#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفت
از نسترن دوساعت دیگه بازجویی کردم. طوری که دیگه از شدت بی خوابی، فشار روحی، فشارعصبی و... به غلط کردن افتاد. برای اون روز، همون چند ساعت بازجویی فشرده بس بود.. چون قرار بود در روزهای دیگه هم ازش بازجویی بشه.
وقتی بازجویی تموم شد، از اتاق اومدم بیرون.. خودمم خسته بودم... به اون همکار خانوم گفتم «فعلا دیگه باهاش کاری نداشته باشن و منتقلش کنن به یک اتاق بهتر.»
برگشتم دفترم. گزارشات بازجویی رو نوشتم. یه تماس با منزل گرفتم و از حال همسرم اطلاع پیدا کردم، چون قرار بود ببرنش شیمی درمانی! بعد از تماس با منزل، دونفر از متخصصین سایبری در بخش ضدجاسوسی اداره رو دعوت کردم اتاقم و ازشون خواستم موبایل و ایمیل های مقاماتِ چندنفر از کشورهای مورد نظرو برام رصد کنن تا آمارش و بدست بیارن وَ از طریق یکسری کلید واژه ها وَ کُدها مسائلی که پیرامون همین پرونده هست مشخص بشه.
دو روز بعد...
تونستیم 24 ساعت قبل از موعد مقرر «فرصت 3 روزه ریاست برای پیدا کردن باگ» اون شخصی که اطلاعات حساس بخصوص اطلاعات این پرونده رو به بیرون از تشکیلات میداد کشفش کنیم. به طوری که پس از کشف نشتی، هدایت پرونده خیلی فرق کرد، تا جایی که حتی تونستیم سرشبکه های خیلی از پرونده ها رو زیر ضربه ببریم.
خیلی روزهای سختی بود، از چند جای مختلف تحت فشار بودیم! مثل نهاد ریاست جمهوری وَ وزارت خارجه که دائم میپرسیدن موضوع این ربایش دانشمند اتمی ایران در عراق چیه، اما همچنان ما سکوت کرده بودیم و به هیچکسی خبر نمیدادیم و پاسخگو نبودیم.
اما از یک جایی با رییس تشکیلات تماس گرفتن که چرا به مقامات و... پاسخگو نیستید، که حجت الاسلام «....» گفت حضوری میام و برای شما توضیح میدم. تماس از دفتر بالاترین بود.
رییس نهادمون رفت وَ طی جلسه ای به یکی از امین های معظم له که معروف هم هستند و همه میشناسنش این مطلب و رسوند و قرار شد شخصا درمورد پرونده و... خدمتشون توضیحات لازم رو ارائه بدن.. آقا هم وقتی فهمیدن اصل ماجرا چیه به دفترشون دستور دادند تا به نهاد ریاست جمهوری وَ وزارت خارجه بگن فشارو از روی رییس فلان دستگاه اطلاعاتی وَ سرتیم و مسئولین این پرونده بردارن که بتونن راحت کار کنند.
اما به رییس تشکیلات ما تاکید کردند که بلافاصله پس از اتمام پروژه و برطرف شدن ملاحظات امنیتی و اطلاعاتی باید نهادهای مربوطه درجریان قراربگیرند تا اون همدلی و اخوت و وحدت بین نهادها برای هدایت کشور از بین نره و باعث دلخوری نشه.
این دستور آقا آب سردی بود بر پیکره ی پر از حرارت و التهاب پرونده که هر روز برخی به اون پف میکردند تا این داغ بیشتر بشه و با دستور آیت الله بزرگ ایران، فشارها خیلی کمتر شد.. طوری که میتونستیم راحت کار کنیم، اما مقرضین بیکار نشسته نبودند.
بعضی رسانه های داخلی وَ خارجی هم خبرهایی رو در اذهان عمومی پمپاژ میکردند که ایران برای فلان دانشمند ربوده شده اش در عراق کاری نمیکنه. از طرفی VOA و CNN و BBC و... دیگر رسانه های خارجی و بخصوص شبکه 10 اسراییل تلاش میکردند این خبر ما رو دروغ جلوه بدن که آمریکا دست به ربایش دانشمند اتمی ایران نزده و اصلا خبری ازش ندارن.
یه شب داخل دفترم تنها نشسته بودم داشتم به کارام میرسیدم، موبایل شخصیم زنگ خورد. موبایل و گرفتم نگاه به صفحه کردم دیدم شماره پدر خانومم هست... جواب دادم:
+الو. سلام آقاجون. احوال شما.
با لحن نسبتا تندی گفت:
_فورا هرکجا هستی خودت و برسون بیمارستان تریتا ! دخترم فاطمه زهرا حالش بد شده..
