eitaa logo
احسن الحال🌱
1.7هزار دنبال‌کننده
309 عکس
187 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ باشه ، من که این چیزا رو نمی‌دونم ، فقط این کلید زاپاسمه، بده کیان برسونه به من باشه ای گفت و بعد از خداحافظی راهی جشن شدیم .‌جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم. جشن شلوغی نبود از طرف من مریم بانو و حاج صادق و خانم و آقای مهدوی و چند نفر از بچه‌های پرورشگاه و نیروهای ستاد بودند. مگر می شد چشمان غمگین ضحا را ندید گرفت. تمام طول مراسم نگران ضحا بودم، اینکه نکند پشیمان شود و همین جا این هیاهو حوصله اش را سر ببرد ، این شادی زورکی ، این لبخند زورکی که در جواب آرزوی خوشبختی و تبریک دیگران برلب می نشاند ، همه مرا می ترساند . می ترسیدم ضحای دلنازک و زخم خورده ی من کم بیاورد و فرار کند . من حالا برای ضحا اجباری بودم که ناچار بود بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و او هم هادی و دل بیچاره اش را پذیرفت. باید روحیه ام را حفظ می‌کردم تا بتوانم ضحا را به روزهای آرام و شاد گذشته اش برگردانم. میان افکارم می چرخیدم که یکی به ضحا نزدیک شد _ داماد بابا ننه نداشت ، فک و فامیل هم ندارن بیان عروسیش ؟ اولین تیر از جانب دیگران روانه ی قلب ضحا شد. ضحا عصبانی گفت _ مواظب حرف زدنتون باشید اگه چیزی... دستم را روی دست ضحا گذاشتم، حرفش نیمه ماند و به دستی که حالا در حصاردست من بود خیره شد . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او چقدر سرد بود آرام دستش را فشردم با لبخند رو به ضحا گفتم _ آروم باش عزیزم، خودت رو ناراحت نکن ، نیازی نیست اعصاب خودتو بخاطر هرکسی داغون کنی لبخند میزدم اما دلم می خواست فریاد می‌کشیدم بر سر این نازنِ سنگدل، که چطور دلش می آید خاطر ضحا را آزرده کند؟ خانمی که این حرف را زده بود حالا بی هیچ حرفی رفته بود.‌دستم را گرفتم و سرم را کمی به سمت ضحا خم کردم. _ ببخشید ، مجبور شدم این کار رو بکنم نمی‌خواستم یه لحظه هم ناراحتیِ تو خوشحالش کنه با صدای ضعیفی تشکر کرد. ساعت حدود یکِ شب بود که جشن تمام شد . پدر ضحا بدون خداحافظی رفت ، مادرش ضحا را در آغوش گرفت و بوسید و بدون نگاهی به من او هم رفت. حتماً مرا اندازه ی خودشان نمی دیدند ، شاید برنامه ی دیگری برای آینده ی ضحا داشتند. مهسا اما ماند و بوسه ای به گونه های خیس ضحا زد و برایش آرزوی خوشبختی کرد. بعد او را محکم به آغوش کشید. نزدیک شدم _ مهسا خانم. خانمم صداش در نمیاد اکسیژن نمی‌رسه بهش بالاخره رضایت داد و از ضحا جدا شد بعد از گفتن تبریک و دعای خیر رفت. وارد حیاط شدیم ضحا از جلو می رفت و من از پشت سرش می رفتم. وقتی از روی سنگفرش ها و از میان گل‌های رز رد میشد میان روشنایی رنگانگ حباب درون حیاط با آن لباس عروس ساده اما زیبایش ، چقدر دل می بُرد از منی که قبل از آن دلم برایش رفته بود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او آرام همراهم را بیرون کشیدم و چند عکس پیاپی از این تصویر زیبا ثبت کردم ، از پله ها بالا رفت و جلوی در ایستاد. جلو رفتم در را باز کردم و خودم را کنار کشیدم _ بفرمایید خانمی برقها روشن بودند . مسیر ورودی تا راه پله ها اتاق خواب بالایی در بود از گل‌برگ‌های رنگارنگ گل رز. ضحا کمی مکث کرد و نگاهش را به مسیر دوخت ناگهان به گریه افتاد و با دو از پله ها بالا رفت. آرام از پله ها بالا رفتم. من حالا باید با این ضحا چه می‌کردم ؟ پشت در ایستادم، صدای گریه اش اوج گرفته بود. در زدم و وارد اتاق شدم. برق اتاق خاموش بود شمع های کوچکی که روی میز آرایش و تاج تخت بودند و مهشید چند دقیقه قبل از آمدنمان آنها را روشن کرده بود. اتاق را روشن کرده بود. حرفی نزدم و آرام به ضحا نزدیک شدم. خودش را روی تخت انداخته بود و از ته دل زار می زد. با شنیدن صدای پایم به سمتم برگشت . ترس را از چشمان خیس به شبنم نشسته اش می خواندم. با لبخند کنارش نشستم دستم را سمت موهایش بردم و برای اینکه آرام باشد گفتم _ آروم باش چیزی نیست یکی یکی گیره ها را خرمن طلایی و زیبایش جدا کردم ، زیپ پشت لباسش را کمی آزاد کردم، نفسهای تند از روی ترسش عذابم می داد. یعنی این همه از من می ترسید؟ بلند شدم _ مزاحمت نمیشم ، یه دوش بگیر و راحت بخواب ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سریع بیرون رفتم و در را بستم. باز هم تنها ماندم. اینبار اما تنهایی ام فرق می کرد. شاید دردآور تر بود، دلداده باشی ، دلدار کنارت باشد ، دلت دل دل کند برای داشتنش اما.... آخ از این امّا ها، که چقدر دل را می‌سوزاند، دل را می شکست. باید روحم را و دلم را آرام می کردم، وضو ساختم و درون اتاق کوچک طبقه‌ی پایین ، قرآن باز کردم و دنبال آیه ای می‌گشتم تا آرامم کند. _ الذّینَ امَنوا و تَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب دست راستم را روی قلبم گذاشتم و چندبار این آیه را خواندم، گویی از هر قرص و دارویی آرامش بخش تر بود. فرمانده برنامه ی توجیهی گذاشته بود و باید صبح زود می رفتم. نان گرم گرفتم ،صبحانه ی مفصلی برای ضحا آماده کردم و خودم راهی شدم. قبل از شروع جلسه گزارش کارهایی که تا به حال برای آزمایشگاه انجام شده بود را به فرمانده دادم. _ آقا هادی خبردار شدم یکی از صاحبان کارخانه تولید مواد غذایی برای یه نمایشگاه دوروزه رفته مجارستان ولی هنوز برنگشته _ شاید داره کنار کارش تفریح می کنه فرمانده خنده ی کوتاهی کرد _ شاید هم فرستادنش تفریح متوجه منظورش نشدم. خودش را کمی روی میز جلو کشید و دستانش را به هم گره زد ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ شاید اعضای هیئت مدیره فرستادنش تفریح تا خودشون با خیال راحت هر غلطی که خواستن انجام بدن ، مثل واردات مواد اولیه تراریخته _ جالبه _ آره چون جالبه خواستم تو رو مسئول پرونده کنم _ من که هنوز درگیر آزمایشگاه هستم و در کنارش ماموریت های دیگه _ می دونم مطمئن هستم این پرونده می‌تونه کمک بزرگی توی پیش بردن کار آزمایشگاه بهت بکنه. در ضمن سردار خودش مستقیم از من خواسته تو رو مسئول این مورد کنم _ چرا!؟ به صندلی اش تکیه داد _ بخاطر پرونده موفق آزمایشگاه البرزی، کاربزرگت که چهار سال طول کشید و الان هم آزمایشگاه ، انشاءالله با این پرونده کارت سرعت بیشتری می‌گیره خندیدم و گفتم _ ببخشید آقا روز اولِ دامادیم جای اینکه تشویقی و مرخصی بهم بدید ، پیشنهاد کار جدید می‌دید ؟ _ چقدر هم که از کار بدت میاد؟ _ به روی چشم ، بهترین نیروهامو برای این کار انتخاب می‌کنم _ دیگه برو به کارهات برس بعد از اینکه از فرمانده خداحافظی کردم با مهدی تماس گرفتم که با طه و کمال و داریوش به اتاقم بیایند. باید برنامه ریزی می کردیم و تقسیم کار می‌شد. مهدی شروع کرد به پرسش _ آقا اطلاعات اولیه داریم یا باید از صفر شروع کنیم _ فعلا میدونیم که اسم کارخانه رب سرخ دشت هست و اینکه رییسش به نام فولادی الان دو هفته است رفته مجارستان و عملاً دونفر دیگه کارخونه رو میگردونن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اینبار طه بود که با آن عینک گردش زل زد به من و گفت _ آقا نکنه سر به نیستش کرده باشن؟ _ نه دانشمند ، زنده است و مشغول تفریحات سالم داریوش آرام به پشت طاها زد و گفت _ و شاید هم تفریحات ناسالم صدای اعتراضم بلند شد _ عه... داریوش ؟ قرار نبود طه رو اذیت کنی _ کِی قرار گذاشتیم آقا یادم نمیاد کمال خیلی خونسرد و جدی گفت _ وقتی آقا هادی میگه حتما بوده اگه نبوده الان گذاشته شده، طه تازه وارده و به کمالات و هنرهای شما آگاهی نداره صدای غر زدن آرام مهدی را از کنارم شنیدم _ چای شیرین همیشه با کمال مشکل داشت و من نمی دانستم دلیل آن چیست؟ رو به آنها گفتم _ می‌خوام دو نفر اصلی رو که بعد از رئیس کارخونه سهم و نفوذ و قدرت بیشتری دارند رو پیدا کنید اطلاعات رو کامل می‌خوام رو به مهدی گفتم _ گزارش نهایی رو از شما می‌خوام دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _ چشم آقا ، فقط به این عزیزان حاضر بفرمایید همراهی کنند، طه تا مستقیم از شما نشنوه کارمنو راه نمی اندازه، داریوش که سرش گرم کار دیگه است ، کمالم که... با نگاهی که کمال به مهدی انداخت حرفش نیمه ماند. دستش را بالا آورد رو به من انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند و گفت _ کمال ...عااااااالی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از این تغییر موضع ناگهانی اش همگی خندیدیم. به قول فرمانده، نیروی کارِ شاد یعنی خستگی ناپذیر با راندمان کاری بالا. _ داریوش تمرکز اصلی رو بذار روی این کار ، زودتر جمعش کنیم ، کمال و طه هم با مهدی همکاری داشته باشید همگی چشم گفتند و هرکدام سراغ کارهایشان رفتند خودم به آزمایشگاه رفتم تا با هادی کارهای آوردن دستگاه و استخدام نیرو را انجام دهیم .‌ فرمانده ساختمان آماده ی آزمایشگاه سابق یکی از دانشگاه ها را در اختیارمان گذاشت که این کلی از کارمان را جلو می برد . خواسته بود که نیروهای مشغول در آزمایشگاه دو بخش باشند ، بعضی از نیروهای خودمان و بعضی دیگر را خود دانشگاه منابع طبیعی و کشاورزی معرفی می کرد که اطلاعی از روند کاری ما نداشتند هنگام برگشت به خانه دوپرس چلوکباب گرفتم هرچند از وقت ناهار خیلی گذشته بود اما احتمال دادم ضحا بخاطر خستگی دیشب ناهار درست نکرده باشد. اگر هم درست کرده باشد نهایت برای وعده ی شام خودمان را مهمان می‌کردیم. می دانستم منتظرم نیست اما همین که یکی درون خانه بود