eitaa logo
احسن الحال🌱
3.3هزار دنبال‌کننده
286 عکس
177 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ جان ریس دیگه، توی فیلم مظنون بعد صداشو کلفت کرد : _ مظنون، اثر جاناتان نولان لبخندی زد و ادامه داد: _ شبیه اون همیشه پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی میپوشه، چشماشم روشنه ولی نمی‌دونم چه رنگیه؟ صداش.... _ وای خدااااا! چه دقتی داری تو؟ _ لوس نشو بذار بگم. حرف که میزنه صداش انگار یه خش خاصی داره ، شبیه یه دوبلوریه الآن اسمش یادم نیست. خانم و آقای همراهش لهجه ی ترکی داشتن، چای رو بادست راستش گرفت اما سیب را با دست چپش پوست گرفت پس هم چپ دسته و هم راست دست. سیب دوست داره، هربار فقط تخم و دسته اش رو جز ضایعات تحویل داد. شاخهایم هر آن امکان داشت بیرون بزند . با چشم‌هایی که اندازه ی نعلبکی شده بود داشتم نگاهش می‌کردم. _ اونطوری نگام نکن، اولین تفاهم شما اینه که اون هم دوتا مویز رو به هم میچسبونه و چای میخوره اینبار بلند خندیدم _ دیوونه به چه چیزهایی دقت کردی؟؟ من که قیافه‌اش هم درست درمون ندیدم _ منم چون سرش مدام پایین بود نگاش کردم، اینو ولش اطلاعات رو صفا کردی؟ من باس مامور مخفی می‌شدم. اشتباهی رفتم پزشکی _ آره منم باس فضا نورد می‌شدم اشتباهی رفتم خاکشناسی، والله تقدیره دیگه مهسا کارش را بلد بود . طوری حرف میزند که آرام میشوی بعد قانع میشوی و میتوانی تصمیم بگیری، باید روانشناس و مشاور می‌شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او هادی مأموریت در یکی از ویلاهای نزدیک دریا بود. محل تجمع دو تیم اراذل و اوباشی که می خواستند با قانون خودشان تسویه حساب کنند. مطمئناً مسلح بودند و این اصلأ خوب نبود. تیراندازی ها و تبادل آتش تقریباً دو ساعتی طول کشید . از ۱۶ نفری که بودند ۴ نفرشان هلاک شدند بقیه هم زخمی و دستگیر شده بودند. از نیروهای ما هم سه نفر زخمی شدند . یکی از اراذل قصد فرار از بالای دیوار داشت به سرعت دویدم و یک پایم را به دیوار زدم و پریدم پ وقتی کمی ارتفاع گرفتم دستم را بالا بردم و پایش را گرفتم. همزمان با من روی زمین افتاد. سوزش روی پیشانی ام خبر از زخمی شدنم می داد. بلند شد و تا به خودش بیاید ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه اش زدم . چند قدم به عقب تلو‌تلو خورد و بعد درون استخر افتاد. این یکی را هم دستبند زدم و درون ون کنار بقیه گذاشتم. یاسر را مسئول بردن آنها کردم باید تا فردا گزارش را می نوشتم و به فرمانده می دادم. سوار ماشین شدم و پشت فرمان نشستم . نگاهی به ساعتم انداختم ، با مریم بانو تماس گرفتم _ سلام مریم بانو ، رفتین؟ _ داریم میریم _ منم دیگه الان راه می افتم _ میری خونه از آیینه ی جلو نگاهی به زخم روی پیشانیم انداختم _ دیر میشه ، لباس هام همراهمه نهایت نیم ساعت دیگه اونجام _ باشه مادرجان، مراقب باش _ چَشم _ روشن پسرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ یکبـــــار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله‌ها را .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. و قطعا با نام تو آرام میگیرد دل ها..❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداحافظی کردم و به سمت ستاد راه افتادم . فرصت نمی شد به لباسم را عوض کردم و دستی به موهای پریشانم کشیدم . تقریباً نیم‌ساعت بعد به خانه ی ضحا رسیدم. خانه ی آنها در یک برج مسکونی بود که باید ابتدا از نگهبانی رد می‌شدم، مثل اینکه مرا شناخت و موقع رفتنم به سمت آسانسور چیزی نگفت. پشت در خانه که رسیدم نفس عمیقی گرفتم با انگشتهایم موهایم را مرتب کردم. زنگ در را زدم و منتظر ماندم ضحا در را برایم باز کرد . با دیدنش تمام خستگی ام ریخت . نگاهش کل صورتم چرخید و بعدروی زخم پیشانی ام نشست . سلام کردم خودش را کنار کشید وارد شدم و به جمع پیوستم بعد از سلام و احوالپرسی بخاطر تاخیرم عذرخواهی کردم. نگاه پدر ضحا همچنان ناراضی و ناراحت بود این را میشد از اخم هایی که به طرفم نشانه می رفت فهمید. حاج صادق رشته ی صحبت را در دست گرفت و گفت _ خونه ی هادی کامله ، فقط چند تا ریزه کاریه که باید انجام بشه. وسایل و کالاهای اساسی رو هم انشاءالله یکی دو روزه می بریم خونه بعدش هم قرار شد که شنبه کارهای آزمایش را انجام دهیم و انشاءالله برای عید غدیر هم جشن باشد. نفس آسوده ای کشیدم ، گویی کوهی را بعد از مسافت طولانی به دوش کشیدن حالا بر زمین گذاشته بودم. شانه ام احساس سبکی کرد. هرچند باید بار سنگین معامله ای که با خدا کرده بودم را دوباره به دوش می گرفتم تا ضحای سرحال و شادِ سابق برگردد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به سوی خانه راه افتادیم ومن به روزهایی که در پیش داشتم فکر می کردم . پشت چراغ که توقف کردیم حاج صادق روی شانه ام زد . نگاهم را از جلوگرفتم و به حاج صادق دادم _ ساکتی هادی جان؟ خوشحال نیستی؟ یه غول بزرگ رو پشت سر گذاشتی _ خوشحالم ولی نگران مریم بانو از پشت گفت _ نگران چرا؟ دل در بَر و مِی در کف و معشوق به کام است حاج صادق بلند خندید ، من هم می خندیدم ، چراغ که سبز شد حرکت کردم . آخ مریم بانو ، کدام دل ؟ کدام مِی و معشوق ؟ فعلاً که از شرایط عشق فقط منِ عاشق و دلم مهیاست. معشوق و دلش را تا خدا چه خواهد؟ حاج صادق که خنده اش کامل شد کمی به عقب برگشت و رو به مریم بانو گفت _ اینو هم بگو‌ که« سلطانِ جهان هم به چنین روز غلام است » ، این هادی خان نگران غلام شدنشه _ آره هادی جان ؟ من که امیدوارم شاید این ضحا خانم بیاد اخلاقت یخورده عوض شه متعجب از آینه جلو نگاهی به مریم بانو انداختم ، سابقه نداشت علیه من چیزی بگوید حاج صادق هم تعجب کرد _ مریم بانو ؟ خودتی؟ سابقه نداشت به هادی..... _ الان خودمونیم غریبه نیست گفتم اما جای دیگه پشت پسرم در میام. هادی جان یه ذره خنده، نشد لبخند رو که لااقل می تونی روی لبت بذاری، باور کن چیزی از ارزشها و اقتدارت کم نمیشه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.‌ آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست.. .‌@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. من حسابم ز همه مردم این شهر جداست.. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست ما اولین بار است بندگی می کنیم ولی او بی زمانی است که خدایی می کند اعتماد کن به خدایی اش💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به این حرف مریم بانو نمی شد نخندید ، حاج صادق از خندیدن زیاد به سرفه افتاده بود ، راهنما را زدم و ماشین را به گوشه ی خیابان رساندم. دست بردم و از داشبورد ماشین یک باطری آب برداشتم و باز کردم و به دست حاج صادق دادم. _ بخورید نفستون جا بیاد مریم بانو نگران گفت _ چی شده حاجی خوبی؟ حاج صادق آب را سرکشید و نفس عمیقی گرفت همانطور که کمی به سمت پایین خم شده بود دستش را به سمت مریم بانو بالا آورد _ خوبم خانم، خوبم بعد در حالیکه سرجایش درست می نشست به سمتم برگشت گفت _ مقصر شمایی هادی خان، این نخندیدن شما داشت کار دستِ من پیرمرد می‌داد. _ الحمدلله که چیزی نشد، انشاءالله که سالم و زنده باشید خداراشکر با حرفهای مریم بانو و حاج صادق کمی از آن نگرانی های فکری ام کم شده و برای دقایقی حتی فراموش کرده بودم. خدایا شکرت حالا که پدرو مادرم را در این لحظات نداشتم این دو نعمت را در کنارم داشتم . ضحا صبح شنبه به همراهی مهسا برای آزمایش رفتیم. نمی‌دانم چرا از همان اول در مقابل هادی گارد داشتم. احساس می‌کردم وارد یک میدان مبارزه شدم که به خودم بقبولانم به هیچ مردی نیاز ندارم چه احساسی و چه مالی. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او ازمایش را که دادیم هادی با لبخند رو به من گفت: _ ببخشید میشه تا جواب آماده میشه بریم چیزی بخوریم؟ مهمون من مهسا منتظر جواب از طرف من بود. یکی انگار شلیک آغاز مبارزه را انجام داد. گره کوچکی به ابرویم انداختم _ نه، ممنون بعد به سمت ماشین پا تند کردم.مهسا ببخشیدی گفت و پشت سرم راه افتاد. بازویم را گرفت و مرا سمت خودش برگرداند. _ چته ضحا؟ این برخورد یعنی چی!؟ _ پسره ی پررو همین الآن داره خودمونی میشه، همچین میگه مهمون من، انگار قراره چکار کنه؟؟ می‌دانستم دلیلم و حرفم غیر منطقی و بچگانه است. اما دلم این لجبازی را می‌خواست. _ دیوونه بازی در نیار، مگه چی گفت؟ نمیشه که بریم خونه و دوباره برگردیم. در ضمن شما قراره برین واسه خرید حلقه و لباس ، قراره اینطوری باشی؟ آره؟ _ نمی دونم مهسا ! حسی بهش ندارم، ازش خوشم نمیاد _ اون بیچاره چه گناهی داره؟ دیونه بازی خودته، باید پاش واستی، اون فقط مثل هر پسر دیگه ای خواسته برای همسر آینده اش یه کاری کنه. که ماشاالله توهم خوب جواب دادی. چهره ی مظلومی به خودم گرفتم _ واسه خرید حلقه و لباس همراهمون نمیای؟ _ اومدن که میام، تو که با اون بیچاره حرف نمی زنی . من باید رابط ناشنوایان باشم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او دوتایی خندیدیم و به فلافلی رفتیم ، صبحانه و ناهار را باهم خوردیم و دوری زدیم. موقع گرفتن جواب هادی را دیدم که روی صندلی سالن نشسته بود مشغول کار کردن با گوشیش بود. با چند صندلی فاصله نشستم.‌ زیر چشمی نگاهش کردم. داشت با اخم چیزی را تایپ می کرد. یک لحظه که داشت به گردنش نرمش می‌داد نگاهش به من افتاد.اخمش به ناگاه محو شد و لبخند زد. صندلی کنارشو نشون داد و گفت _ چرا این همه فاصله؟بیاین اینجا. دوسه تا دیگه نوبت ماست.نگاهم را به کفشهایم دوختم . با خودم گفتم: _ واقعا که پررو واسش کمه. چرا این‌قدر صمیمی شده احساس کردم یکی کنارم نشست سرم را بلند کردم بایک جفت چشم و یک لب خندان مواجه شدم _ هووووف _ چرا هوووف؟ اگه خدا بخواد قراره با هم باشیم سعی کردم خونسرد و آرام باشم. _ من که بهتون گفتم انتظار راحت و صمیمی بودن از من نداشته باشید. من تازه دو سه روزه که شما رو میشناسم _ دو سه روز؟؟از جلسه اول خواستگاری تا حالا تقریباً ده روز شده _ حالا ما میگیم ده روز. مگه واسه شناخت کافیه؟ آدمها یک عمر با هم هستن ولی باز شناخت کاملی از هم ندارن گوشه ی لب پایینش را به دندان گرفت: _ باشه حق با شماست. قول میدم رعایت کنم. تا خودتون نخواستین.... _ صولتی و حسینی؟ لعنتی الان موقع خواندن اسم بود.؟ منشی که اسم ما را خوند هادی بلند شد و حرفش نیمه ماند.یعنی چه میخواست بگوید؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا هم امد _ مگه جای پارک پیدا می‌شد؟ مُردم تا پیدا کردم نگاهی به هادی انداخت _. چی شد جواب رو گرفتید؟ هادی لبخند زد : _ خداروشکر خونِمون به هم می خوره امیدوارم که..... با دیدن اخم روی پیشانیم حرفش را ادامه نداد.باز هم داشت گوشه ی لب پایینش را به دندان می گرفت. انقدر محکم که مطمئن بودم اگه یک ذره دیگر ادامه می‌داد حتماً لبش پر از خون می شد. مهسا بغلم کرد و بعد به هردویمان تبریک گفت و سمت در ورودی آزمایشگاه رفت.