eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
287 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم ... @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ میشه منو باز ببخشی....🌱 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎.‌@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بابا یک جرعه از چایش را سرکشید و روی میز گذاشت. مامان گفت : _ واااا... ضحا مگه با تو درمورد عمو و نوید حرف نزدم؟گفتم که همه ی قرارها رو گذاشتیم اعصابم بهم ریخت لااقل مهسا هم نبود که پشتم در بیاید. بغض گیرافتاده در گلویم را به زحمت قورت دادم. آرام گفتم : _ من از نوید متنفرم، بدم میاد بازم میخواین باهاش ازدواج کنم؟؟ مامان تا خواست چیزی بگوید بابا دستش را به نشانه صبر کردن سمتش آورد _ صبر کن سیما.. ببین ضحا اگه یک درصد فقط یک درصد بخوای به اون پسره جواب مثبت بدی نمی‌گم از ارث محرومت میکنم، نه، ولی انتظار نداشته باش مثل قبل باهات برخورد خوب داشته باشم این را گفت و رو به مامان کرد _ دارم میرم بخوابم دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم. اشکهایم تند تند روی صورتم جاری می شدند، بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. خودم را روی تخت انداختم و سرم را درون بالش فرو بردم و ضجه زدم. انقدر گریه کردم که چشمانم باز نمیشد. تقریباً یک ساعت بعد مهسا امد وارد اتاقم شد آرام صدایم زد _ ضحا ضحا.. خوابی؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جوابی ندادم خواست برگردد که دوباره بغض کردم. با صدای گرفته گفتم _ نه بیدارم. چراغ اتاق رو روشن کرد _ خاموش کن لطفاً نورش اذیتم می کنه خاموش کرد وسریع آمد و کنارم نشست. _ یا خود خدا، چشات چرا قرمزه، صدات چرا اینجوریه؟؟ خواب دیدی باز هم آره؟؟ از این همه نگرانی خواهرانه اش دلم قنج رفت. خودم را بغلش انداختم ، دیگر اشکی نداشتم. موضوع را برایش گفتم. مهسا مرا از خودش جدا کرد _ حالا میخوای چکار کنی ضحا؟؟ _ نمیدونم مهسا، ولی اینو میدونم که با نوید نمی‌تونم مهسا دستم را درون دستانش گرفت. _ حالا بذار بیان تو پسره رو بببین، باهاش حرف بزن ، یه فکری میکنیم، من پشتت هستم نگران نباش به خدا توکل کن با اینکه من و مهسا هم سن بودیم ولی او انگار درک شرایط و تصمیم گیری را بهتر بلد بود.همیشه او باعث آرامش من می شد.شخصیت آرامش بخشی داشت. بالاخره ان روز رسید من و مهسا درون آشپزخانه بودیم که زنگ خانه به صدا در امد. بابا در را باز کرد و برای استقبال رفت. مامان به آشپزخانه آمد و گفت: _ بیاین اومدن چند قدم رفت و دوباره برگشت رو به مهسا گفت: _ حالا حتماً باید چادر سرت باشه؟تا کی می‌خوای حرصم بدی؟ مهسا اخمی کرد و گفت : _ ناراحتین نمیام ولی چادر رو بر نمیدارم. ملتمسانه به مهسا نگاه کردم: _ نه تو رو خدا باش، کنارم باش، خواستی نقاب هم بزن ولی باش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم ... @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هنر گر با خدا باشد روان بخشد به دنیایی🌈 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا خندید بوسه ای سریع روی گونه ام گذاشت و زیر گوشم گفت: _ تو جون بخواه عزیزم مامان که دید حریف مهسا نمیشود رفت. من و مهسا با هم رفتیم.