخونه واریز شده، کمال میگه احتمالاً مربوط به زاهدی و عمرانیه _ احتمالش هست ، اطلاعات نگهبان رو در بیار برام، شاید بدون علم به کار داره این کارو انجام میده _ چشم آقا _ هرچی بدست آوردی رو بفرست برام ، دسته بندی کنم یکی دوساعت دیگه با معاون سازمان پدافند غیرعامل جلسه داریم از مهدی خداحافظی کردم. رو به هادی گفتم _ میتونی اسلاید نتایج آزمایش رو‌تا یه ساعت دیگه بدی بهم؟ _ بله آقا _ ممنون می تونید برید مشغول جمع بندی اطلاعات شدم ، مثل اینکه پرونده دشت سرخ خیلی پیچیده‌تر از چیزی بود که فکرش را می کردم. اول فکر می کردم فقط در حد به جیب زدن پول باشد . اما حالا مشخص شد آینده ی جمعیتی کشور در میان است. آماده ی رفتن به جلسه شدم آقای مهدوی هم مرا همراهی می کرد. بعد از اینکه افراد جلسه حاضر شدند فرمانده گفت _ میتونی شروع کنی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بلند شدم لپ تاپم را آماده کردم و تصویر اطلاعات را روی دیوار انداختم _ با اجازه معاون آرام گفت _ بفرمائید کنار دیوار رفتم عکس نتان و زاهدی و عمرانی را روی دیوار نشان دادم و درباره آنها توضیح دادم _ نتان کری اصالت آمریکا_اسرائیلی داره ، دوبار با زاهدی و یک بار هم با عمرانی در ترکیه قرار گذاشته و برنامه هاشو بهشون سپرده. زاهدی هم چند روز دیگه راهی ترکیه می شه اسلاید بعدی را آوردم _ نتان کری به عنوان نماینده مستقل فائو در کشورهای آسیایی و آفریقایی فعالیت داره و در حل مشکلات و مسائل کمبود غذایی به کشورها مشاوره میده ، جالب این جاست که اکثر این فعالیتهای به اصطلاح بشردوستانه اش در کشورهای اسلامی یا مخالف سیاست های آمریکا و اسرائیله فرمانده گفت _ مثلاً کدوم‌کشورها _ ونزوئلا ، چین ، مالزی، عراق و چند کشور دیگه ، طبق بررسی که ما کردیم برنج و روغن عراق رو موسسه ی همین آقا تامین می کنه معاون پدافند گفت _ قدم بعدی شما چیه؟ _ باید به بهانه‌ی عدم رعایت بهداشت ، شکایت مصرف کنندگان یا مسئله ی مالیات فعلا کارخونه رو تعطیل کنیم تا بیشتر از این وارد بازار نشه روبروی معاون پدافند ایستادم _ اگه هم مستقیم بخوایم رب ها رو جمع کنیم شاید حساس بشن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سری تکان داد و رو به فرمانده گفت _ حق با حسینیه، باید دست به عصا راه رفت ، فعلآ باید یه دلیلی پیدا کنیم چند اسلاید را رد کردم و روی اسلاید مورد نظر توقف کردم _ اینها مدارک عدم پرداخت مالیات هست ، چند بار هم تذکر دارن اسلاید بعدی را آوردم _ اینم پروانه ساخت و سندش و زمینی که کارخونه ساخته شده، نصف بیشتر کارخونه جزو منابع طبیعی هست و نمی دونیم چطور تونستن بسازن فرمانده گفت _فعلا با همین برید جلو، تا کار پیش بره معاون تشکر کرد و گفت اگر جایی مشکل یا مسئله ای بود روی آنها حساب کنیم . به همراه آقای مهدوی از جلسه بیرون آمدیم . با هم خداحافظی کردیم ومن با هادی تماس گرفتم _ جانم داداش؟ _ جانم و مرض! _ یعنی چی؟ چی شده؟ مشکلی توی گزارش بوده ؟ دلم برای امیر علی تنگ شده بود خیلی وقت بود که یک دل سیر ندیده بودمش. _ این مهد کودک و پرستار چه کوفتیه که راه انداختی ، اون هم تا ۴ بعد از ظهر ، دلم برای امیر علی یه ذره شده، اون پدرصلواتی رو یه روز آزاد بذار من ببینمش خندید گفت _ دیوانه ای بخدا، پیر شدم هنوز نفهمیدم شوخی و جدی بودنت چجوریه؟ امروز خونه است می تونی بیای؟ _ آره ، جلسه تازه تموم شده برم پسرمو ببینم بلکه خستگی یادم بره _ باشه منتظرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به خانه ی هادی رفتم . دوساعتی را مشغول امیر علی بودم ، چقدر دلم می خواست مثل هادی پدر بودن را تجربه کنم، آنقدر محکم امیر علی را محکم به خودم چسباندم که اشکش در آمد.هادی او را از بغلم جدا کرد و به آغوش گرفت _ این مهدی و طه نیست هادی، امیر علیه! بابا نفس بچه برید ، دوستی خاله خرسه میگن از مدل محبت توئه دستم را به نشانه ی‌برو‌ بابا در هوا تکان دادم و با کمال تماس گرفتم _ سلام کمال جان با همان صدای جدی و بدون انعطاف گفت _ سلام آقا _ مهدی کنارته؟ _ بله آقا _ یه خواهشی دارم ازت ، اینکه با مهدی راه بیا ، دل به دلش بده ، پسر خوبیه ، البته بعضی اوقات فکش یه خرده زیادی می جُنبه _ می دونم _ همین ؟ می دونم؟ یعنی جوابت مثبته _ جواب چی ؟ _ خواستگاری آقا مهدی از همشیره ی جنابعالی صدای تق آمد و بعدش آخ گفتن مهدی آمد. کمال صدایش را بالا برد _ نخود توی دهنت خیس نمیخوره؟ نمی دونم چطور تو رو برای این کار حساس انتخاب کردن _ الو‌؟ کمال؟...کمال؟؟؟ پسر من می‌خواستم بهتر کنم بدتر شد که _ این کتک حقش بود، اصلا من با همین اخلاقش مشکل دارم _ مگه قراره تو باهاش زندگی کنی؟ سخت نگیر کمال، خودت می دونی مهدی پسر موجه و مومنی هست ، اخلاقش هم که خوبه ، چی میخوای مگه ؟ _ چشم آقا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ خداروشکر ، حالا بریم سراغ کارمون _ در خدمتم _ طه و داریوش رو‌بگو همونجا بمونن ، تو و مهدی هم آماده می شید و میرین روستای نازلو، چند کیلومتری با اینجایی که هستین فاصله داره. با بچه‌های ترکیه هماهنگ کردم باید برین اونور . زاهدی مهدی رو دیده ، تو باید سایه به سایه باهاشون باشی ، ریز به ریز جزئیات و اطلاعات رو می‌خوام هر ساعتی از شبانه روز شد متوجهی؟ هادی می خواست بداند برای شام می مانم یا نه و مدام با دست به من علامت می داد، که با بالا بردن سرم به او‌فهماندم نمی مانم. _ وسایل رفتن شما آماده است و تا یه ساعت دیگه می رسه دست شما، خیلی مواظب باشین کمال می‌دانستم مهدی ترکی می داند اما کمال تا حالا پیش نیامده بود که بدانم _ راستی ؟Türkçe biliyor musun خیلی خونسرد گفت _Evet _veya Ali _ یا علی ضحا این چند ماهی که ازدواج کردم مامان و بابا به خانه‌ی ما نیامده بودند ،هروقت من تنها یا من و هادی می‌رفتیم هم با ما رفتار سردی داشتند.‌ سرگرم ترجمه بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. تعجب کردم. _ سلام مامان _سلام خوبی؟ _آره تو خوبی ؟بابا خوبه ؟چیزی شده؟ _نه، یعنی آره _چی شده؟ مامان کمی مکث کرد _قراره واسه مهسا خواستگار بیاد گفتم در جریان باشی هم متعجب بودم هم ناراحت _ پس چرا مهسا چیزی نگفته؟ _چون خودش تازه نیم ساعت پیش فهمیده مامان گفت که مراسم خواستگاری آخر هفته است و حضور هادی لزومی ندارد . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او پنج شنبه موقع صبحانه به هادی گفتم که قرار است برای مهسا خواستگار‌ بیاید و این طولانی‌ترین مکالمه‌ای بود که بعد از دعوای ان روز باهم داشتیم. _ چه حیف مهسا خانم رو برای یکی از همکارام در نظر داشتم لقمه ای خورد _ هرچه قسمت باشه ، انشالله خوشبخت باشه، سعی می کنم زودتر بیام که بریم حالا چطور باید می گفتم که خانواده ام راضی به بودنش نیستند. سرم را پایین انداختم _ راستش... راستش... بابام اینا... نمیخوان شما.. _ فهمیدم ... دوست ندارن اونجا باشم . باشه مسأله ای نیست خدای من باز داشت لبش را به دندان می‌گرفت. ولی اینبار بغض درون صدایش را حس کردم.