عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_دوم منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی
#قسمت_شصت_و_سوم
وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من!
حدود بیست دقیقهای طول کشید تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم همهی این حضرات باهم بیان.
وقتی وارد شدن، نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم:
«معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟»
یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد. بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم:
«میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یه هویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یه هویی انقدر احمق شدی.»
صدام و بردم بالاتر گفتم:
+خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونهتون.
گفت:
_آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد.
+پس عمه من باید میفهمید چیشده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟
مجددا به عاصف گفتم:
«عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدتها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.»
عاصف گفت:
_حاجی چیشد دقیقا؟
+دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی؟ دهنش استخون بود داشت میرفت.
روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم:
«شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟»
جوابی نشنیدم. دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه. به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون... وقتی رفتن، به عاصف گفتم:
+میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟
با تعجب گفت:
_نه!!!!! واقعا نفهمیدم!
+به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو میبرد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغهای آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکیام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافهت و ببینم.
چیزی نگفت و رفت.
دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.»
فورا بلند شدم رفتم بیرون، تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم:
+دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟
_داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
+تشریف بیارید داخل اتاقم.
حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد « البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم. گفت:
_چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
+چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن.
_منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟
+بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده.
_ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری.
سرم و انداختم پایین. احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم... حاج کاظم گفت:
_تو الان نگران چی هستی؟
+نگران عاصفم!
_اشتباه کرده و باید تاوان پس بده.
+بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم.
_یعنی چی؟
+حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم.
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!