eitaa logo
. اڪیݐ‌خۅݜ‌قـݪمツ🇵🇸.
463 دنبال‌کننده
270 عکس
59 ویدیو
4 فایل
《﷽》 'قلم‌را‌دردست‌گرفتیم‌تاروایت‌ڪنیم‌ روایت‌هاۍثبت‌شدھ‌دردنیاۍخیالاتمان‌را✨'! -ارتباط با مدیر: @Bentolhade1500''🦋 -جوابِ حرفاتون+شرایطِ تبادل @pasokhgooyi_ekip • -ڪپۍ از مطالب پیگرد اُخروۍ داره جانمツ • -مٺولد اوایل آبـانِ¹⁴⁰¹🌚🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقایِ جان و دل🌱! 📌بخش خصوصی رمان به صورت زیر عرضه می شود: روزانه سه قسمت←۱۱ تومان روزانه چهار قسمت←۱۲.۵ تومان روزانه پنج قسمت←۱۴ تومان کل رمان←۱۷.۵ تومان 6037997537494909 به نام خانم سرمدی 📮@Bentolhade1500 این شرایط تخفیفی بخش خصوصی رمان هست و در شخصی روزانه ارسال میشه براتون و در مناسبت ها و اعیاد هدیه هم داریم. اگر دوست دارید با سرعت بالاتری رمان رو مطالعه کنید بهتون پیشنهاد میکنم این بخش رو♥️🤌🏻 ممنون ازهمراهی و صبوری تون🌸🌿
به نام خدایِ روزهای سرد و برفی❄️؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 نمیدونم،هر جا به غیر از اینجا. فعلا که میرم سازمان، تا بعد ببینم چی میشه. اینجا نمیتونم بمونم،قلبم‌میگیره! سارا ناراحت سری تکان می زند و می گوید: باشه داداش،امیدوارم حالت خوب بشه،دلت آروم بگیره،لبخند روی لبات برگرده! سعید نگاهی به خواهرش می اندازد. اندکی سکوت می کند و غم زده پاسخ می دهد: دعا کن تینا برگرده کنارم. اون موقع حالم خوب میشه! سارا می گوید: برمیگرده،مطمئنم که برمیگرده! سعید از اتاق بیرون می زند و سارا روی تخت می نشیند،چشم در دور تا دور اتاق می چرخاند و بعد آرام دراز می کشد. تا رفتن به دانشگاه فرصت داشت و میخواست کمی استراحت کند. سعید از گوشه سالن به سمت حیاط می رود. با عجله کفش هایش را به پا می کند و از خانه بیرون می زند. روزش را خوب شروع نکرده بود،حالش خراب شده بود. او خانواده اش را دوست داشت. تینایش را دوست داشت. آخ تینایش! چقدر دلش از دیشب برای تینا تنگ شده بود. سرش را بلند می کند و رو به آسمان می گوید: خدایا کافی نیست؟ پس کی برگ بعدی دفتر ما ورق میخوره؟ وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد: پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 وارد خیابان اصلی می شود و ادامه می دهد: الهی به امید تو! بعد از شلوغی اول صبح بالاخره به محل کارش می رسد و پله ها را یکی یکی بالا می رود. چراغ های دفتر فرمانده خاموش بوده و شاید سعید زیادی زود به اینجا رسیده بود که هنوز بعضی کارکنان شیفت شب را تحویل نداده بودند. سمت میز رسول می رود و صندلی اش را عقب می کشد تا اطلاعاتی در مورد فرهاد جمع آوری کند،محمد تا عصر تنها به او فرصت داده بود! داوود دست روی شانه ی سعید می گذارد و می گوید: سلام سعید! سعید با دیدن داوود لبخندی می زند و پاسخ می دهد: سلام داوود صبحت بخیر. کی اومدی؟ داوود- هست یکم! شیفت فرشید رو تحویل گرفتم! سعید آهانی می گوید و دوباره مشغول کار می شود. داوود هم به سمت میزش می رود تا ادامه ی مرتب سازی اسناد را انجام دهد. کم کم کارکنان وارد سالن می شوند و هر کسی مشغول انجام کارهایی بود که باید تحویل می داد. سعید که مطالب جدید را در برگه ی یادداشت تازه ای ثبت می کرد با صدایی که از پشت سرش بلند شده بود دست از کار می کشد و نگاهی به صاحب صدا می اندازد! او رسول بود،کسی که احساس مالکیت شدیدی روی میز کارش داشت! رسول-به به چشمم روشن! همین قبل مرگی ارث و میراث رو بالا کشیدی رفت؟! پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ❤️‍🩹📖 ° تو یادت نیست ! برای داشتنِ تو دلی رو به دریا زدم که از آب میترسید ..! ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ° ❤️‍🩹📖 ° → @AKEP_khosh_galam
