.
برای بردنِ ایمانِ من لبخند هم کافی ست
همین یک شعله آتش میزند انبار کاهم را ...
#هوشنگ_ابتهاج
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۶
نگاهم را به جلو سپردم، داشتم به این فکر می کردم که کجا و چه حرفی و کدام کارم باعث این رفتار ضحا شده است،اینکه مرگ مرا آرزو کند یعنی چیزی خیلی اذیتش می کند.
گوشی را از جیب دورسم بیرون کشیدم ، میان مخاطبانم دکتر نائینی، مشاور ضحا را پیدا کردم و تماس را برقرار کردم.
_ سلام خانم
_سلام بفرمایید
_ حسینی هستم قبلاً در مورد خانم صولتی چندبار حضوری رسیدم خدمت شما ، وقتی بیمارستان بستری بودند، فرمودید مسئله ای بود تماس بگیرم
_ بله... بله یادم اومد ، خوبید شما ، حال همسرتون خوبه، چیزی شده؟
شروع به تعریف ماجرا کردم و دکتر صبورانه گوش داد
_ خیلی خوبه که باعث تنش نمیشی و نگرانشی، اینبار هم شاید تو باعث تنش نشدی اما ترکش های به تو اصابت کرده ، از صدات هم مشخصه که حال تو هم خوب نیست
_ حالا باید چکار کنم؟ نمی تونم ببینم اینقدر ناراحته
_ شانس ضحا اینه که همراهی مثل تو داره،شما باید به مرور و غیر مستقیم بهش نزدیک بشید، طوری که اجبار یا خطری از سمت شما احساس نکنه اما حواستون بهش باشه
کمی مکث کرد
_ نمیگم کلاً کاری بهش نداشته باشید، سعی کنید طوریکه تحت فشار نباشه کارهایی رو غیر مستقیم براش انجام بدید که متوجه بشه شما بهش توجه دارید و براتون مهمه، متوجه هستید چی میگم ؟
_ بله خانم دکتر
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۷
_ احتمالاً از جای دیگه،مثلاً یادآوری خاطرات یا دیدن یه چیز مربوط به گذشته باعث این حالش شده، شما هم متاسفانه در بدترین زمان و مکان ممکن قرار گرفتید و باهاش روبرو شدید
شما جای پسرم هستید، خوشحالم که درد همسرت رو درد خودت می دونی ، دردهاشو به جون می خری و دنبال راه حلی، من مطمئنم خدا این کارت رو خیلی قشنگ جبران میکنه
انشاءاللهی گفتم و بعد از تشکر از دکتر خداحافظی کردم. با آمدن مهسا به سمت خانه حرکت کردیم . وقتی رسیدیم مهسا خواست که استراحت کنم.
اما مطمئن بودم ضحا هنوز غذایی نخورده است . دست به کار شدم که املت آماده کنم. گوجه را نگینی کردم و بعد هم کمی فلفل دلمه ای را خیلی ریز خرد کردم.
_ پیاز نمی ریزید؟
در حالیکه گوجه را تفت میدادم گفتم
_ نه، ضحا توی املت پیاز دوست نداره
بالاخره املت آماده شد
_ مهسا خانم بی زحمت برای ضحا می برید بالا ؟ خودتون هم اگه صبحانه نخوردید کنارش بخورید
بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت
_ ممنونم ، الان می برم
_ چرا چشماتون خیسه ، من که پیاز پوست نگرفتم
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت
_ چیزی نیست
_ فعلا این املت رو بخورید ، غذا سفارش میدم بیارن
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
4_6032917200916992470.mp3
2.9M
.🎧🎼
فصل ها از پی هم می گذرد اما من
چهار فصل دلم
از غصه ی تو
پاییز است
هرکجا می نگرم
جز تو نمی یابم باز
بند بند دلم از
عطر تنت لبریز است
#معتمدی
#دلنواز
@ahsanol_hal68
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک جایی به بعد باید تقدیر رو گذاشت کنار و رفت دنبال تغییر . .🚶🌧️
.
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
#فاضل_نظری
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۸
باشه ای گفت ،سینی غذا را برداشت و از پله ها بالا رفت. من هم پشت میز نشستم تا برای اینکه داروهایم را بخورم غذایی وارد معده ام کنم.
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که مهسا با عجله و گریان در حالیکه که داشت چادر را روی سرش مرتب می کرد از پله ها پایین آمد و بدون خداحافظی از در خارج شد.