وقتی این و گفت تپش قلب گرفتم... فورا وسیله هام و جمع کردم رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشینم شدم و گاز و گرفتم رفتم سمت بیمارستان.. وقتی رسیدم فاطمه رو برده بودن بخش مراقبت های ویژه و کسی رو راه نمیدادن.. مادرم،مادرخانومم،مهدیس و خواهرم حسنا و شوهرش با دخترش آلاء هم اومده بودن. سلام علیکی با جمع کردم رفتم سمت پدرخانومم که اون طرف تر ایستاده بود و داشت قدم میزد.. وقتی رسیدم بهش گفتم:
+سلام پدر ! حالتون خوبه.. ببخشید باعث دردسر شدم و زحمت آوردن فاطمه به بیمارستان افتاد گردنتون !
نگاه غضب آلودی بهم کرد گفت:
_چه سلامی، چه علیکی آقا. گندش و در آوردی. آخه این چه کارو ماموریتی هست که تمومی نداره! ما که نفهمیدیم آخرش چیکاره ای شما! خب تمومش کن دیگه این مسخره بازیات و! گند زدی به زندگی دخترم رفتی ! ای بابا.
از شرمندگی خیس عرق شدم.. همه داشتن بهم نگاه میکردن.. مادرم، خواهرم،دامادم؛ مادرو خواهر فاطمه ... مردم و پزشک ها و پرستارهای داخل بیمارستان و...
از خجالت سرم پایین بود و روم نمیشد چیزی بگم! آروم و مودبانه گفتم:
+ببخشید. حق باشماست.
عاکف سلیمانی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_هفت از نسترن دوساعت دیگه بازجویی کردم. طوری
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشت
گفت:
_ببین پسرجان، خوب گوش کن چی میگم آقایِ آقا محسن! اگر اتفاقی برای دخترم بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. چندوقت دیگه هم که حال فاطمه بهتر شد میرید برای طلاق.. من نمیزارم دخترم با یه آدم بی مسئولیتی مثل تو زندگی کنه. وای به حالت اگر برای دخترم اتفاقی بیفته ! دخترم سرطان داره! میفهمیییی؟ توی سرش تومور هست..
همچنان سرم پایین بود، دلم میخواست از خجالت جلوی اون همه آدم زمین دهن باز کنه و منو فرو ببره به داخل خودش تا انقدر تحقیر نشم و خجالت نکشم! آروم گفتم:
+حاج آقا، یه کم ملاحظه خانواده رو کنید.. من خیلی خجالت میکشم.. مردم دارن رفت و آمد میکنن اینجا! هرچی شما فرمایش میکنید درسته!
با کف دستش دوتا محکم زد به سینم گفت:
_خودتم میدونی که من از روز اول با این ازدواج مخالف بودم، اما بخاطر دل دخترم و اصرار مادرش رضایت به این ازدواج دادم.. اما بزار یه چیزی رو خیلی رک و پوست کنده بهت بگم.. از وقتی فهمیدم مشکل داری و بچه دار نمیتونید بشید، دنبال این بودم از زندگی دخترم حذفت کنم. اوایل تورو دوست داشتم..الانشم دارم..
یه هویی بغضش ترکید به گریه افتاد گفت:
_اما دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم و ببینم دخترم داره جلوی چشمام آب میشه و روز به روز لاغرتر میشه و شده یه تیکه استخون افتاده توی خونش.. پسرجان، دختر من داخل سرش یه تومور بدخیم داره!
صداش و برد بالا، با گریه ادامه داد گفت:
_میفهمییییی؟ دیگه نمیییتتتوننننننم.. نمیتوننننم ببینننننم دخترم داره زجر میکشه! نمیتونننمممم ببینم دخترم به سختی حرف میزنه و قدرت تکلمش اومده پایین! نمیتونم ببینم دخترم ویلچر نشین شده.
خواستم ازش تقاضا کنم«یه کم آروم باشه و آرومتر صحبت کنه» اما...
چنان هولم داد که خوردم به دیوار و افتادم روی ویلچرهای کنار راهروی بیمارستان و نقش زمین شدم!!! کمرم به خاطر برخورد با دسته ی ویلچر بدجور درد گرفته بود و نای بلند شدم نداشتم.. داشتم تلاش میکردم از روی زمین بلند بشم مجددا اومد سمتم گفت:
_خوب گوشات و واکن ببین چی میگم محسن خان! حرف همونیه که گفتم.. یک کلام ختم کلام !! «طلاق...» تمام.
پدر فاطمه این و گفت و از سالن بیمارستان خارج شد... دختر کوچیکش یعنی خواهر خانومم مهدیس با دامادم رفتند دنبالش تا آرومش کنند و...!
وقتی بلند شدم مادر خانومم اومد سمتم، کلی ازم عذرخواهی کرد.. منم گفتم «چیزی نیست.. حاج آقا حق دارند که عصبی باشن، چون مقصر تموم این روزها منم.»