آن را از بی روحی بیرون می آورد باعث می شد که با شوق به سمت خانه بروم . هیچ صدایی نمی آمد. آرام جلو رفتم _ ضحا... ضحا... از راهروی ورودی که رد شدم سرم را به سمت راست چرخاندم چشمم به ضحا افتاد که مشغول کار با گوشی بود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او تاپ و شلوارک گل‌بهی به تن داشت و موهای فر و طلاییش دور و برش ریخته بود و صورت زیبایش را قاب گرفته بود. لبم ناخودآگاه به گوشه کش آمد .محو‌ دیدنش بودم، چقدر خواستنی و دلنشین بود. کاش می شد این همه زیبایی را ثبتش کرد. آخ اگر می‌شد ، می‌گذاشتم ساعتها همینطور همین جا بماند تا این دلم سیر تماشایش کند و تمام گذشته ی تلخ و آینده ی نامعلوم را بی خیال شود. ضحا صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. مهسا بود _سلام بر عروس خانم.‌چطوری؟ _ کوفت نگیری. منو از خواب بیدار کردی که حالم رو بپرسی؟ _ دارم میام پیشت جاده چه همواره، هوا چقدربوی عطر تو رو داره _ لازم نکرده ، مگه ساعت چنده؟ _ ساعت ۹ و چهل دقیقه، قبل از ظهر _ حالا چرا میخوای بیای؟ _ آبجی ما رو باش، می‌خوام لباس و وسایل آرایشگاه رو ببرم. شاید هم ناهار بهت افتخار بدم خندیدم _ بیا من که می‌دونم همه ی اینها بهانه است. دلت برام تنگ شده _ آخ قربون دهنت بعد از صحبت با مهسا دست و صورتم را شستم. به آشپزخانه رفتم. میز مفصل و آماده ی صبحانه را که دیدم فهمیدم چقدر گرسنه هستم. نان هم گوشه ی میز لای سفره ی کوچکی پیچیده شده بود . چای ساز را روشن کردم و مشغول خوردن شدم از مربا گرفته تا عسل و گردو. فکر نکنم برای ناهار هم جا داشته باشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا امد کلی حرف زد و خندیدیم. حال و هوایم را عوض کرد. وسایل را گرفت و رفت. حوصله ی درست کردن ناهار را نداشتم با خودم گفتم _ من که سیرم هادی ام تا بیاد شب میشه یه چیزی درست می کنم. سراغ گوشیم رفتم حالا که از دست نوید و خانواده ی عمو راحت شدم باید تمام تلاشم را برای موفقیت و ادامه تحصیل انجام می‌دادم. بخاطر رتبه ی خوبم در کارشناسی می‌توانستم بدون آزمون ارشد را بخوانم. وقتی حالم درست نبود مهسا طبق معمول در حقم خواهری کرد و‌کارهایم را انجام داد. حالا هم که چند روزی بیشتر تا مهر نمانده بود. جستجویی در گوشی کردم تا در مورد ارشد رشته ی خودم وکتابهایش بتوانم چیزی پیدا کنم . زمان و مکان از دستم در رفت.‌سایه کسی را جلوی پایم دیدم.‌سرم را آهسته بلند کردم که با دوتا تیله ی قهوه‌ای روبرو شدم و عمیق نگاهش کردم. _ سلام خانومی خون تازه به مغزم رسید بلند شدم و با نهایت سرعت خودم را به اتاق رساندم. صدای همراه با خنده ی هادی امد _ ضحا ! خانووم باور کن صدات کردم سرت به گوشی گرم بود نشنیدی صدایش حالا نزدیک تر شده بود.‌پشت در اتاق ایستاد _ ضحا جان! ناهار گرفتم تا دوش بگیرم زحمت می‌کشی میز رو آماده کنی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او ناهار؟ مگر ساعت چندبود؟ خواستم به گوشیم نگاه بیندازم یاد آمد پایین جا گذاشتم.