‌صبحانه اش روا نیمه رها کرد و رفت. بعد از مرتب کردن خانه راهی خانه بابا شدم مهسا استرس داشت دستش را گرفتم و گفتم _ چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت _ الان دلیل انتخابت واسه این شعر چی‌بود؟؟ _ خواستم بگم ناراحت نباش یه روز من حالا تو _ باید می گفتی این شتریه که در خونه ی هرکی می‌خوابه _ حالا! استاد ادبیات نظرتان راجع به امر خطیر ازدواج چیست؟ _ نمی‌دونم ضحا، شناختی ندارم. بابا اصرار داره جواب مثبت بدم خنده ام گرفته بود _ برعکس من که اصرار داشت به هادی جواب منفی بدم، حالا اصلأ پسره رو دیدی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ نه مامان امروز گوشیش رو آورده یه عکس بهم نشون داده میگه : این عکسشه،ببین چقدر آقاست؟ بهش گفتم مامان مگه آقایی از عکس معلومه؟ _ مامان چی جواب داد؟ _ هیچی گفت آقاییش رو بابا تأیید کرده و این یعنی باید مثبت بدم _ مهسا دیوونه نشی ، صحبت کن باهاش عقاید و خواسته هاتو براش روشن کن _ مثل تو که از همون اول گربه رو دم‌حجله کشتی و اون بیچاره رو اذیت می‌کنی؟ _ بحث من فرق می‌کنه، خوب بود اگه با نوید ازدواج میکردم؟؟ _ نه... ولی حق آقا هادی نیست، که با این حجم محبتش بهش توجه نکنی _ ول کن منو... الآن مهم تویی عشق‌خواهر _ باشه هرچی تو بگی هادی وقتی فهمیدم کسی مایل به حضورم نیست ، بغض لعنتی و وقت نشناس بیخ گلویم را گرفت. به او گفتم مسئله ای نیست ، اما بود، مسأله ای بزرگ و مهم، مسأله این بود که هادی اضافه است حتی در خانه اش . صبحانه را نیمه رها کردم و رفتم تا شاید غرق شدن در کار این بی کسی ام را از یادم ببرد. بی قراری های ضحا را می دیدم می دانستم برای مهسا نگران است ،از طرفی هم درگیر درس و آزمایشگاه و ترجمه بود و فرصت خرید نداشت. بعد از فراغت از کار ، مغازه ها را دانه به دانه می گشتم تا لباسی مناسب ضحا پیدا کنم ، دلم می خواست برای اولین بار یک هدیه ی زیبا به او بدهم. چیزی نظرم را جلب نمی‌کرد. من کجا و گشتن میان بازار کجا ؟ کجا حوصله ی این کارها را داشتم ؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اما حالا فرق داشت ، خوشحالی ضحا در میان بود، بین این گشتن هایم چشمم روی لباس بلندی در یکی از مغازه ها نشست. وارد مغازه شدم و لباس را برانداز کردم یک لباس کالباسی رنگ مجلسی پوشیده، که قسمت تنه و آستینش گیپور داشت و زیرش آستر می خورد. از قسمت کمر به پایین هم بلند و چین دار بود. تصور ضحا در این در این لباس زیبا ، با آن موهای طلایی فردارش لبخند را به لبم هدیه داد. مطمئناً در این لباس خواستنی تر می شد . ساعت حدود دو نیمه شب بود که هادی زنگ زد و گفت _امیر علی تب شدیدی داره هر کاری میکنم پایین نمیاد ، تا حالا اینطوری نشده بود، چکار کنم؟ خواب آلود گفتم _ مگه من چندتا بچه داشتم تا حالا ؟ صبر کن الان میام سریع آماده شدم و با موتور به خانه هادی رفتم. می دانستم که کلاس چهارشنبه ی ضحا تا غروب طول می کشد برایش پیامک زدم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ، ماشین رو برات گذاشتم خودم با موتور میرم هرچند بودن و نبودن من ، توفیری برای ضحا نداشت . امیر علی را به بیمارستان بردیم . هادی تازه یادش آمد که امیرعلی واکسن داشته و او نه کمپرس گذاشته و نه حوله ی‌گرم و نه حتی تب بر را به بچه ی بینوا داده بود. خانه‌ای که مادر نباشد ،همیشه یک جایش لنگ‌می زند. هرچه بخواهی خانه را محکم نگه داری اما باز هم یک ستون می لرزد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم. کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیم‌روزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم. ضحا مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت: _ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟ قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت: _ معلومه که بله.. بفرمایید ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم. بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود. بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم.‌ پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به آشپزخانه رفتم بعد از نوشیدن یه لیوان آب روی صندلی نشستم. داشتم فکر میکردم که چکار کنم، چیزی به ذهنم رسید. چطوره زنگ بزنم از ماریا بگیرم. اما بعد یادم امد که ماریا برای پرستاری از پدرش مجبور شده برای مدتی به شهرش برگردد. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌داد. مشتی روی میز زدم _ اه .... لعنتی به اتاقم برگشتم، جلوی در نایلکس تقریباً بزرگی بود . یعنی چی؟ هادی کی وقت کرده اینو بذاره؟ بر داشتم و به اتاق رفتم. بازش کردم _ خدای من! چقدر نازه لباس مجلسی پوشیده اما بسیار زیبا به رنگ کالباسی.قسمت تنه و آستینش گیپور بود که زیرش آستر داشت از کمر به پایین بلندو چین دار بود. همراهش یه شال کالباسی هم بود. سریع پوشیدم دقیقا اندازه ام بود. موهای فرم رو باز کردم. روی شونه ام ریختم.‌کامل بود نیاز به آرایش زیادی نداشتم. وقتی خواستم نایلکس رو بردارم یه تیکه کاغذ روی زمین افتاد. _ سلام امیدوارم دوست داشته باشی و استفاده کنی😉💔 طبق همیشه یک استیکر قلب شکسته و چشمک گذاشت. از لباس عکس گرفتم و برای مهسا فرستادم و گفتم که انتخاب هادیه است . مهسا هم جواب داد: _ از انتخاب کردن آبجی گلم معلومه که خوش سلیقه است. بعدش اصرار کرد که حتماً تشکر کنم. خیالم بابت لباس راحت شد.موقع صبحانه منتظر بودم تا هادی بیاید و از او تشکر کنم اما مثل اینکه قسمتش نبود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او قبل رفتن نگاهی به گوشیم انداختم از هادی پیام داشتم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده. ماشین رو برات گذاشتم. خودم با موتور میرم. ساعت ارسال پیام ۲:۲۰ دقیقه ی دیشب بود.با ماشین رفتم و طبق انتظارم دانشگاهم تا غروب طول کشید.وقتی برگشتم موتور هادی نبود. شب تا حوالی ساعت یک بیدار بودم. خبری از هادی نبود. زنگ نزدم نمی‌خواستم فکر کند که نگرانش شدم.صبح با سرو صدایی از آشپزخانه بیدار شدم . این یعنی هادی خانه است و مشغول آماده کردن صبحانه.‌ بی اختیار لبخندی روی لبم اومد. بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم. آرام روی صندلی نشستم حواسش به من نبود.