یه لحظه نگاهم افتاد به مادرم، دیدم نشسته روی صندلی چادرش و کشیده روی صورتش شونه هاش داره میلرزه... معلوم بود داره گریه میکنه. گریه های مادرم منو به هم میریخت.. رفتم سمتش، خواهرم حسنا بلند شد از کنارش. نشستم کنار مادرم و بغلش کردم اما وقتی دست من و روی شونه ها و گردنش حس کرد بیشتر گریه کرد.
سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد. دیدم پرستارا اومدن کمک کردند بردنش داخل یه اتاق مربوط به خودشون تا آرومش کنن! منم رفتم داخل همون اتاق پیش مادرم.. پرستارا رفتن بیرون مجددا گریه ی مادرم شروع شد، دیدم با اشک و هق هق میگه:
_پسرم، دردت اومد؟ کمرت ناراحت بود، الان بدتر شدی! آره؟
راستش خیلی درد داشتم اما اون لحظه برای دل مادرم لبخندی زدم گفتم:
+نه دورت بگردم.. چیزیم نیست.. حاج آقا هم عصبی بود.. وگرنه توی دلش هیچچی نیست.
همینطور اشک می ریخت گفت:
_من طاقت ندارم ببینم کسی بهت چیزی میگه! خواهرات و برادرت و با سختی بزرگ کردم.. اما تو رو، هم با سختی بزرگت کردم، هم با نذر و نیاز تا الآن حفظت کردم! تو پسر مظلومی هستی، از بچگیت همین بودی! برای همین چون پدر بالای سرت نبود تا یک نفر بهت چیزی میگه دلم میشکنه و خیال میکنم تنها گیرت آوردن و میخوان اذیتت کنن. چرا حاج آقا محمدی باتو اینکارو کرد.
+مادر من! نگران نباش.
_محسن، تا جایی که یادمه همش این طرف اون طرف بودی.. میدونم مسئولیتت سنگینه! میدونم وقت نداری! برای من و خواهرات و برادرت وقت نزاشتی، حداقل برای خانومت وقت بزار. اون گناهی نداره! فاطمه هنوز جوونه! الانم درگیر بیماری هست. تو رو به روح پدر شهیدت قسمت میدم، یه کم بیشتر در کنار خانومت باش.
+به روی چشام..
خواهرم حسنا و دختر کوچیکش آلاء اومدن داخل، مادرم فورا چشماش و پاک کرد و آلاء رو بغلش کرد.
دلم میخواست برم خانومم و ببینم! اومدم بیرون با رایزنی که با مدیریت بخش مراقبت های ویژه انجام دادم، قرار شد خیلی کوتاه برم پیش خانومم. وقتی رسیدم بالای سرش بدجور به هم ریختم... داغون بودم، اما با دیدن اون صحنه داغون تر شدم.. کلی به خانومم سیم و دستگاه و ... وصل کرده بودند.
واقعا دیگه کِشِش این همه مصیبت و تحمل سختی های روحی و جسمی رو نداشتم... اما تا این بی قراری ها می اومد سراغم یک جمله درون دلم میگفتم: «الهی رضا برضائک... تسلیما لقضائک...»
عاکف سلیمانی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_هشت گفت: _ببین پسرجان، خوب گوش کن چی میگم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_سی_و_نه
سعی میکردم با همین جمله خودم و آروم کنم.. اما گاهی آروم نمیشدم.. چون منم آدمم، سنگ نبودم که.. چون که انسان یک ظرفیتی داره... بگذریم.
وقتی از بخش مراقبت های ویژه اومدم بیرون، همینطور که تسبیح دستم بود و داشتم برای سلامتی امام زمان صلوات میفرستادم تا سلامتی همسرم و بهش برگردونه، توی حال خودم بودم که عاصف زنگ زد به موبایلم.
جواب دادم:
+الو سلام.. بگو عاصف.
_سلام آقاعاکف.. میتونم بپرسم کجایید؟
+نه! اول بگو چیشده؟
_التماس دعای آنی به وجود اومده!
+بیمارستان تریتا هستم. بیا اینجا.
عاصف اون شب حامل یک پیام فوق سری وَ آنی بود که باید اون نامه رو به دستم می رسوند. تا عاصف بیاد بیمارستان، روی صندلی داخل راهرو یکساعتی رو خوابیدم.
وقتی عاصف رسید زنگ زد به موبایلم و رفتم بیرون از بیمارستان! حالا پدرِ همسرم، داشت منو میدید و زیر نظر داشت. خلاصه پیچوندمش و رفتم داخل حیاط بیمارستان.
نامه رو از عاصف گرفتم بازش کردم.
نامه تایپی نبود، بلکه دست خط رییس سیستم امنیتمون حاج آقای (....) بود. برام مطلب مهمی رو نوشته بود.
متن نامه:
بسم الله القاصم الجبارین
با سلام و تحیت.
