eitaa logo
احسن الحال🌱
3.2هزار دنبال‌کننده
285 عکس
181 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردنِ مقصد رفتیم.. .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 پای خسته، دست بسته، دل شکسته، چشم تر کاروانی خسته را من ساربانی می‌کنم .. .‌
.‌ نصف ،نصف❤️ .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمر مزه تلخ ترین خاطره‌اش شیرین است... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چتر مهربونی خدا رو سرت بازه💕 @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جدی گفتم _ نگفتن این چیزا چه دخلی به اونا داره؟ _ بهشون گفتم مترجم ماهم قرار بود با طرف قراردادمون بیاد این هتل اتاق بگیره و الان هیچ کدومشون نیومدن، من هم خواستم از چند نفر بپرسم ببینم انگلیسی بلدن که کمکمون کنن _ خُُب؟ _ زاهدی گفت که زبان بلده و کمک می‌کنه ، عمرانی پرسید قرارمون چی بوده ، گفتم قرار بود از کارخانه شون بازدید کنیم تا هم سرمایه گذاری انجام بدیم و هم اینکه برای تامین و واردات دستگاه ها و محصولات اولیه غذایی به ایران کمکشون کنیم از کار مهدی خوشم آمده بود ، می دانست چطور دانه بریزد و دام پهن کند‌ ادامه داد _ گفتم که گوشیمون رو توی هتلمون جا گذاشتم ، زاهدی پرسید همکارتون گوشی نداره؟ گفتم همکارم نه تنها گوشی بلکه اعصاب هم نداره بیچاره راست می‌گفت از این حرفش خنده ام گرفته بودم اما بروز ندادم _ زاهدی گفت یعنی چی ؟ گفتم خیلی مقرارتی و منظم هستید از اینکه دو ساعت منتظر بودیم و از طرف قرارمون خبری نشد خیلی عصبانی هستید و اینکه من مقصر جاموندن گوشی تون هستم _ خووب بقیه اش؟ گوشی را دوباره نشانم داد _ هیچی دیگه عمرانی هم یه گوشی ساده ی نوکیا از جیبش درآورد و داد بهم تا با دفترمون تماس بگیریم و شماره ی طرف قرارمون رو بگیرم، نامرد اندروید داشت ولی اینو داد بهم _ احتمالاً فقط برای تماس ها استفاده میکنه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهدی دست در جیبش کرد و آرام چیزی را بیرون آورد. _ الان یه جوری این میکروفن رو کار بذارم که خودم دوباره نتونم پیدا کنم ، شما فقط حواستون بشه نیان نگاهم را به پشت سر مهدی انداختم از اینجا دیدی به عمرانی و زاهدی نداشتم بلند شدم _ کار گذاشتی شماره ی این خط رو بده به بچه‌های مرکز _ باشه آقا چند دقیقه بعد عمرانی و زاهدی را دیدم که به سمتمان می آمدند ، به صندلیم برگشتم _ کارت تموم شد دارن میان در حالیکه قاب گوشی را می گذاشت گفت _ بله آقا حله گوشی را روشن کرد خیلی عادی شروع کرد به انگلیسی با من صحبت کردن. جدای از شوخ بودن و گاهی زیاد حرف زدنش کاربلد و حرفه ای بود. زاهدی کنارم ایستاد و به انگلیسی گفت _جناب ،مشکل حل شده؟ مهدی بلند شد و گفت _ طرفمون گوشی نگرفته و ایشون هم منو مقصر می دونه زاهدی کمی مهدی را آن طرف تر کشید اما صدایش را هنوز می شنیدم _ چی میگه ؟ _ میگه واسطه ی این قرار تو بودی و باید هزینه ی سفر رو از حقوقت کم کنم عمرانی هم به آنها اضافه شد و گفت _ چطور طرف قرار رو پیداش کردی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ من هر چه مولانا شدم او شمس تبریزم نشد ای شمس ناتبریزی‌ام هرگز فراموشم مکن .