‌مثلا می خواست ما تنها باشیم. _ می‌دونم برای شما جواب آزمایش زیاد مهم نبود اما برای من مهم بود و تقریباً میشه گفت استرس داشتم. همین قدر که میتونم کنارتون باشم همینقدر که قراره با من باشید خداروشکر می کنم. هادی این را گفت و خداحافظی کرد رفت. کمی خجالت کشیدم از این همه بی احساس بودنم . روی صندلی نشستم. کمی که حالم رو به راه شد بلند شدم و رفتم. بیرون از محوطه آزمایشگاه داشتم چشمی دنبال مهسا می‌گشتم. هادی را دیدم که از ماشین خودش رد شده بود. کمی جابجا شدم تا بهتر دید داشته باشم. مهسا هم با دیدن هادی پیاده شد. هادی داشت با مهسا حرف میزد و آزمایشگاه را نشون می‌داد. بعد از جیبش چیزی به مهسا داد و سمت ماشینش برگشت . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او همینطور داشتم نگاهش می کردم که گوشیم به صدا اومد. مهسا بود _ جانم؟ _ کجایی ضحا؟؟ _ سمت چپ رو نگاه کنی می‌بینی منو، بیا اینجا گوشی را قطع کردم وسمت سواره رو رفتم . مهسا امد چون جای مناسبی نبود سریع سوار شدم. کمربند را که می بستم گفتم _ هادی چکارت داشت؟ بیخیال داشت رانندگی می کرد _ هیچی کارت بانکی شو داد و شماره همراهش _ اونوقت برای چی؟ _ برای اینکه فردا بریم برای خرید حلقه و لباس _ خودش نمیاد؟ واسه اونهم ما بخریم؟ _ گفت که لباس خودشو خودش می خره، کارت رو داده برای حلقه ها و لباس تو و بقیه چیزها _ خودش چرا نمیاد؟ مهسا جوابی نداد. روی بازوش زدم و گفتم _ با توام مهسا! هادی چرا خودش نمی اد؟ _ آقا هادی گفت این طوری راحت ترین. گفت بودنش شاید مارو معذب کنه. وقتی داشت اینها رو به من می‌گفت احساس کردم صدای مردونه اش بغض داره، نگاهی به من انداخت : _ ضحا! چرا فکر می‌کنه با بودنش معذبیم؟؟ جوابی ندادم. با خودم گفتم حتماً میخواهد پای قولی که داده بماند. به خانه که رسیدیم مستقیم به اتاقم رفتم. صدای مامان را می‌شنیدم که داشت با مهسا درباره جواب آزمایش می پرسید، از این همه فکر کردن و نتیجه نگرفتن خسته شدم و چشمهایم رابستم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او احساس گرسنگی به من غلبه کرد و بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم اتاقم غرق تاریکی بود. احتمال میدادم الان دیگر وقت شام شده باشد.گوشیم را از روی میز کنار تختم برداشتم صفحه اش را روشن کردم. _ یا خدا ! ساعت چهار و بیست و هشت دقیقه ی صبح بود.چقدر خوابیدم. چرا برای شام بیدارم نکردند.تلو تلوخوران خودم را به آشپزخانه رساندم . به زور لقمه ی نون و الویه خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم. نگاهم به اتاق مهسا افتاد درش نیمه باز و چراغش روشن بود. آرام در را باز کردم. روی سجاده دستهایش رو به آسمان بود.به این حالش غبطه می‌خوردم. صلواتی فرستاد و بالبخند نگاهم کرد. _ آبجی کوچیکه ی من در چه حاله؟ با خنده گفتم : _ حالا خوبه فقط دو دقیقه بزرگتری که اونم اگه ترافیک نمی‌کردی من زودتر اومده بودم _ چرا بیداری؟ خواب دیدی؟ _ نه گرسنگی بهم فشار آورد، فکر نمی کردم اینقدر خوابیده باشم. _ من که خواب موندم تازه نمازمو خوندم بعد بلند شد و از توی کیفش کارت بانکی و برگه ای به من داد.روی کارت را نگاه کردم _ هادی حسینی دستجردی. دستجرد مال کجاست؟ _ یه دستجرد سمت قم داریم یکی هم تبریزه.‌که با توجه به لهجشون هادیِ جنابعالی فکر کنم گزینه ی دوم باشه _ هادیِ من؟؟ سندش رو تو به اسمم زدی؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ از خودم ترسیده بودم عشق من را سبز کرد شاخه‌ای خشکیده بودم عشق من را سبز کرد🌱