با رایزنی و/خ مهره ی مورد نظر حتما باید برگردد. دیگر به صلاح نیست. اگر همینطور دست به دست بچرخد، پرونده و طرح شما با شکست روبرو خواهد شد وَ از طرفی جان آن دو در خطر است.
و من الله توفیق
نکته: و/خ یعنی وزارت خارجه.. اگر همینطور دست به دست بچرخه یعنی افشین عزتی اگر در آمریکا همینطور جا به جا بشه ممکنه ما شکست بخوریم و دیگه بهش دسترسی نداشته باشیم.. جان آن دو در خطر هست هم یعنی اون دوتا نیروی اطلاعاتی ما در خاک آمریکا ممکنه هر لحظه سوخت برن.
به عاصف نگاه کردم و بعدش کمی قدم زدم تاملی کردم. بدون اینکه برگردم پیش فاطمه، فورا رفتم سوار ماشینم شدم برگشتم اداره. عاصف هم با موتورش برگشت اداره..وقتی رسیدم رفتم دفترم، با معاونت وزارت خارجه تماس گرفتم و گفتم از کجا و چه واحدی هستم.
اون شب تا یه جلسه ای رو تشکیل بدیم شد ساعت 11 شب. حاج هادی یک ماموریت اجباری رفته بود. از طرفی توسط رییس سیستم، مسئول این شدم تا خودم در این جلسه حضور پیدا کنم.. قرار بر این شد که در یکی از ساختمان های وزارت خارجه محل ملاقات من و معاونت وزارت خارجه باشه. اما منم طبق اخلاق همیشگیم وَ ملاحظات امنیتی، دقیقه نود محل جلسه رو تغییر دادم وَ در یکی از ساختمون های خونه ی امن اداره خودمون قرار دادم.
اون شب با معاونت وزارت خارجه تا حدود سه صبح من جلسه داشتم. اون جلسه واقعا مهم بود.. یادمه در اون جلسه چندبار بحثمون شد و سر هم داد زدیم، وَ اون میگفت شما به ما اطمینان نداشتید وَ منم میگفتم کار اطلاعاتی اینه که به پدرمادرتم اطمینان نکنی، چه برسه مسئولین! برای همین بعضی قسمت ها بحثمون بالا میگرفت با صدای بلند صحبت میکردیم! طوری که محافظاش خیال میکردند دعوا افتادیم و می اومدن داخل اتاق.. اونا هم تا می اومدن داخل میفرستادیمشون بیرون.
خلاصه اون شب قرار شد وزارت خارجه ایران از طریق عمان رایزنی کنه وَ به آمریکا این پیغام و برسونه که هرگونه اتفاقی که برای این دانشمند اتمی ایران بیفته، مسئولیتش با آمریکا هست.
چندروزی از جلسه من با معاون وزیر خارجه می گذشت که یک روز حوالی ساعت 4 و نیم عصر بود، یکی از بچه های 4412 که مسئول اقدامات فنی اطلاعاتی وَ سایبری علیه آمریکا و اسراییل در این پرونده بود، با یک خط امن و سفید زنگ زد بهم گفت به ایمیلتون یه کلیپ میفرستم. مشتاق بودم ببینم چیه.. وقتی بعد از چند دقیقه دریافت ایمیل گوشیم به صدا در اومد، وارد صندوق دریافت شدم. دیدم یه کلیپ 20 ثانیه ای از افشین عزتی هست که میگه:
«منو دزدیدن.. من الآن در آریزونا هستم.. از مقامات جمهوری اسلامی میخوام هر چه زودتر منو نجات بدن. جان من در خطر هست. از نیروهای امنیتی و سیاسی ایران میخوام منو نجات بدن و برای آزادی من با ایالات متحده آمریکا مذاکره کنند!»
فورا تماس گرفتم با 4412 به میثم گفتم این کلیپ و ببرید به معاون وزیر خارجه نشونش بدید، بگید تا دوساعت دیگه باید باشه همون خونه ای که جلسه اول همدیگرو دیدیم.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
♻️ http://eitaa.com/Akef_soleimany
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_چهل
پس از اینکه هماهنگی های لازم صورت گرفت، دو ساعت بعد رسیدم به یکی از خونه های امن برای جلسه با معاونت وزارت خارجه! وقتی وارد شدم دیدم عاصف و معاونت وزارت خارجه نشستند! سلام علیکی کردیم و رفتم نشستم تا گفتگومون و شروع کنیم... بهش گفتم:
+خب آقای معاون وزارت خارجه، کلیپ و دیدید؟
_بله. با این اتفاقی که حالا پیش اومده میخواید چیکار کنید؟
+به نظرم از طریق عمان پیگیری هاتون و بیشتر کنید. به مقامات عمان بگید با مقامات آمریکایی صحبت کنند و بهشون بگن این بنده خدارو تحویلمون بدن. جان دکترافشین عزتی برای ما خیلی مهمه، چون ایشون دانشمند اتمی هستند و کلی اطلاعات در اختیارشون هست!
