عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_شش عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد،
#قسمت_پنجاه_و_هفت
من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون.
سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم:
+کجایید؟
_پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم.
+لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم.
بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم.
پیام دادم به عاصف.
«برنامتون چیه؟ کجا میرید؟»
چند لحظه بعد جواب داد:
«نمیدونم. فعلا سر در گمم. میگه من و ببر بگردون.»
پیام دادم:
«یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.»
رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم:
+چیزی نگفت؟
_نه.
+از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟
_نه. خیلی ریلکس بود.
+جالبه.
_چطور؟
+بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم.
عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت:
_چه خطری آقا عاکف؟
+نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه.
_چشم حواسم هست.
+رژ و بهم بده.
از جیبش آورد بیرون و گفت:
_یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست.
+پس بو برده.
_بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیلهت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا.
بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همهرو با هک کردن پاک کنه.
رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقهای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم:
+تصورت از این رژ چیه؟
عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم:
+حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟
_چی بگم والله.
+هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون.
_دوربین داره تنش؟
گفتم:
+این یک سلاح خطرناک هست. در ظاهر یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده.
_یا ابالفضل.
+خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقعش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمیفهمید.
عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم:
+خیلی حماقت بزرگی کردی.
_میدونم حاجی. شرمندهتم!
+شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش.
خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم:
+عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟
سرش و انداخت پایین. گفتم:
+سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم.
یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم:
+آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟
_حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم.
_آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و اینها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی فقط برای امنیت ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟
_بله حق با شماست!
+حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده.
_بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پروندهم نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