×××××××××××
ضحا
روزها عادی می گذشت. کلاسهای دانشگاه شروع شده بود ولی بیشتر به یادآوری مباحث کارشناسی گذشت.
بعد از نیمه ی اول مهر ، کلاسها حالت رسمی تری به خودش گرفت. چهار روز در هفته را کلاس داشتم . کلاسهای شنبه و چهارشنبه ام تا غروب طول می کشید.
تازه از دانشگاه رسیده بودم که هادی از آشپزخانه بیرون اومد
_ سلام خانم خونه،سلام عزیز دردونه
با اینکه زیاد با هادی حرف نمیزدم.و نهایت برخوردم با او سلام و خدا حافظ بودو اینکه خوردن وعدههای غذایی را همراهیش میکردم ولی اون انگار قصد ناامید شدن نداشت .
سلام آرامی کردم و به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم. حالا راحت تر شده بودم و شالم را سرم نمیگذاشتم. بوی املت می امد وارد آشپزخانه شدم
_ ببخشید منم امروز دیر اومدم نهایت تونستم املت درست کنم
لحن غمگینی به صدایش اضافه کرد
_ دیگه تکرار نمیشه ببخشید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۹
بعضی وقتا از کارهایش خنده ام میگرفت ولی به رویم نمی آوردم.بعد از شام از من خواست که برنامه ی کلاسهایم را برایش بنویسم .که بعداً فهمیدم روزهایی که به خاطر کلاس دیر میامدم خودش زودتر می امد وشام درست میکرد یا شام را سفارش میداد.
مهسا بخاطر رفتارم با هادی هر روز دعوایم می کرد و حرص میخورد. اوایل آذر بود صبح پنج شنبه مهسا کنارم خواب بود ساعت حدود ۱۱ صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. شماره آشنا نبود. اتصال تماس را کشیدم
_ بفرمایید
_ سلام بر یکی یه دونه ی من
چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم شخص پشت خط نوید، پسرعموی من هست
_ سلام بفرمایید
_ انتظار برخورد بهتری داشتم عزیزم
واقعا وقاحت را به حد اعلا رسانده بود عصبانی غریدم
_ من نه عزیز ت هستم و نه دختر عموت بفهم
_ چه بخوای چه نخواهی پسر عموتم
_ بگو چی میخوای
_ خواستم ببینمت و برات توضیحاتی بدم، اتفاق اون روز رو جبران کنم
_ یه ذره زود نیست؟
_ من که میدونم از لج ازدواج کردی؟ حالا رفتار اون مرده چطوره؟ خوشبختی؟
_ به تو ربطی نداره
_ ربط داره، من پسرعموتم . اون پسره ی بی کس و کار بخاطر پول باهات ازدواج کرده، چون کلی وام و قرض داره، چون ساده تر از تو گیر نیاورده
_ اگه قصدش این بود چرا تا حالا درخواست نکرده، چرا رفتارش خوبه؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی مثل نگاهت
به من آرامش نمیده
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥
.
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیدهایم در آغوش آرزوی تو را ... 🌱
#حزین_لاهیجی
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غَمِ جُمعِه عَصرُ🍂
یا نمیآید به چشمِ باغبان، پاییزِ ما
یا زمستان و بهارِ کاجها معلوم نیست
- فاضل نظری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۰
_ میگم ساده ای، تازه دوماه شده، انتظار داری بیاد بگه بهم پول بدین؟ با تو مهربونه چون میخوادروی تو تاثیر بذاره بعد عمو
سکوت کردم، شاید نوید راست میگفت، وگرنه چه لزومی داشت با این همه بی محلی های من هنوز مهربان باشد. نمی خواستم نوید بفهمد که با حرفهایش روی من تاثیر گذاشته
_ چیه، ساکتی ؟ راست میگم نه؟
_ داری چرند میگی
بدون خداحافظی و بدون اینکه اجازه خداحافظی به نوید بدهم گوشی را قطع کردم. مهسا با سرو صدای من بیدار شد موضوع را گفتم
_ وااای، ضحا نگو که باور کردی؟ اون دیده که زندگی آرومی داری خواسته بهم بریزه زندگیت رو
نمیدانستم چکار کنم تکتک حرفهای نوید همراه رفتار و حرفهای هادی درون سرم رژه می رفت.