_بله درسته، اما یک موضوعی که ذهن من و مشغول کرده اینه که دکتر عزتی چطور تونسته این کلیپ و ضبط کنه؟
+مهم نیست، لطفا وارد این مسائل نشید، چون اولویت ما الآن این نیست و شما هم در حال حاضر به این موضوع نپردازید، چون این ها بحث های اطلاعاتی و امنیتی هست که سرفرصت باید من و همکارانم بهش ورود کنیم. اتفاقا همین الآن هم بچه های من در حال رصد و تحلیل و تشریح اوضاع هستند.. البته همین خودش یک معمای قابل بحث هست.. بنظرم با جناب وزیرمحترم خارجه صحبت بفرمایید تا اقدامات دیپلماتیک رو از همین امشب شروع کنند. چون ما دیگه اصلا وقت نداریم.
_امشب جناب وزیر وَ بنده وَ یک تیم اقتصادی راهی سوریه هستیم برای ...
حرفش و قطع کردم گفتم:
+برادر من، دوست عزیز! من شرایط شمارو درک میکنم. اما شماهم شرایط ما رو درک کنید. لطفا رایزنی کنید با عمان تا واسطه بشن! ما که در آمریکا سفارت نداریم. پس کارمون سخت هست و زمان بر. از طرفی کانادا وَ سوییس هم با ما همکاری نمیکنن. می مونه پاکستان، که اصلا این کشور قدرت چانه زنی نداره !
بعد، با کنایه بهش گفتم:
«اینم عزت و دست گل های شما هست که مثلا خواستید با همه ارتباط برقرار کنید.»
وقتی این و گفتم، خیلی بهش برخورد. اونم یه تیکه انداخت بهم، گفت:
«معمولا آدم هایی که اهل سیاست باشن در سیستم اطلاعاتی دووم نمیارن، اما شما خوب دووم آوردی. فکر کنم پشتتون گرمه.»
گفتم:
«شما سرت به کار خودت باشه. الآن وقت این حرفا نیست دوست عزیز. الآن وقت خدمت به مردم هست. من با شما دعوای شخصی و جناحی ندارم. حالمم از سیاست بازی توی این مملکت به هم میخوره که یه عده می اُفتن به جون هم. من یه خط میشناسم اونم خط انقلاب و این مردم رنج کشیده هست که آقای خمینی و آقای خامنه ای گفتند این مردم ولی نعمتهای ما هستن. حالا هم اگر سیاسی بازیتون تموم شد، بفرمایید برید تا از پروازتون درکنار جناب وزیر جا نمونید.»
خیییلییی بهش برخورد، معلوم بود اعصابش به هم ریخته... مجبور شدم باهاش یه شوخی کنم تا فضا کمی عوض بشه، وَ از این حالت کنایه زدن بیایم بیرون.. مذاکره رو به دست گرفتم وَ فضارو مدیریت کردم، گفتم:
+آقای معاونِ وزیر، من باید دکتر افشین عزتی رو به خاک ایران برگردونم و تحویل همسر و فرزندانش و این مملکت، وَ تحویل سازمان اتمی بدم. نمیدونم چیکار میکنید، اما خواهشا همین الآن تموم امکاناتتون و بسیج کنید تا این جوون به خاک ایران برگرده.
گفت:
_جناب عاکف! ما از طریق عمان پیگیر هستیم.. طی این سه روز هم اقدامات دیپلماتیک رو انجام دادیم، اما لطفا شما هم شرایط مارو درک کنید.
گفتم:
+من شرایطتون و درک میکنم برادرم، اما این و بدونید، افشین عزتی پر از اطلاعات سری هست، اگر شکنجه بشه، که قطعا میشه وَ تا الآن شده، کلی از اطلاعات سری اتمی ایران و در اختیار دشمن گذاشته.
کمی تامل کرد، بعد گفت:
_بله. حق با شماستجناب سلیمانی، درست میفرمایید.
+پس تا دیر نشده اقدام کنید.
_میتونم سوالاتم رو از شما بپرسم؟ قطعا باید پاسخگو باشید! به هرحال شما نماینده یک سرویس اطلاعاتی در این مملکت هستید!
+بله. بفرمایید. اما قطعا و بایدی برای من وجود نداره! هرچیزی که نیاز باشه پاسخ میدم! حالا بفرمایید سوالتون چیه؟
_ شما سرتیم این پرونده هستید.. درسته؟
+مهم نیست که هستم یا نه.. من یک سرباز و خادمم! همین! شما خیال کنید من نیابت دارم تا حرفای تشکیلاتمون و به سمع حضرتعالی و از طریق شما به مقامات بالاتر از شما برسونم.
_خیل خب.. پس وارد این موضوع نمیشم. سوال دیگه ای دارم که میپرسم، دوست داشتید پاسخ بدید.
+درخدمتم.