چهارشنبه تون پر روزی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 رسول-به به چشمم روشن! همین قبل مرگی ارث و میراث رو بالا کشیدی رفت؟! سعید تک خندی می زند و پاسخ می دهد: ارث و میراث؟ چی داری حالا تو مثلا؟ تو از کی اموال سازمان و دولت رو بالا کشید جناب؟ رسول دست به کمر پاسخ می دهد: سوال منو با سوال جواب نده هاااا. بلند شو ببینم کلی کار رو سرم ریخته. سعید بی تفاوت سرتکان می دهد و می گوید: تا یه چایی بخوری و برگردی تموم شده کار من! رسول پوفی می کشد و تکیه اش را به میز می دهد. سعید هم بعدداز چند دقیقه کارهایش به پایان می رسد و با چند برگی که روی آنها اطلاعات را ثبت کرده بود از روی صندلی رسول بلند می شود. رسول می پرسد: راستی سعید یه چیزی بپرسم ناراحت نشی یه موقع! سعید برگه ها را در دستش جا به جا می کند و پاسخ می دهد: الان انقدر ناراحتم که حتی اگه از حرفات ناراحت هم بشم جایی نمونده تو دلم که ناراحتی رو انبار کنم! بگو حرفت رو داداش،راحت باش. رسول مردد می پرسد: قضیه خانومت...چی شد آخر؟ حکم بریدش براش؟ چی میشه؟ مگه همکاری نکرده؟ پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
‹ ࡅߺ߲ܘ ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ܩِ ܦ߳ܝ‌ߊ‌‌ܝ‌ِ ܥ‌ࡋߺܣߊ‌‌ ! ›
منِ عزیزم خداقوت! درسته امروز شکستی و اشکت در اومد اما تموم شد! این دندون لق رو کَندی و انداختی دور. خداقوت بهت که زیر از حجمه ها دووم آوردی :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 حکم بریدن براش؟ چی میشه؟ مگه همکاری نکرده؟ سعید سرش را به زیر می اندازد. رسول هول شده دست روی شانه ی سعید می گذارد و تند تند می گوید: ببخشید سعید،قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. اگر...اگر ناراحتت میکنه توضیح این ماجرا لازم نیست بگی. سعید لبخند رنگ و رو رفته ای می زند و پاسخ می دهد: نه رسول،این چه حرفیه! دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم. رسول سری تکان می دهد و دستان سعید را میان دستانش می گیرد و نوازش می کند. سعید ادامه می دهد: فعلا بخش قتل دست گروه جنایی بچه های نیرو انتظامیه،تا آخر هفته نتیجه ابلاغ میشه. فرهاد رو گرفتیم و تینا تقریبا به خیلی از مسائل اعتراف کرده. آقای شهید تا چند جلسه دیگه اعترافات رو جمع بندی میکنه و داخل پرونده ثبت میشه. دعا کن رسول،دعا کن برای حال دلم،دعا کن خدا تینا رو به زندگیِ بی فروغم ببخشه! رسول با لبخند گرمی پاسخ می دهد: من مطمئنم سعید،مطمئنم که حال تو و دلت خوبه. یقین دارم حال زندگیت رو به راه میشه. باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی خداروشکر که تموم شد! پ. ن دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم. پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
. . چنان پیوسته ای در ما که پندارم خودِ مایی ... . . نظرت رو در مورد طعمه ای برای شکار اینجا بگو! 📬 . . @AKEP_khosh_galam . .