_ ضحا، ضحا جان بیداری ؟
صدای هادی بود. جوابی ندادم
_ ضحا میخوام امروز بهترین روز زندگی رو برات بسازم ,ضحا جان بیداری؟؟؟
خون به مغزم نمی رسید، قبل از اینکه مهسا بتواند مانعم شود با یک جنونِ آنی با سرعت به سمت در رفتم باز کردم بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم. شد آنچه نباید می شد.
نمیدانم چرا دلم خواست فریاد بزنم. ترسها و عقده هایم را بر سر یکی هوار کنم، میخواستم هرچه فریاد توی گلویم مانده را بیرون بریزم و اعتماد از دست رفته ام را سر یکی تلافی کنم .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۱
آرامشی را که در این دو ماه داشتم بازیابی میکردم به ناگهان پرکشید و رفت داد زدم بغض صدای هادی هم مانع از فورانم نشد.
خدای من ! چرا اینقدر بیرحم شده بودم، این ضحا نبود، ضحا کجا مرگ یکی دیگر را میخواست!؟
داخل اتاق شدم در را محکم بستم و روی صندلی نشستم. لعنت فرستادم به خودم به نوید به سرنوشتم به هادی؛ نه به هادی نه.
مهسا بی صدا اشک می ریخت
_ آخه چرا اینکارو کردی ضحا؟ بخاطر حرف اون نوید احمق، این حرفهای سنگین رو به هادی زدی؟
کمی مکث کرد
_ حالش بد شده بود برو ببین چیزیش نشده باشه، من برم می ترسم غرورش بشکنه
_ ولم کن مهسا، حوصله ی خودم رو هم ندارم
هیچ کدام صبحانه نخوردیم، من که عصبانی بودم از خودم از نوید از همه. مهسا هم ناراحت بود. بلند شد تا به آشپزخانه برود و چیزی آماده کند .چشمانم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که چشمانم گرم شد و خوابیدم. با تکانهای مهسا بیدار شدم.
_ پاشو یه چیزی بخور
دستی به چشمام کشیدم
_ ساعت چنده؟
_ دو و ده دقیقه، بلند شو
نگاهی به سینی روی میز انداختم
_ اون موقع تا حالا داشتی املت درست میکردی؟
مهسا دوباره چشماش اشکی شد
_ چی شده مهسا؟
_ هیچی، املت رو بخور و بخواب آقا هادی برای شام غذا سفارش میده
_ از ذوق غذا داری گریه میکنی؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۲
با دستهاش صورتشو پوشوند
_ نه، بخاطر رفتارت با هادی
_ ول کن مهسا بذار املت رو کوفت کنیم
_ ضحا؟ اون حتی میدونه تو املت بدون پیاز میخوری ولی تو حتی سعی نمیکنی یه کم فقط یه کم اونو بشناسی
_ نخواستم املت رو ببر
مهسا بلند شد چادرش را برداشت
_ کجا میری؟ مامان و بابا که نیستن کجا بری تنهایی؟
_ تنها باشم بهتر از اینه که اینجا باشم و بی انصافی تو رو ببینم.
این را گفت و رفت.دو هفته ای از ان ماجرا می گذشت. هادی دیگر مثل قبل شیرین کاری نمی کرد. صبحانه بعضی اوقات خانه بود. شام و ناهار را اکثرا تنها بودم. خانه سوت و کور شده بود. چند روز پشت هم هادی را ندیده بودم.
روی تختم نشسته بودم و مسائلی که استاد داد راحل میکردم. در اتاق زده شد. بلند جواب دادم
_ بله
_ ببخشید مزاحم شدم فقط خواستم بگم فردا سفر کاری ۴_۵ روزه میرم، چیزی لازم داری لیست کن قبل سفر بگیرم
نمیدانم چرا از سرد بودن هادی دلم گرفت، بی حوصله جواب دادم
_ چیزی لازم ندارم
هادی ببخشید آرامی گفت و رفت.صبح برای رفتن به دانشگاه عجله داشتم، صبحانه طبق معمول آماده بود. چشمم به برگه ی روی یخچال افتاد.
_ سلام صبح بخیر چند روز بود که بخاطر فشار کاری نتونستم ببینمت خواستم دیشب به بهانهی لیست خرید ببینمت که نشد. کارت بانکی و رمزش روی میزه بردار. چون میدونستم شماره ام رو ذخیره نداری محض اطمینان برات مینویسم، هرکاری داشتی زنگ بزن
درسته منو نمیخوای ولی من همچنان دوستت دارم
💔😉
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
بی سبب نیست که یادآور تنهایی هاست
آه از آیینه که از خاطر افسرده پر است
#فاضل_نظری