لباسم را با یک آستین بلند خنک و شلوار نخی گشادو ‌شال عوض کردم. آرام در اتاق را باز کردم سرک کشیدم خبری از هادی نبود. پایین رفتم و میز را آماده کردم. فکر می‌کردم با صبحانه ای که خوردم دیگر گرسنه نشوم. اما حالا با دیدن چلو کباب فهمیدم گرسنه ام. هادی در حالیکه موهایش را با دست حالت می‌داد وارد آشپزخانه شد. با دیدن من و این که لباس پوشیده بودم بدون صدا خندید.‌زیر چشمی نگاهش کردم شانه هایش می‌لرزیدند . یعنی هنوز داشت می‌خندید؟هر طور بود غذایم را تمام کردم. _ اگه قراره اتاق خواب رو تنهایی تصاحب کنی من بیام لباسهامو بر دارم. در حالیکه داشتم ظرفها را جمع میکردم گفتم _ تا ظرفها رو جمع و جور کنم بردارین به من نزدیک شد و با تعجب گفت . _ضحا؟؟؟ عصبی به سمتش برگشتم _ من حرفی ندارم، قبل از این با شما در مورد مشکل خودم حرف زدم دو دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. _ باشه درست میگی معذرت می‌خوام، ولی قهر که نیستی؟ ناهار شام صبحانه رو با هم میخوریم، چیزی لازم بود به من بگو. چیزی نیاز داشتی بگو. قبول؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خودم دقیقا نمی‌دانستم چه می‌خواهم، هم دلم نمی‌خواست اینطوری برخورد کنم هم می‌خواستم شکست بدم اما چهدکسی یا چه چیزی را نمی‌دانم!؟ سرم روبه نشونه ی قبول تکون دادم. دوباره پرسید _ قبول؟؟ نگاهش کردم _بله خندید و گفت _ جذبه رو‌صفا کردی؟ دوبار بله گرفتم سمت سینک رفتم.‌و با خودم گفتم این که دیوونه است ا! ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او هادی به اتاق طبقه ی بالا رفتم و لباسها و وسایل خودم را برداشتم نگاهی گذرا به اتاق انداختم. نفس خسته و حسرت آلودم را آه مانند بیرون دادم. سرم را رو به آسمان کردم و خندیدم _ آ خدا ! دارم میرم یعنی بیرونم کرده محترمانه عذرم رو خواسته ، حواست به من و دلم هست دیگه ، ممنونم که بین این همه تنهایی هام تو تنهام نمیذاری وسایل را اتاق پایین جابجا کردم و شد اتاق من. باید شبها و روزها رو اینجا می گذراندم و منتظر استجابت دعایم می بودم. روزهای عادی و بدون اتفاق خاصی در زندگی مان می گذشت ، امیدوار بودم ضحا از موضعش پایین بیاید اما این طور نشد. کار آزمایشگاه و کارخانه دشت سرخ تمام انرژی ام را می گرفت اما هر بار که به خانه می آمدم با انرژی می گفتم _ سلام خانم خونه، سلام عزیز دردونه اما هیچ وقت جوابی نگرفتم تا خستگی هایم همان دم در بریزد و شاد و سبک وارد خانه شوم. کیان هربار می گفت که عکسهای عروسی آماده شده اما من فرصتش را نداشتم که بروم بگیرم. تا اینکه بالاخره خودش عکسها را به آزمایشگاه آورد و به من داد _ بیا هادی جان ، واقعاً آدم از ذوق شما زن و شوهر می‌مونه گریه کنه یا بخنده، بابا سه چهار ماه از عروسیتون گذشته شما یعنی دلتون نمی‌خواد ببینید چطور شده عکساتون ؟ پاکت عکسها را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم ، کیان که نمی دانست آن چند عکس را هم با اصرار گرفتم وگرنه حرفی از ذوق نمیزد. _ ممنون داداش خانمم که مشغول دانشگاه و درسشه منم که میبینی تا آخر شب یا اینجام یا دنبال کارای اینجا _ حالا برو با این عکسها غافلگیرش کن _ حتما داداش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