اول آقایی وارد شد که جاافتاده بود و البته خوشتیپ. بعدش یه خانم که چادری وخوش برخوردبود با چهره ای که مهربانی از آن می‌بارید. بعدش پسری وارد شد با دسته گلی که به دست داشت جلو امد و به همه سلام داد و همانطور که سرش کمی پایین بودگل را سمت من گرفت . _ بفرمایید خدایا چه شده بود. من فقط نگاهش میکردم. چارشانه، با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید . موهایش هم بالازده بود هم به چپ که خوشتیپ ترش می کرد پوستش تقریباً سبزه بود . چون سرش پایین بود نتوانستم چشمانش را ببینم. گل جلوی صورتم تکانی خورد. به خودم امدم ببخشیدی گفتم و گل را گرفتم.‌با نیشگونی که مهسا از بازویم گرفت آخ گفتم که بالاخره پسر سرش را بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد با اجازه ای گفت و رفت. _چیه مهسا؟ چرا نیشگونم‌ گرفتی؟ مهسا کنار گوشم گفت: _ تموم کردی پسر مردم رو .. بیا بریم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا چای را آماده کرده و سینی را روی میز گذاشت _ کجایی؟ همین الان فکرت رو درگیر کرده؟ بلند شو الآن یه ساعته که مامان داره صدات میزنه که چای رو ببری بلند شدم دستی به روسری ام کشیدم و شاخه ای از موی فرم که خودش را بیرون انداخته بود داخل روسریم فرستادم . یک پیراهن آبی آستین حلقه ای رو پوشیده بودم که بلندی ان تا زیر زانویم بودو یک کت کوچک هم بالا پوشش بود _ آبجی نگام کن ، خوبم؟؟؟ گونه ام را کشید : _ آره ماه بودی ماه تر شدی بدو برو سینی را برداشتم بسم الله گفتم و رفتم . دوباره سلام کردم خانم لبخندی زد و گفت: _ موضوع اصلی شمایید، کجا رفتید؟؟ لبخند شرمگینی زدم و بعد از تعارف به همه، کنار مامان نشستم بابا هنوز اخمش را داشت _. آقای باقری همه ی چیزهایی که گفتید درسته، ولی توی اوضاع اقتصادی الآن مرد باید حداقل پس انداز رو داشته باشه مرد که حالا فهمیدم فامیلش باقری هست، دستی به ریش سپید و کوتاهش کشید _ درست می فرمایید، پسر ما، هم جنمش رو داره و حالا که الحمدلله انگیزه اش رو هم پیدا کرده بعد نگاهی به من انداخت. احساس کردم بخاطر خجالت صورتم کوره ی آتش شد.بعد از کمی صحبت خانم باقری گفت _ اگه اجازه بدید دو تا جوون برن با هم صحبت کنن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ماه پشتِ ابر پنهان شد، گمان کردم تویی باد پیراهن کشید از دستِ گل‌ها ناگهان عطرِ نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی .‌@ahsanol_hal68
.‌ عمل صالح🤌🏻😅 ☑️@tanzonaghz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صبوری کن خدا هم هست🌸🌱 .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او یا خدا ! چه باید بگویم استرس داشتم. با اجازه بابا بلند شدم.پشت بند من پسر هم ایستاد و با اجازه ای گفت و پشت سرم راه افتاد.انگار داشتم به مسلخ می‌رفتم. در اتاقم را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که تمیز و مرتب است . کار مهسا بود همیشه در حقم خواهری میکرد میدانست حالم درست نیست و استرس دارم، تمام کارهایم را انجام داد.دلم قرص شد حداقل مهسا را داشتم. می‌دانستم خانواده مادرم و حتی عمو بهروز و عمه بهناز هم از من پشتیبانی میکنند. تصمیم گرفتم که جواب مثبت بدم. هرچه بادا باد. لااقل بهتر از بودن با نوید بود که معلوم نیست چه شغلی دارد و چه کثافت کاری انجام میدهد. از جلوی در کنار رفتم. گوشه ی تختم نشستم. صندلی میز آرایشم را نشان دادم _. آقای باقری بفرمایید در حالی که می‌نشست گفت: _ باقری نیستم. حسینی ام. آقای باقری حق پدری گردن بنده دارن صدایش بیشتر شبیه دوبلورها بود تا یک مهندس تجهیزات آزمایشگاهی کشاورزی. سرم پایین بود _ خانم صولتی نمیخواین چیزی بگید، شرطی موضوعی خواسته ای؟ همانطور که سرم پایین بود و با انگشتم بازی می‌کردم گفتم _ اول شما بفرمایید انگار منتظر بود من اجازه صادر کنم. _ من هادی حسینی هستم.سی و دو‌سالمه. حدود یک سال میشه که آزمایشگاه خودم رو آماده کردم. البته گاهی تو کار صادرات و واردات تجهیزات هم هستم بازم بگم؟؟ _ از خانواده تون بگید ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او با این حرفم کمی مکث کرد. لبخندی که داشت کم کم از روی لبش محو شد _ پدر و مادر و خواهرم که دوسال از من کوچکتر بود رو تقریبا توی یک روز از دست دادم از سوالم پشیمان شدم _ خدا رحمتشون کنه _ وقتی ۵ سالم بود از دست دادمشون و وقتی هم ۷ سالم بود سپرده شدم به پرورشگاه به قول مهسا، یا خودِ خدا! چه می‌شنیدم او پرورشگاهی بود. انگار زیاد دوست نداشت این موضوع را ادامه بدهیم. دستی به روسریم کشیدم : _ من رو کی بهتون معرفی کرده؟ لبخند کوتاهی زد: _ خوبه که بحث رو عوض کردین، ممنونم. قبلاً که با آقای البرزی کار می کردم اونجا چند بار شما رو دیده بودم.از یکی از کارمندا در مورد شما پرسیدم.الان هم در خدمت شمام.دیگه سوالی ندارین؟نمی خواین از خودتون چیزی بگید؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت: _ ببخشید این رو یادم رفت بگم چون آزمایشگاه تازه تأسیس هست و کارهای صادرات با خودمه شاید شاید بعضی از اوقات مجبور به سفر چند روزه باشم. خواستم همین اول بگم آرام زیر لب گفتم _ بهتر _ چیزی گفتید؟ یا خدا نکند که شنیده باشد. _ نه...نه... چیزی نگفتم خدای من! حسی به او ندارم، چکار کنم؟ یعنی راه دیگری نیست. تازه گفت پرورشگاهیست. این را کجای دلم میگذاشتم‌ . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ وز حاصل عمر چیست در دستم؟هیچ... _خیام ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آشوبم آرامشم تویی❤️ .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اگر بگویم نه، بابا مجبورم میکند با نوید ازدواج کنم.فکرم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم _. در مورد من چیز خاصی نیست.‌شرط خاصی ندارم فقط می‌مونه یه چیز...... داشت با دقت نگاهم می‌کرد - چه چیزی؟ نفس عمیقی کشیدم بعد با یک هوف کشدار بیرونش دادم . _ امممم... چیز... یعنی اینکه ... می‌دونید _ راحت باشید این جلسه و این گفت وگو واسه مطرح کردن همین چیزاست. با این حرفش راحتم کرد : _ خواستم بگم حدود دو ماه قبل یه مسأله ای برام پیش اومد که اعتمادم رو به آدمهای دیگه از دست دادم. الآنم می‌خوام بدونید اگه یک درصد جوابم مثبت بود نباید از من انتظار رفتار با احساس رو داشته باشید. نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه تا با خودم کنار بیام چند ماه و شاید هم به سال بکشه. احساس کردم لبخند زد _ باشه، مسأله ای نیست ، دیگه چی؟؟ از آرامشی که داشت تعجب کردم.حالا باید چطور نظرم را به مامان و بابا بگویم. ایستادم و گفتم : _ پدر و مادرم مخالفند گفتم که بدونید او هم ایستاد داشت و با ناخن شصتش بازی میکرد _ اگه شما راضی باشید مطمئنا اونها هم راضی میشن چیزی نگفتم.‌راه افتادم و پیش بقیه رفتم . خانم باقری گفت: _ چی شد؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