‹ ࡅߺ߲ܘ ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ܩِ ܦ߳ܝ‌ߊ‌‌ܝ‌ِ ܥ‌ࡋߺܣߊ‌‌ ! ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیسی اگر مریض بسیار میدهد شفاء در نسخه‌اش جمال علی‌ع را کشیده است...
هدایت شده از پیشنهاد ویژه .
شنیدی میگن داره میاد😱 ولی کووووو از حرف تا عمل👩‍🦯 به جای اینکه منتظر بمونی بیا اینجا و ادمه‌ی گاندو رو تو این رمان بخون😎🔥 🖌دقیقا از جایی که ماشین محمد ترکید داره روایت می‌کنه..🔊 《محمّد》 زنده مونده یا...👇🏻📖 https://eitaa.com/joinchat/1396966180C708a5da54b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی خداروشکر که تموم شد! سعید در آغوش رسول فرو می رود. رسول بوسه ای بر سر پیشانی اش می زند و کمرش را نوازش می کند. داوود هم به جمع شان می پیوندد و به شوخی می گوید: اه اه،این کارا چیه؟ برادرا اینجا محیط،محیط کاریه! رعایت کنید لطفا. رسول برایش ادا در می آورد و سعید کوتاه می خندد. سعید می گوید: ببخشید من باید اطلاعات رو تا ظهر دسته بندی شده تحویل بدم. با اجازه! بچه هارا لبخند سعید را بدرقه می کنند و او به سمت میزش قدم بر میدارد. مشغول کارش می شود،سرش درد گرفته بود. صبح انرژی و نیروی زیادی را از او کاسته بود. دستی به چشم هایش می کشد و اطلاعات سطح بندی شده را به روی کاغذ تازه ای ثبت می کند. نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد. زیاد فرصت نداشت! نگاهش بالا می آید. حلقه ی پیوندشان در زیر نور سالن برق می زند. غصه دوباره تا چشم هایش بالا می آید،حلقه ی تینا اما در دستش جا خوش نکرده بود. آنها می چرخاند و دوباره نگاهش می کند. مشغول کارهایش می شود، چیزی به نتیجه گیری نمانده بود. پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. بسم هو💕 آن را می چرخاند و دوباره نگاهش می کند. مشغول کارهایش می شود، چیزی به نتیجه گیری نمانده بود. بعد از ثبت آخرین اطلاعات برگه ها را مرتب می کند و در پوشه می گذارد. از جا بلند می شود و میزش را هم مرتب می کند. خانم موحدی کنارش می آید و می گوید: آقا سعید؟ سعید صندلی اش را هم مرتب می کند و می چرخد. لبخند می زند و میگوید: سلام. وقت تون بخیر. خانم موحدی- کنار تینا بودم،صبح یه نوبت بازجویی داشته. ظاهرا ماجرای بمب گذاری و اون اتفاقات رو بازگو کرده برای آقای شهیدی. حال تینا خوب نیست،فکر کنم حضور شما بتونه حالش رو، روبه راه کنه! سعید نگران سری تکان می دهد و می گوید: من باید برم اتاق آقا محمد،هم مجوز دیدن تینا رو بگیرم و هم اطلاعاتی که خواسته رو تحویل بدم. خانم موحدی پوشه ای که سعید در دست داشت را می گیرد و روی میز می گذارد،برگه ای را به دست سعید می دهد و می گوید: اینم مجوز،آقا محمد گفتن بعد از نماز اطلاعات رو بدین. برید کنار تینا! سعید سری تکان می دهد و می گوید: پ. ن پ. ن ✍به قلم ریحانه هادی کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌ در پناه پروردگار🌱 .. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . .. @AKEP_khosh_galam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب خوش✨