_چرا وقتی ما طی این مدت هرچی پیگیری کردیم، از صدر تا ذیل سیستم شما پاسخگو نبود؟ چون اگر ما در جریان قرار میگرفتیم، شاید باهم میتونستیم کاری کنیم که این فضایی که الان بر پرونده حاکم شده، این اتفاق نمی افتاد!
خیلی جدی بهش نگاه کردم، بعد از چندثانیه لبخندی زدم گفتم:
+بنابردلایل حفاظتی و امنیتی، نمیتونم خدمت شما پاسخ کاملی رو عرض کنم، اما فقط میتونم یک جمله بگم، اونم اینکه «به صلاح نبود.»
لبخندی زد گفت:
_ما که جوابمون و نگرفتیم.
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
گفتم:
+فعلا نگرفتید و نمیگیرید، اما خدا رو چه دیدید؟ شاید یک روزی جوابتون و گرفتید!
ابروهاشو داد بالا و شبیه روشنفکرها !!! گفت:
_که اینطور.. پس شاید یک روزی جوابمو گرفتم. باشه.. ممنونم.
+بهتره وقت و تلف نکنیم.. لطفا هرچه زودتر برید پیگیر بشید. منم وقت شریف شمارو نمیگیرم، چون خودمم کلی کار دارم که بهتره بهش بپردازم. فقط لطفا عجله کنید! هر ثانیه ای که میگذره وَ افشین عزتی در آمریکا به سر میبره یک خسارت جبران ناپذیری برای کشور ایران محسوب میشه! چون آمریکایی ها رحمی ندارن! ممکنه برای به دست آوردن اطلاعات سری انرژی هسته ای و دور زدن تحریم ها هر کاری کنن. اونوقت دیگه خیلی بد میشه!
گفت:
_بله. حتما.
بلند شدم، اونم بلند شد. به هم دست دادیم و خداحافظی کرد، به عاصف اشاره زدم بدرقش کنه.
این خلاصه اون دیدار یک ساعت و نیم من و معاون وزیر خارجه کشور بود!
نشستم گزارش دیدارو نوشتم، فورا با عاصف رفتیم سمت اداره. هماهنگ شد رفتم داخل اتاق رییس، گزارش و بهش دادم.
مدت ها ما درگیر این موضوع بودیم، وَ شبانه روزی تلاش میکردیم وَ انصافا وزارت خارجه هم زحمت کشید.
از دکتر عزتی دوتا کلیپ اومد بیرون که اظهارات متناقضی داشت. در یکی از کلیپ ها گفته بود منو دزدیدن وَ در کلیپی دیگه گفته بود من با پای خودم اومدم اینجایی که الآن هستم وَ دارم فیلم و تهیه میکنم !!! همه در شوک وَ سردرگمی بودن.
از طرفی بابت اقدامات دیپلماتیک نا امید شده بودیم وَ احساس میکردیم که دیگه نمیشه دکتر عزتی رو برگردوند.
وزارت خارجه هم مونده بود چیکار کنه، وَ گاهی نظراتی داشتند که تشکیلات ما بنابرملاحظات امنیتی نمیتونست قبول کنه. مثلا آمرکایی ها به عمانی ها میگفتند به ایران بگید سه تا از جاسوس های ما رو دستگیر کنه تا ما هم این یکی رو آزاد کنیم، اما ما زیر بار نمیرفتیم!
از طرفی وزارت خارجه بهمون تحمیل میکرد که بیاید این کارو کنیم که یادم هست حاج کاظم معاونت کل تشکیلات ما، یک بار در یکی از جلسات، سرِ وزیر خارجه تشر زد وَ گفت کاری که ما بهتون میگیم رو وظیفه دارید انجام بدید. از اون وقت به بعد دیگه ورق ها برگشت. البته اینم بگم، این تشرها از روی دشمنی نبود، اتفاقا برعکس، از روی دلسوزی حاجی و وزیر محترم خارجه وقت بود که هر دو داشتند تلاش میکردند بهترین راه و شیوه انتخاب بشه تا کارها به صورت موفق جلو بره. خلاصه اختلاف سلیقه همه جا هست... بگذریم.
هیچ کسی در کشور نمیدونست داره چی میگذره وَ چه اتفاقی قراره بیفته.. گاهی بچه های 4412 هم که برای هدایت این پرونده زحمت میکشیدن، بخاطر حیطه بندی و همچنین شرایط خاص پرونده، از بعضی مسائل و ماجراها خبر نداشتند. اما خب، کمکشون میکردم تا درست پیش برن و خِلَلی در روند هدایت پرونده ایجاد نشه.
عُمانی ها خیلی با مقامات آمریکایی رایزنی کردند اما تاثیر چندانی نداشت. قرار شد طی یک سفر محرمانه، حاج کاظم و حاج هادی به همراه مقامات وزارت خارجه ایران به عمان داشته باشند و با سرویس اطلاعاتی عمان و وزارت خارجه اون کشور دیدارهای محرمانه صورت بگیره. اما...