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او هادی دوهفته ای از آن روز نحس می گذشت ،تا قبل از آن هرشب با این رویا می خوابیدم که روزی ضحا متوجه احساسم به خودش می شود و مرا در حریم خودش می پذیرد اما حالا هرشب را با این کابوس باید سر کنم که نکند وقتی از کار یا ماموریت بر می‌گردم ضحا رفته باشد و مرا تنها گذاشته باشد. دیوانگی محض بود ولی هربار که به خانه می آمدم اول نگاهم پی کفشهای ضحا میگشت تا ببینم درون کشوی کفش ها هست یا نه؟ یا اگر شب ‌می رسیدم می دیدم که چراغ خانه روشن است یا ضحا با رفتنش نور را از زندگیم برده است. انرژی ام تحلیل رفته بود ، کارهای مأموریت و آزمایشگاه فکرم را درگیر می‌کرد، در خلال کار اگر ثانیه‌ای برای استراحت می نشستم ناگهان می دیدم فکرم حوالی ضحا به پرواز درآمده ،سعی می‌کردم کمتر به چشمش بیایم تا حساسیتش کم شود. برای ماموریتی ۴_۵ روزه باید به ایلام می رفتم ، ضحا هم که طبق معمول در اتاقش بود و منِ دلتنگ نتوانستم او را به بهانه ای ببینم. این مأموریت را با مهدی رفتم . دونفر از اعضای هیئت مدیره ی دشت سرخ قرار بود به ایلام بروند و ما باید می فهمیدیم آیا واقعاً سفر کاری هست یا قرار است ملاقاتی برای رایزنی ورود محصولات تراریخته انجام شود. وقتی به ایلام رسیدم سایه به سایه دنبالشان بودیم ، دو روز اول که هدر رفتن وقت بود چون یا از هتل خارج نمی شدند و یا فقط درون شهر بی هدف می چرخیدند. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او باید راهی برای نزدیک شدن به آنها و شنود مکالمه شان پیدا می کردیم. همراه با مهدی به لابی هتل رفتیم. با چشم دنبال زاهدی و عمرانی گشتم. پشت میز کنار ستون نشسته بودند ، با سر به مهدی اشاره کردم تا به سمتشان برود. رفت و بعد از حدود ده دقیقه در حالیکه لبخند به لب داشت به سمتم آمد. _ چی‌شد مهدی؟ دستش را روی کمرم گذاشت و تقریباً با هول مرا به سمت دیگر لابی برد. _ چی شده؟ چرا آوردیم اینجا بهشون دید نداریم که گوشی نوکیای معمولی را نشانم داد و گفت _ بفرمایید آقا ، اینم چیزی که نیاز داشتیم _ این چیه؟ خندید و گفت _ ما بهش میگیم گوشی ، شما رو نمی دونم، حالا حدس بزنید چیکار کردم، ده تا حدس می تونید بگید خودم را روی میز خم کردم تا به مهدی نزدیک تر شوم، با صدای پایین غریدم _ مقصر منم که گذاشتم با هادی بگردی و حالا مثل اون وسط ماموریت بری روی اعصابم، سریع بگو چکار کردی صبوری؟ لبخند از صورت مهدی پر کشید، می دانست وقتی به فامیلی صدایش زدم و جدی شدم دیگر همکار و رفیق نمی شناسم. کمی روی صندلی جابجا شد و صدایش را صاف کرد _ رفتم کنارشون و به زبان انگلیسی باهاشون حرف زدم، گفتم با یه طرف ایرانی قرار داشتیم هنوز نیومده و تو هم عصبانی هستی، گفتم که هتل محل اقامت ما اینجا نیست ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه باک از طوفان؟!❤️ (ع) @ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهدی دستی به پیشانیش کشید و گفت _ ایمیل زدن خیلی مُصر بودند، ما هم تحقیق کردیم دیدیم درسته و اومدیم تا بازدید کنیمو برآورد قیمت و تعداد دستگاه رو انجام بدیم. زاهدی گفت _ حالا خودتون رو ناراحت نکنید فکر کنید اومدید سفر توریستی ، ایران جاهای زیبایی داره مهدی غرید _ با این رئیسی که من دارم اگه بگم سفر توریستی ، ترورم می‌کنه زاهدی و عمرانی خندید . دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.