eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
57 عکس
10 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_هشتم ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون ر
خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری میکردم. دیدم اون آدم با لباس مندرس، اما دستکش های نو و تره تازه‌ای به دست داره و بهش نمیخوره دوره گرد و پلاستیک جمع کن باشه. برام عجیب بود. به خانوم شاکری گفتم: «سرت و بیار بالا، ازش حرف بکش. میخوام دندوناش و ببینم.» میخواستم ببینم دندوناش چه شکلی هست. سوژه حرفی نزد و فقط خم شد پلاستیک و از خانوم شاکری گرفت و شروع کردن به آرامی راه رفتن. اما یه هویی سرعتش تند شد. خانوم شاکری میگفت: «آقا آروم‌تر، من نمیتونم پا به پای شما راه بیام.» پنجاه متری که رفتن، مرده وسیله‌ها رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه و برگرده نگاهی کنه فورا رفت. وقتی اون مرد رفت، به سهراب که در انتهای همون خیابون مستقر بود بیسیم زدم بره دنبالش. خانوم شاکری، رفت داخل یکی از خونه‌های امنی که در همون نزدیکی بود، تا همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه. بعد از ده دقیقه که فضا مثبت شد، مسیر و برگشت و اومد سمت ون. وقتی سوار ون شد گفتم: +خسته نباشید. _ممنونم. +لطفا خیلی زود تشریح کنید. _متاسفانه سوژه حتی نگاهم نکرد به من! +ظاهرا آدم چشم پاکی بود! خانوم شاکری و میرزامحمدی و حسن خندیدن. خانوم شاکری گفت: _پوست صورتش آفتاب نخورده و صاف و یکدست بود. هیچ اثر خستگی و سوختگی و سرما و گرما خورده‌ای که صورت یک کارگر داره، در اون وجود نداشت. ته ریش مرتب شده ای داشت. بوی زباله نمیداد. چندتا از بطری‌های داخل گونی رو که از پشت سرش راه میرفتم و مشخص بود چک کردم که هیچ اثری از کثیفی دور اون بطری نبود و معلوم بود تازه هست و دست نخورده و انگار خودش از توی خونه گرفته داخل اون گونی گذاشته. +تونستی دندونش و ببینی. _به طور کامل نه! چون حرفی نزد! اما رفت یه لحظه وسائل و بزاره زمین، انگار دهنش خشک شده بود کمی دهانش باز شد، تونستم دوتا از دندونای ردیف پایینش و ببینم که خرابی و عدم نظافت مثل زردی در اون نبود. معلوم بود به خودش میرسه! +بیشتر تشریح کنید _علیرغم اینکه کفشهای پاره‌ای داشت، اما جوراب نو و مرتبی به پا داشت. فورا رفتم روی خط سهراب: +سهراب / سهراب/ عاکف _بفرمایید عاکف +اعلام موقعیت و وضعیت کن. _ سوژه سوار تاکسی شده. +چشم ازش برنمیداری. این شخص کاملا مشکوکه. _دریافت شد. +تمام. راستش و بخواید کمی برای جون عاصف نگران بودم. نمیدونم چرا. چون نمیدونستیم طرف مقابلمون چه کسی هست و تموم موارد و فرضیه‌ها و تحلیل‌هایی که داشتیم، اتفاقات پیش رو رو برای من و تیمم غیر قابل پیش بینی میکرد. اینبار هدفم این بود تا از قول عاصف هم مطمئن بشم. برای همین وَ بخاطر اینکه یه وقت نخواد جلوی ما تظاهر کنه، به هیچ عنوان توی دکمه لباسش میکروفون کار نگذاشتیم. اما احتیاط شرط عقل بود و باید داخل تموم اتاق ها شنود کار میگذاشتیم تا بدونیم چه حرفهایی بین عاصف و دختره رد و بدل میشه. چون آدم که عاشق میشه، عقلش و از دست میده. میترسیدم عاصف همچنان بخواد به مسیر قبلیش ادامه بده، علیرغم اینکه قسم خورده بود از این دختره متنفر شده. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «صدای عاصف و دختره رو میخوام. تصویرشم بفرستید روی مانیتور.» خانوم میرزامحمدی تصویر و روی مانیتور برد، دیدم دختره داره برای عاصف عشوه میاد. از عاصف میپرسید ویلا برای خودته عزیزم؟ عاصف هم گفت بله رستا خانوم برای خودمه. اونم کلی ذوق مرگ میشد. عاصف و دختره روبروی هم دیگه روی مبل نشسته بودند. دختره بلند شد بیا سمت عاصف بشینه، عاصف گفت: +رستا خانوم، ما هنوز با هم محرم نشدیم و کنار هم بخوایم بشینیم زیاد خوب نیست، چون فعلا توی مرحله آشنایی هستیم. اجازه بده همچنان رعایت کنیم. _چشم. دختره نا امید از همه جا برگشت و نشست سرجاش. دیدم عاصف داره واقعا رعایت میکنه و میشه بهش اطمینان کرد و به معنای حقیقی کلمه پا روی دلش گذاشته. دقایقی باهم حرف زدن و منم دیگه خیالم جمع شده بود که عاصف گاف نمیده. همزمان دختره گفت: «من میرم نمازم و بخونم.» توی دلم گفتم چه خری هست این زنیکه. داره عاصف و قشنگ بازی میده و مثلا میخواد بگه من نماز میخونم. یه پیامک برای عاصف فرستادم: «یه گوشی ریز، زیر دکوری قندان روی میز روبروت هست. همه چیز آماده هست. بزارش توی گوشت تا نیومد.» عاصف بعد از خوندن پیام دور و برش و نگاهی کرد، خیز برداشت و رفت کاری که گفتم و انجام داد. بیسیم و گرفتم و به عاصف که گوشی ریزی توی گوشش بود گفتم: +عاصف جان صدای من و داری؟ سرفه ای کرد که یعنی: «بله.» گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گوش کن ببین چی میگم! بچه ها یخچال و پر کردن. خرت و پرت خواستی اون داخل هست. به نظرم برو تا نمازش و بخونه یه چیزی بردار بگیر بیار تا وقتی اومد بیکار نشینید.»