دوهفته از این دیدار محرمانه مقامات امنیتی و دستگاه دیپلماسی ایران_عمان گذشته بود، اما همچنان آمریکایی ها مقاومت میکردند و پاسخگو نبودند. دیگه تقریبا نا امید شده بودیم، وَ به فکر یک راه و چاره ی دیگه ای بودیم.
شب و روز مشغول توسل کردن به خانوم ام البنین بودم. راستش و بخواید، 100 تا صلوات نذر حضرت ام البنین کردم که اگر آمریکایی ها دکتر افشین عزتی رو بهمون تحویل بدن، من این صلوات ها رو بفرستم. روزها و هفته ها طی میشد، اما خبری نبود! 18 روز از اون دیداردیپلماسی و اطلاعاتی ایران و کشور عمان میگذشت، که من دیگه به معنای حقیقی کلمه نا امید شده بودم. ساعت 8 صبح بود و صلوات خاصه امام رضا رو توی دلم خوندم. موقع خوندن خیلی دلم شکست! هم برای مریضی همسرم، هم برای مشکلاتی که سر راه این پرونده قرار داشت! صلوات خاصه رو به نیت شفای همسرم فرستادم. همینطور که در حال خودم بودم، رفتم توی فکر افشین عزتی.
خیلی نگران بودم. عادتم هست که همیشه اگر نذر میکنم؛ قبل از گرفتن حاجتم اون و ادا کنم. از جایی که 100 تا صلوات نذر خانوم ام البنین کرده بودم، 99 تارو فرستادم، یه دونش و گِرو نگه داشتم. باحضرت ام البنین درد دل میکردم و میگفتم:
« جان عباست یه کاری کن من شرمنده نشم. ما شهید دادیم برای این پرونده، عقیق ما رو زدند، داریوش و زدند. امروز روز هجدهم هست، شما رو به خانوم حضرت زهرا قسم که در 18 سالگی شهیده شدند، کمکمون کن.» گوشه چشمام خیس شده بود.
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
به خانوم ام البنین گفتم:
«من 99 تا صلواتم و فرستادم، اون یه دونه رو نگه داشتم حاجتم و دادی ادا کنم. اما خانوم، این یه دونه رو هم میفرستم. من چیزی گرو نگه نمیدارم. من مخلصتونم. هر چی شما برامون بخواید همون خیر هست.» اون یه دونه صلوات رو هم فرستادم.
اون روز شب شد و منم رفتم خونه.. خیلی ناراحت بودم که داریم شکست میخوریم. اون شب خوابیدم.. شاید 5 دقیقه مونده بود به اذان صبح، بعد از مدت ها خواب پدر شهیدم و دیدم که زمانش خیلی کم بود. درعالم رویا دیدم یه جایی هستیم که مادرم و خواهرام و ... همه هستند.. پدرم روی یک صندلی نشسته بود و داره فکر میکنه، یه کتابی که در عالم رویا احساس میکردم قرآن شاید باشه توی دستشه! من وقتی وارد شدم، پدرم نگاهی بهم کرد و لبخند زد. وقتی میرم سمتش دستش و برای ادای احترام ببوسم، پدرم نیم خیز میشه و پیشونیم و میبوسه.. درهمون عالم رویا دیدم پدرم لبخند زیبای زد که انگار دلم قرص شد... بعد بهم گفت: «بهت تبریک میگم باباجان. آفرین..آفرین. راضی هستم ازت.»
بیدار شدم از خواب .خیلی ذهنم درگیر این رویا شد! صدای اذان از گلدسته های منطقمون طنین انداز شد، بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازم و خوندم، بعدش دیگه به راننده نگفتم بیاد دنبالم. با ماشین خودم رفتم اداره.
ساعت 9 و نیم صبح شده بود و منم داشتم داخل دفترم کارام و میرسیدم که بهم خبر دادند از عمان به وزارت خارجه اطلاع دادند که مقامات آمریکایی حاضر شدند افشین عزتی رو تحویل جمهوری اسلامی بدن. داشتم بال در میاوردم. کلی قربون صدقه خانوم ام البنین و حضرت زهرا رفتم. همونجا بود که معنای تبریک های پدرم و در عالم رویا فهمیدم.
خیلی خوشحال شدم، چون مسئول پرونده بودم وَ اگر این پرونده همینجا متوقف میشد، یکی از بزرگترین شکست های من، وَ خراب شدن من در سیستم بود. از همه بدتر اینکه یک شکست اطلاعاتی برای ایران حساب می شد که مسبب اصلیش بنده ی حقیر بودم!
