.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ418
حکم بریدن براش؟
چی میشه؟
مگه همکاری نکرده؟
سعید سرش را به زیر می اندازد.
رسول هول شده دست روی شانه ی سعید می گذارد و تند تند می گوید:
ببخشید سعید،قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.
اگر...اگر ناراحتت میکنه توضیح این ماجرا لازم نیست بگی.
سعید لبخند رنگ و رو رفته ای می زند و پاسخ می دهد:
نه رسول،این چه حرفیه!
دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم.
رسول سری تکان می دهد و دستان سعید را میان دستانش می گیرد و نوازش می کند.
سعید ادامه می دهد:
فعلا بخش قتل دست گروه جنایی بچه های نیرو انتظامیه،تا آخر هفته نتیجه ابلاغ میشه.
فرهاد رو گرفتیم و تینا تقریبا به خیلی از مسائل اعتراف کرده.
آقای شهید تا چند جلسه دیگه اعترافات رو جمع بندی میکنه و داخل پرونده ثبت میشه.
دعا کن رسول،دعا کن برای حال دلم،دعا کن خدا تینا رو به زندگیِ بی فروغم ببخشه!
رسول با لبخند گرمی پاسخ می دهد:
من مطمئنم سعید،مطمئنم که حال تو و دلت خوبه.
یقین دارم حال زندگیت رو به راه میشه.
باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی
خداروشکر که تموم شد!
پ. ن دیگه این ماجرا شده بخشی از زندگیم.
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از . اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
.
.
چنان پیوسته ای در ما
که پندارم خودِ مایی ...
.
.
نظرت رو در مورد طعمه ای برای شکار اینجا بگو! 📬
.
.
@AKEP_khosh_galam
.
.
هدایت شده از . اڪیݐخۅݜقـݪمツ🇵🇸.
‹ ࡅߺ߲ܘ ࡅ࣪ߺߊܩِ ܦ߳ܝߊܝِ ܥࡋߺܣߊ ! ›
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ419
باور دارم چند وقت دیگه باحال خوبت میگی
خداروشکر که تموم شد!
سعید در آغوش رسول فرو می رود.
رسول بوسه ای بر سر پیشانی اش می زند و کمرش را نوازش می کند.
داوود هم به جمع شان می پیوندد و به شوخی می گوید:
اه اه،این کارا چیه؟
برادرا اینجا محیط،محیط کاریه!
رعایت کنید لطفا.
رسول برایش ادا در می آورد و سعید کوتاه می خندد.
سعید می گوید:
ببخشید من باید اطلاعات رو تا ظهر دسته بندی شده تحویل بدم.
با اجازه!
بچه هارا لبخند سعید را بدرقه می کنند و او به سمت میزش قدم بر میدارد.
مشغول کارش می شود،سرش درد گرفته بود.
صبح انرژی و نیروی زیادی را از او کاسته بود.
دستی به چشم هایش می کشد و اطلاعات سطح بندی شده را به روی کاغذ تازه ای ثبت می کند.
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد.
زیاد فرصت نداشت!
نگاهش بالا می آید.
حلقه ی پیوندشان در زیر نور سالن برق می زند.
غصه دوباره تا چشم هایش بالا می آید،حلقه ی تینا اما در دستش جا خوش نکرده بود.
آنها می چرخاند و دوباره نگاهش می کند.
مشغول کارهایش می شود، چیزی به نتیجه گیری نمانده بود.
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
بسم هو💕
#طعمه_ای_برای_شکار
#برگ420
آن را می چرخاند و دوباره نگاهش می کند.
مشغول کارهایش می شود، چیزی به نتیجه گیری نمانده بود.
بعد از ثبت آخرین اطلاعات برگه ها را مرتب می کند و در پوشه می گذارد.
از جا بلند می شود و میزش را هم مرتب می کند.
خانم موحدی کنارش می آید و می گوید:
آقا سعید؟
سعید صندلی اش را هم مرتب می کند و می چرخد.
لبخند می زند و میگوید:
سلام.
وقت تون بخیر.
خانم موحدی- کنار تینا بودم،صبح یه نوبت بازجویی داشته.
ظاهرا ماجرای بمب گذاری و اون اتفاقات رو بازگو کرده برای آقای شهیدی.
حال تینا خوب نیست،فکر کنم حضور شما بتونه حالش رو، روبه راه کنه!
سعید نگران سری تکان می دهد و می گوید:
من باید برم اتاق آقا محمد،هم مجوز دیدن تینا رو بگیرم و هم اطلاعاتی که خواسته رو تحویل بدم.
خانم موحدی پوشه ای که سعید در دست داشت را می گیرد و روی میز می گذارد،برگه ای را به دست سعید می دهد و می گوید:
اینم مجوز،آقا محمد گفتن بعد از نماز اطلاعات رو بدین.
برید کنار تینا!
سعید سری تکان می دهد و می گوید:
پ. ن
پ. ن
✍به قلم ریحانه هادی
کپی با هر شرایطی مورد رضایت نویسنده نیست!❌
در پناه پروردگار🌱
.. . .. . .. . .. ﴾🕸🦋﴿ .. . .. . .. . ..
@AKEP_khosh_galam
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
.∙゜・*دو تا زوج ایتا💍🤍*.・゜・
برای زوج بودن که حتما نباید دختر پسر بود🤏🏻:)))
اینجا کانال دوتا خواهر که تو ایتا بهشون میگن زوج💕
؛دوتا عکاس و ادیتور کربلایی میبینم🥺✨
از قشنگی و وایب خوب چنلشون نگم خواهرای دهه هشتادی گنگشون بالاست😎🦦
https://eitaa.com/Taeb1403
روزمرگی هاتون کل ایتا رو ترکونده آخه چرا انقدر جذابید شما دوتا خواهر🥲
هدایت شده از پیشنهاد ویژه .
بهنویسندگیعلاقهداری ؟
بیانویسنده ِخوشذوقایتاچالش ِنوشتنگذاشته😎🙏🏽 :
https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
خودش رایگان متنتو نقد میکنه و اشکالاتو بهت میگه 🌛💚*
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
روزمرگی دو تا خواهر دهه هشتادی خفن😂♥️
عکاس های حرفه ای که ایتا رو ترکوندن با روزمرگی هاشون✌️🏻📷
جدی میگم خودم عضوم وایب کانالش بهشته😎✌️🏻
https://eitaa.com/Taeb1403
وای خدا تو عراق از آبجی بزرگه خواستگاری کردن آبجی کوچیکه سیلی زده به خواستگاره🤣.
لینکش حتما سنجاق گوشیتون باشه🖇👊🏻