زاهدی سمت مهدی رفت و آرام چیزی در گوشش گفت و بعد از تکان دادن سر به معنای خدا حافظی هر دو رفتند. با چشم دنبالشان کردم وقتی کامل از دیدم خارج شدند رو به مهدی گفتم _ نتیجه؟ مهدی روبرویم روی صندلی نشست و لبخند کم جانی زد و کارتی را روی میز گذاشت و به سمتم هول داد _ اینم خدمت شما، گفته که راضی تون کنم تا به جای طرف قرارمون با اینا وارد معامله بشیم جدی گفتم _ و دیگه؟؟ _ مثل اینکه در فکرن کارخونه ی‌دیگه ای هم بسازن،شماره داد من هم شماره دادم _ نخواست حرفات رو صحت سنجی کنه؟ _چرا آقا ؟ قرار شد من بمونم وفردا ببینمشون خنثی نگاهم را زومِ مهدی کردم. بیچاره نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. به چشمانم نگاه می کرد ، نگاهش را به میز می دوخت بعد کل لابی را نگاه می کرد و دوباره نگاهش با نگاه خیره ی من مواجه می شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او دلم برایش سوخت لبم را به گوشه کش آوردم ، مهدی که لبخندم را دید شیر شد و لبخند دندان نمایی زد. بلند شدم و کنارش ایستادم ، چند بار آرام روی شانه اش زدم _ بقیه ی کار با تو،فردا بهشون میگی که من برگشتم و شما قراره مشکل رو یه جوری حل کنی. یک روز دیگر هم ماندم تا مهدی سر قرارش با زاهدی برود. با کمال تماس گرفتم _ بله آقا سلام _ سلام کمال جان، باید بگی سلام بله _ ببخشید کمال خونسرد و نفوذ ناپذیر و کاردست بود اما انعطاف و شوخ طبعی بقیه را نداشت، شوخی بچه‌ها در نظرش جالب نبود _ خودت و طه و داریوش جمع و جور کنید با اولین پرواز بیاید ایلام ، قراره سه چهار روز بمونید تجهیزات رو از مرکز ایلام می گیریم . جز وسایل ضروری لازم نیست چیزی بیاری _ چشم آقا _ بی خبر نذار منو ، یا علی _ چشم آقا، یا علی گوشی را روی میز گذاشتم _ تفلون بود؟ ابروهایم را به هم نزدیک کردم و متعجب به مهدی نگاه کردم _ تفلون؟؟ در حالیکه نم موهایش را با حوله می گرفت گفت _ کمال دیگه؟ خداییش نچسبه، مثل مبصراست، اصلا نمیشه پیشش حرف زد یا شوخی کرد ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از اصطلاحی که به کار برد خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم تا خنده ام را نبیند _ مگه قراره بری پیک نیک که تفلون به کارت نمیاد؟ _ نه آقا ، ولی حوصله ی آدم‌سر می‌ره _ حالا یکی هست که وجدان کاری داره ، شما ناراحتی؟ _ آقا وجدان کاری چیه؟ بهش میگی کمال بیا، اخمه، میگی خوبی؟ اخمه، فکر کنم عصب صورتش کار نمیکنه از حرفهای بی سرو ته مهدی صدای خنده ام بلند شد _ مهدی بس کن سر جدت، همین که تو رادیو هستی و یه ریز حرف میزنی کافیه حوله را روی دوشش انداخت _ رادیو؟ جالب بود، شما که از خودمونی پس چرا بعضی وقتا میرید تو فاز کمال؟ _ بس کن مهدی ، خوب نیست پشت سر یکی اینقدر حرف بزنی _ من جلوی خودش هم میگم اما کو گوش شنوا روی تخت دراز کشیدم و ساعدم را زیر سرم گذاشتم چشمانم خواب را طلب می کرد اما مگر مهدی می گذاشت یک ریز حرف می‌زد _ می دونید آقا ؟ یه بار کلی لطیفه تعریف کردم ، دریغ از یه لبخند که روی لب کمال بیاد ، رفتم جلوش و‌یه سیلی آبدار، خوابوندم توی‌ گوشش، کمالم عصبانی شد گفت چرا زدی ؟ بهش گفتم زدم عصب صورتت کار بیافته، یه وضعی شد آقا ، به زور جدامون کردن جلوی آینه ایستاده بود و داشت به موهایش حالت می داد چشمم به تنگ آب روی میز افتاد بلند شدم و به سمتش رفتم. _ یک بار دیگرم که..... ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