خلاصه، چندروزی طول کشید تا همه ی اقدامات صورت بگیره و دکتر عزتی رو تحویل بدن. بعد از این که همه ی جوانب و در نظر گرفتیم و مطمئن شدیم، هماهنگی های لازم رو با وزارت خارجه انجام دادیم تا طی یک سفر، معاون وزیر خارجه و مسئولین مربوطه ی اون وزارت، به کشور عمان برن و منتظر پرواز آمریکا به مسقط بمونن تا دکتر افشین عزتی رو تحویل بگیرن. اینکه آمریکایی ها حاضر شده بودن بدون هیچ پیش شرطی افشین عزتی رو تحویل بدن، برای کل مقامات جمهوری اسلامی سوال بود که دلیلش چیه!
از طریق عواملمون در آمریکا پیگیر صحت و سقم این موضوع شدیم.. دسترسی بچه های برون مرزی ما به شدت کم بود اما کدی که از طریق یک ایمیل محرمانه برای ما فرستادند، پس از رمز گشایی حاکی از این بود که همه چیز درسته و سوژه در مسیر فرودگاه جان اف کِندی هست!!!
با دریافت اون خبر مهم، عاصف و خانوم افشار و فرستادیم به عمان «مسقط » تا همه ی اتفاقات رو از نزدیک زیر ذره بین داشته باشند و بهمون خبر بدن... حدود 24 ساعت بچه ها اونجا موندن تا اینکه خلاصه بعد از کلی استرس و نگرانی، عاصف با یک خط سفید و امن بهمون خبر داد که هواپیمای حامل دکتر افشین عزتی در عمان نشسته و تا یک ساعت دیگه افشین در اختیار مقامات وزارت خارجه قرار میگیره.
خیالمون جمع شد. نفس راحتی کشیدیم، اما هنوز هم استرس داشتیم.. دو ساعت بعد از دریافت این خبر بود که عاصف خبر نهایی رو داد وَ گفت: «داریم به همراه سوژه و ومقامات برمیگردیم سمت تهران.» در بیرون از مرز ایران یعنی در عمان سعی کردیم به خاطر مسائل امنیتی و حفاظتی، تحویل گرفتن عزتی در یک سکوت وَ بایکوت رسانه ای انجام بشه. علیرغم اینکه همه دنبال یه خبر از این شخص بودن.
اما برای داخل ایران برنامه ریزی کردم وَ حدود یک ساعت مونده بود هواپیمای حامل دکتر عزتی در تهران بشینه، از طریق روابط عمومی سیستم خودمون به خبرگزاری ها وَ عکاسان و... گفتیم بیان فرودگاه امام خمینی تا شاهد این اتفاق مهم باشن.
از فرودگاه مسقط عمان تا فرودگاه امام خمینی تهران حدود 2 ساعت و نیم زمان میبرد تا افشین عزتی وَ مقامات وزارت خارجه وَ تیم اطلاعاتی امنیتی یکی از سرویس های اطلاعاتی که پشت پرده این موضوع بود برسن به ایران.. تنها کسی که به طور علنی به عنوان یکی از مسئولین امنیتی ایران همراه وزارت خارجه بود حاج هادی بود !!
تا رسیدن اون هواپیما با سرنشینان مهمش به ایران زمان زیادی نداشتیم. به بهزاد و سیدرضا گفتم برن دنبال خانواده دکتر افشین عزتی، پدر و مادر، بردار، همسر و فرزندانش رو سوار یک وَن کنند بیارن فرودگاه.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
سلام علیکم.
#عاکف_سلیمانی هستم.
از همه ی شما عزیزان تقاضامندم که این بنر را نشر دهید.
از همه ی شما عزیزان تقاضامندم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم رو امشب خانوادگی بخونید. آقای عزیز، امشب با همسرت بخون. خانوم محترم، امشب این مستند داستانی رو با همسرت بخون. با فرزندت بخون.
برای دوستانت بفرست. برای مردم جامعه و کوچه و بازار بفرستید. امشب قسمتی از مستند داستانی ما مربوط میشه به...
بهتره خودتون بخونید.
لطفا این بنرو برای همه ارسال کنید.
✅ @Akef_soleimany
✅ @kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری
#قسمت_سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_نهم خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری
#قسمت_پنجاه
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.»
خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت:
«داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.»
برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامکهای این پرونده بود گفتم:
«مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.»
دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.»
فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوهای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد.
اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند.
در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت:
_فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم.
عاصف خندید و گفت:
+حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم.
_وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهرهت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟
+چطور؟
_آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشنترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند.
من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.»
عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.»
فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم» به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم.
شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.»
عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.»
اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت:
_واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟
+آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم.
_یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟
+بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم.
_باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟
+سمت فلسطین.
_واقعا!
+اوهوم. چطور مگه؟
_هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟
+آره.
_راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟
رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.»
عاصف سکسکهش گرفت. منم خندهم گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت:
+راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم.
_واقعا؟؟؟!!!
+بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یکسری امور و بدم.
_مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری.
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریتهای خارجی داشته باشم.