🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۹
مهدی دستی به پیشانیش کشید و گفت
_ ایمیل زدن خیلی مُصر بودند، ما هم تحقیق کردیم دیدیم درسته و اومدیم تا بازدید کنیمو برآورد قیمت و تعداد دستگاه رو انجام بدیم.
زاهدی گفت
_ حالا خودتون رو ناراحت نکنید فکر کنید اومدید سفر توریستی ، ایران جاهای زیبایی داره
مهدی غرید
_ با این رئیسی که من دارم اگه بگم سفر توریستی ، ترورم میکنه
زاهدی و عمرانی خندید . دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.زاهدی سمت مهدی رفت و آرام چیزی در گوشش گفت و بعد از تکان دادن سر به معنای خدا حافظی هر دو رفتند. با چشم دنبالشان کردم وقتی کامل از دیدم خارج شدند رو به مهدی گفتم
_ نتیجه؟
مهدی روبرویم روی صندلی نشست و لبخند کم جانی زد و کارتی را روی میز گذاشت و به سمتم هول داد
_ اینم خدمت شما، گفته که راضی تون کنم تا به جای طرف قرارمون با اینا وارد معامله بشیم
جدی گفتم
_ و دیگه؟؟
_ مثل اینکه در فکرن کارخونه یدیگه ای هم بسازن،شماره داد من هم شماره دادم
_ نخواست حرفات رو صحت سنجی کنه؟
_چرا آقا ؟ قرار شد من بمونم وفردا ببینمشون
خنثی نگاهم را زومِ مهدی کردم. بیچاره نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. به چشمانم نگاه می کرد ، نگاهش را به میز می دوخت بعد کل لابی را نگاه می کرد و دوباره نگاهش با نگاه خیره ی من مواجه می شد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۰
دلم برایش سوخت لبم را به گوشه کش آوردم ، مهدی که لبخندم را دید شیر شد و لبخند دندان نمایی زد. بلند شدم و کنارش ایستادم ، چند بار آرام روی شانه اش زدم
_ بقیه ی کار با تو،فردا بهشون میگی که من برگشتم و شما قراره مشکل رو یه جوری حل کنی.
یک روز دیگر هم ماندم تا مهدی سر قرارش با زاهدی برود. با کمال تماس گرفتم
_ بله آقا سلام
_ سلام کمال جان، باید بگی سلام بله
_ ببخشید
کمال خونسرد و نفوذ ناپذیر و کاردست بود اما انعطاف و شوخ طبعی بقیه را نداشت، شوخی بچهها در نظرش جالب نبود
_ خودت و طه و داریوش جمع و جور کنید با اولین پرواز بیاید ایلام ، قراره سه چهار روز بمونید تجهیزات رو از مرکز ایلام می گیریم . جز وسایل ضروری لازم نیست چیزی بیاری
_ چشم آقا
_ بی خبر نذار منو ، یا علی
_ چشم آقا، یا علی
گوشی را روی میز گذاشتم
_ تفلون بود؟
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و متعجب به مهدی نگاه کردم
_ تفلون؟؟
در حالیکه نم موهایش را با حوله می گرفت گفت
_ کمال دیگه؟ خداییش نچسبه، مثل مبصراست، اصلا نمیشه پیشش حرف زد یا شوخی کرد
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۱
از اصطلاحی که به کار برد خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم تا خنده ام را نبیند
_ مگه قراره بری پیک نیک که تفلون به کارت نمیاد؟
_ نه آقا ، ولی حوصله ی آدمسر میره
_ حالا یکی هست که وجدان کاری داره ، شما ناراحتی؟
_ آقا وجدان کاری چیه؟ بهش میگی کمال بیا، اخمه، میگی خوبی؟ اخمه، فکر کنم عصب صورتش کار نمیکنه
از حرفهای بی سرو ته مهدی صدای خنده ام بلند شد
_ مهدی بس کن سر جدت، همین که تو رادیو هستی و یه ریز حرف میزنی کافیه
حوله را روی دوشش انداخت
_ رادیو؟ جالب بود، شما که از خودمونی پس چرا بعضی وقتا میرید تو فاز کمال؟
_ بس کن مهدی ، خوب نیست پشت سر یکی اینقدر حرف بزنی
_ من جلوی خودش هم میگم اما کو گوش شنوا
روی تخت دراز کشیدم و ساعدم را زیر سرم گذاشتم چشمانم خواب را طلب می کرد اما مگر مهدی می گذاشت یک ریز حرف میزد
_ می دونید آقا ؟ یه بار کلی لطیفه تعریف کردم ، دریغ از یه لبخند که روی لب کمال بیاد ، رفتم جلوش ویه سیلی آبدار، خوابوندم توی گوشش، کمالم عصبانی شد گفت چرا زدی ؟ بهش گفتم زدم عصب صورتت کار بیافته، یه وضعی شد آقا ، به زور جدامون کردن
جلوی آینه ایستاده بود و داشت به موهایش حالت می داد چشمم به تنگ آب روی میز افتاد بلند شدم و به سمتش رفتم.
_ یک بار دیگرم که.....
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۲
آب را به سمتش پاشیدم. کلامش نیمه ماند ، خیس خیس شده بود با دهانی باز به سمتم برگشت ، نگاهی به لباسش و بعد به من انداخت
_ آقا هادییییی!؟؟
تنگ را روی میز گذاشتم
_ سخت نگیر ریختم عصب صورتت یه ذره خنکشه داغ کرد بس که حرف زدی
نگاه از صورت متعجبش گرفتم و به تخت برگشتم ، صدای غرهای ریز مهدی را برای چند لحظه شنیدم و بعد خوابم برد.
کمال و گروهش که آمدند کار را به آنها سپردم و خودم برگشتم ، هرچند با وجود هادی در آزمایشگاه خیالم راحت بود اما خودم باید نظارت داشتم.
ساعت حدود یازده شب بود که به خانه رسیدم .بدون سرو صدا وارد شدم. چقدر دلم برای خانه تنگ شده بود. با اینکه ضحا هیچ وقت نه بدرقه ام میکرد و نه به استقبال می آمد اما همین که حضور داشت برایم کافی بود.
حوله ام را برداشتم تا شاید گرمای آب خستگی را از وجودم ببرد اما وقتی نگاهم به آشپزخانه افتاد به سرم زد اول سراغ غذا بروم.
خوردن قورمه ی دستپخت ضحا ، خوردنش کافی بود تا تمام خستگی ام را دود کند . دو دستم را شستم و پشت میز نشستم دستانم را به هم مالیدم و گفتم
_ اول خوردن دست پخت خانم خونه، بعد دوش
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
_ دلت میخواست یه بیمکث داشتی که همیشه حواسش به احوالاتت بود؟!
_ نه ممنون ، من خدا رو دارم❤️
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آتشِ
دستهای من...
تشنه و بی امان می باری...
و می باری ، و تسکینم می دهی...
_شمس لنگرودی
┅┄ ❥❥ @panaaheman