عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیک
#قسمت_پنجاه_و_یکم
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم:
«الان که گوشی تو دست دخترهست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.»
کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت:
_کجا میری عزیزم؟
+میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان.
لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم:
«زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.»
عاصف اومده بود روی بالکن. خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه. فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.»
همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم:
«چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.»
ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد.
پازلها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک #پرستو هست.
دیدم فورا با پایین بلوزش، صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش. یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسیها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.»
عاصف گلویی صاف کرد، یعنی فهمیدم.
عاصف از روی تراس برگشت داخل. وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد. گفتم:
+سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله.
_به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟
وقتی عاصف گفت «عاکف»، داشتم از مانیتور دخترهرو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف. گفتم:
+معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟
_راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه.
+الآن کجایی؟
_تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانوادهم از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا.
+عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی...
از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا.
عاصف بهم گفت:
_خب داداش، من درخدمتم...
+هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت.
_باشه حاجی. مخلصم.
+فعلا.
قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت:
_چه صدای بم و نسبتا خشنی داره.
عاصف گفت:
+گاهی صداش نازک میشه.
_یعنی چی؟
+نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست.
_آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس میکنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟
+حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش.
دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت:
_نمیخوای بهم شام بدی؟
+چشم عزیزم. بهت شامم میدم.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.»
عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد. علی هم تماس گرفت با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم، تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده.
بیسیم زدم به علی:
+علی جون صدای من و داری؟ عاکفم!
_جانم حاجی؟
+به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما.
_دریافت شد.
+تمام.
45 دقیقه بعد وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛ اول اومد سمت وَنِ ما. یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلالها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه، وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم:
+مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافهای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بستهای که غذا رو آوردی چک کنه.
_چشم.
یادداشت و نوشتم و دادم بهش. مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.