‌داشت زیر لب احسان خواجه امیری می خواند _ تو آمده ای جان به لب من برسانی من پای تو یک عمر بمانم تو نمانی من عشق به تو دادم و عمری تو به من درد این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد از آن نفسی..... که همزمان برگشت و با دیدن من سبد نان از دستش پایین افتاد . _ یا خدا ! ضحا؟ کی اومدی؟ یه یاللهی سرفه ای! با بردن لبم به داخل خنده ام را کنترل کردم _ سلام _ سلام صبح بخیر... عسل یا پنیر؟ _ مربا هادی در حالیکه تکه های نان را جمع می کرد گفت: _ شرمنده مربا نیست نمی‌دونستم که بخرم _ ممنون _ بابت چی؟ مربایی که ندادم.؟ _ نه لباس _ آهان ، اونکه وظیفه بود حالا عسل یا پنیر؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بلند شدم _ تخم مرغ برای خودم دو تا تخم مرغ سرخ کردم و گذاشتم روی میز . تا خواستم بنشینم گوشیم زنگ خورد مامان بود کلی دعوایم کرد که _مثلاً عقد خواهرته و‌تو هنوز نیومدی. بعد مهسا گوشی راگرفت .‌ مطمئن بودم الان تخم مرغ یخ شده و به تابه چسبیده است. بالاخره مهسا رضایت داد و قطع کرد همزمان صدای خداحافظی هادی را هم شنیدم.‌ به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم یک تکه نان گرفتم و دستم را به سمت تابه بردم. یا خدا دریغ از یک لقمه،همه را خورده بود.با کلی غرولند بلند شدم و دوباره برای خودم تخم مرغ آماده کردم. با مهسا آرایشگاه بودیم که گوشیش زنگ خورد از من خواست جواب بدهم هادی بود دکمه ی اتصال را زدم _ الو‌سلام‌مهسا خانم گوشی را طوری زیر گوش خودم و مهسا گذاشتم که هر دومان صدا را داشته باشیم . جواب دادم _ سلام بفرمایید _ مهسا خانم ، هادی ام زنگ زدم تبریک بگم انشالله که خوشبخت و سعادتمند باشید _ ممنون لطف کردید کمی مکث کرد _ ضحا تویی؟ خنده ام گرفت به مهسا اشاره کردم که ادامه بده _ نه مهسا هستم چیزی شده؟ _ ببخشید یه لحظه احساس کردم صدای ضحاست اینبار من گفتم _ ایراد نداره پیش میاد دوباره با تردید گفت : _ ضحا؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا جواب داد _ مهسام آقا هادی _ شرمنده مهسا خانم فکر کنم مغزم ارور داده آروم گفتم _ ارور داده ی خدایی هستی شما _ ضحا خودتی؟نه؟ خدای من یعنی شنیده؟مهسا که از کارم عصبانی شد گوشی رو از دستم گرفت _ آقا هادی مهسام، ممنونم بابت تبریک و تماستون _ ......... _ خداحافظ محکم روی بازوم زد. _ بیچاره مغزش قفل کرد اصلأ نمیدونه با کی حرف زد؟ خنده ام گرفته بود. چهره اش را توی ذهنم تصور کردم با مهربانی ها و لبخندهایش. یکدفعه سرم به جلو پرت شد. مهسا بود به سمتش برگشتم _ چته ؟چرا میزنی؟ _ به کی فکر می‌کنی دوساعت داری لبخند ژکوند تحویل آرایشگر میدی؟ بیچاره ازت پرسیده موهاتم میخوای درست کنی یا نه،؟ خجالت کشیدم _ نه فقط یه آرایش ملایم صورت سهیل لحظه‌ ی آخری زنگ زد و گفت که با ماشینش تصادف کرده و ما باید خودمان برویم. سوار ماشین هادی که فعلآ دست من بود شدیم. جشن عالی بود هرچی عروسی خودم ناراحت بودم اینجا انرژی و شادی خودم را تخلیه کردم. عمه بهناز سمتم امد _ واااای خدا جون، چقدر ناز شدی ضحا؟ بعد آرام با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد. _ چشمشون کف پات دارن از حسودی می میرن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خندیدم : _ کی عمه؟ _ واا، شهین و دختراش شیده و شیدا _ زن عمو و دختر عموها؟ چرا حسودی؟ عمه اخم ریزی کرد _ لب و دماغ و چشم و ابرو همه جا رو عمل کردن. بعدش یه کف دست پارچه ‌دور خودشون بستن. اومدن نشستن اونجا. کسی نگاهشون هم نمیکنه بعد لبخند زد _اما قربونتون برم تو ومهسا، همه چی طبیعی.لباستون هم مناسبه و زیبا. خانم های میز کناریم که همه اش داشتن از خانمی و زیبایی شما دوتا حرف میزدن انگار چیزی یادش امده باشد گفت _ راستی آقا هادی نیومد؟؟ _ دلش که میخواست ولی مامان و بابا راضی نبودن _ آخه چرا زن عمو شهین به ما نزدیک شد: _ سلام ضحا جان! تبریک میگم _ ممنونم انشاالله واسه شیده و شیدا _ آقات نیومد؟ عمه ‌دوباره اخم کرد. اما من با لبخند اجباری جواب دادم _ راستش از قبل واسه سفر کاری برنامه ریزی کرده بود. خواست بمونه ولی چون سفر مهمی بود مهسا اصرار کرد که به کارش برسه _ مگه مهسا باهاش حرف میزنه؟ عمه جواب داد: _ وااا، واسه چی نباید حرف بزنه؟ _ آخه نیست با پسرای فامیل بخاطر محرم نامحرمی زیاد دمخور نیست گفتم شاید با دامادش هم حرف نزنه فهمیدم که قصد اذیت کردن من را دارد. یاد شب عروسی خودم و حرف هادی افتادم . نمی‌خواستم با ناراحتی ام خوشحالش کنم _ البته آدم داریم تا آدم، هادی رفتار و گفتار و منشی که داره قابل احترامه و مورد قبول مهسا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او میان کارها و مشغله ی روزمره ام به دکتر نائینی زنگ زدم و به او از مشکلم گفتم اینکه بعد از این همه وقت هنوز سرد است.که گفت _ اگه می تونی الان بیا من کجا وقت داشتم تا برای خودم وقت بگذارم و به مشاوره بروم .اما این بار باید می رفتم تا با کمک به خودم بتوانم به ضحا کمک کنم. رفتم و از ذهن پریشانم گفتم از استرس ها و کابوسهای که هر بار به تصور رفتن ضحا ختم می شود. گفت باید حرف بزنم و این دغدغه‌هایم را برای کسی بگویم . کسی؟ هادی تنها مگر کسی داشت که درد چمبره زده بر ذهنش را و درد رخنه کرده در دلش را به او بگوید؟ هادی اگر گوش شنوا داشت که حالش این نبود. تعلل مرا که دید گفت برای شروع سعی کنم جلوی آیینه حرف بزنم .گفته بود این همه استرس و فشار نه برای مغز خوب است و نه برای قلبم.به خانه که رفتم برای تمرین جلوی آیینه ی کوچک داخل اتاقم ایستادم اما نشد که نشد. آخ هادی اگر می فهمید چه بر سر برادر مغرور و سنگش آمده؟ چندباری که حالم را و بی قراری هایم را دید می گفت _ بیا خودم سنگ صبورت میشم فکری به ذهنم رسید، دوربین گوشی ام را روشن کردم و آن را روی میز تنظیم کردم ، طوری که فقط خودم درون کادر بودم.صدایم را صاف کردم _ سلام، امروز ۲۸بهمن این اولین صحبتمه، خدای من! سختمه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خندیدم و سرم را پایین آوردم اینگونه حرف زدن مرا معذب می کرد بعد از مکث کوتاهی سرم را بلند کردم _ مشاوری که رفتم گفته مغزم فشار زیادی رو تحمل می‌کنه باید برای کاهش این مسئله حرف بزنم. گفتم کسی نیست،میدونی چی گفت؟ برمی‌گرده میگه جلوی آیینه حرف بزن خنده ی تلخی کردم، اینکه در این دنیای بزرگ حتی یک جفت گوش برای شنیدنت نباشد خنده دار اما دردآور است. _ هادیِ نامرد میگه بیا خودم سنگ صبورت میشم ولی من ترجیح میدم تا جلوی آیینه و گوشی حرف بزنم تا پیشِ اون دهن لق این هم اولین فیلیمیه که دارم ضبط می کنم و من نمی دونم از کجا و چی بگم ؟ ضحا دوستت دارم ،فعلا همین آرام دست تکان دادم و دکمه ی پایان را که زدم همراهم زنگ خورد. _ بله مهدی جان _ سلام آقا اداره اید؟ _ نه چطور؟ _ فرمانده خواسته جمع بشیم تا در رابطه با کارخونه دشت سرخ تصمیم نهایی گرفته بشه _ چرا با خودم تماس نگرفتن ؟ _ نمی دونم آقا ، من بی تقصیرم _ نهایت نیم ساعت دیگه اونجام سریع آماده شدم و خودم را به ستاد رساندم. جلسه تشکیل شد تمام داشته و اطلاعاتی را که داشتیم باز بینی کردیم ، نتیجه این شد قبل از سال نو باید این پرونده جمع شود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او احتمال زیاد این پرونده وارد فاز عملیاتی می شد و باید محتاط عمل می کردیم . چون اگر این پرونده حل می شد گوشه ای از پرونده ی آزمایشگاه و واردات تجهیزات آزمایشگاهی کشاورزی هم حل می شد. باید قبل از وارد شدن به بخش سخت پرونده کمی فکرم را آزاد می کردم ، وقتی به دکتر نائینی گفتم که حرف زدن با آیینه سخت است و من فقط یک بار با ضبط فیلم امتحان کردم و او مُصر بود من با ضحا حرف بزنم . شده روزی ۵ دقیقه. نمی شد این از نَشُد ترین کارهایی بود که من در انجام آن مانده بودم. آخر شب که به خانه رفتم دوباره گوشی را تنظیم کردم و ضبط فیلم را زدم _سلام ، می دونی دیروز دوباره رفتم پیش مشاور گفتم سختمه که حرفهام رو به کسی بگم یا مثلا روبروی آیینه حرف بزنم.گفت : پس با خودش حرف بزن لبم به گوشه کش اومد _ تو رو میگفت، میگفت با تو حرف بزنم. خواستم بگم اگر دردم یکی بودی چه بودی؟ من اگه با تو حرف می زدم که نیاز نبود هادیِ ملعون برام نسخه ی مشاور بپیچه. مکثی کردم و با بغض گفتم _ تو خودت مرهم دردی گوشه ی لبم را به دندان گرفتم، انگار ضحا روبرویم بود و منِ دلتنگ برای او حرف می زدم . به خودم که آمدم اشکهایم جاری و صورتم خیس شده بود. چند روز مانده به عید تمام کارهای مربوط به کارخانه ی دشت سرخ انجام شده بود و باید ضربه را در ارومیه به آنها می زدیم ، برنامه ریزی و هماهنگی برای سفر و عملیات تا دیر وقت طول کشید . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او چفیه ی مشکی را یک دور ، دور سرم پیچیدم و بعد صورتم را پوشاندم . تیر اندازی برای چند لحظه قطع شد. رو به میثم گفتم _ به طه بگو‌چی شده ؟ چرا خبری نیست؟ هادی مشغول گرفتن تصویر بود.‌ به سمتش رفتم _ دوربین لباست کو؟ بعد به سرش نگاهی انداختم و غریدم _ هزار دفعه گفتم این لعنتی ها رو وصل لباس و کلاهتون کنید ، الان دوتا دستت بند گرفتن تصویره، توی این موقعیت یک نفر هم یک نفره سر به زیر و ناراحت گفت _ پیچ قبلی که‌ زیر پام خالی شد دوربین لباسم شکست و دوربین روی سرم در اومد و رفته ته دره میثم به سمتم آمد ، دستم را روی شانه ی هادی گذاشتم _ فیلمتو ضبط کن _ چی شد میثم ؟ _ طه میگه پشت سرشون هستن و گروه مقابل در تیررسشون، دستور چیه؟ _ بی سرو صدا بِکِشن جلو ، حدالامکان زنده می خوام همه شونو مخصوصا رئیسشونو دوباره صدای تیراندازی آمد. جای ما را دقیقاً می دانستند که مستقیم همین جا را نشانه می گرفتند. باید به سمت پایین می رفتیم اما شیب تند مانع از رفتن ما می شد . پشت یکی از سنگها پناه گرفتم. میثم گفت _ طه میگه کمال و تک تیرانداز چند نفرشون رو زمین گیر کردن ، ما هم بریم اون سمت همین که بلند شدم شانه ی چپم سوخت و روی زمین افتادم . لحظه ی آخر فقط صدای هادی را شنیدم _ هادی...هادییی... داداش خوبی! ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