eitaa logo
🌸 آخرین خورشید ولایت 🌸
199 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
33 فایل
🔸بی اذن توهرگز عددی صد نشود بر هرکه نظر کنی دگر بد نشود 🔹زهرا، تو دعا کن که بیاید مهدی زیرا تو اگر دعا کنی، رد نشود اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج کانال شهدایی ما: @shohaday_110 خادم کانال: @abasaleh_almahdi313 تبادلات : @La_15h
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹🔷🔹💙🔹🔷🔹🔹 🌀اگرکسی گره‌ای دارد¿¡ وتوراهش رامیدانی سکوت نکن😶 🔵اگردستت به جایی میرسدکاری کن... 🔷معجزه‌ی زندگی دیگران باش🔷 😊بی شک فرد دیگری 💙 معجزه زندگی توخواهد بود. 🌺🍃 @Akharinkhorshid
خبری بزرگ در راه است... #همه_حواسشان_را_جمع_کنند #فتنه_اکبر #فــــــــــــــــــــــــــــــــــتنه_اکبر ➖➖➖➖ ✅ @Akharinkhorshid
💓 #سلام_آقای_من💓 🍃🌸من چه میخواهم از این عمر ؛ 🌸🍃اگر یک روزی قدمت بر سر این دیده تر بنشیند 😭 پدر مهربانم #العجل😔💕 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
پنجشنبہ ڪہ میشود✨ مے‌رویم تاخالے شویم پنجشنبہ حڪایتےدیگر دارد؛ ازفراق و دلتنگے مے‌توان عبورڪردازمیان تمام خاطره‌ها ولبخندها مے‌توان باسبدے از نور💫 یاد آنهایے بود ڪہ در آسمان خانه دارند😔 #فاتحه و #صلوات 🌺🍃 @Akharinkhorshid
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز #سلام_امام_زمانم 💕 #اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج @Akharinkhorshid
🏮 آزاده باش... قیمتی خواهی شد... آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود آن هم به بالاترین قیمت؛ یعنی «ولایت» سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک» و یقین بدان تو را با «انتظار» خواهد خرید و چه مقامیست این ... @Akharinkhorshid
امام زمانت رو به چی میفروشی؟.mp3
1.48M
🔹امام زمانت رو به چی میفروشی؟ ‼️پیشنهادویژه دانلود‼️ 🎤 خطیب استاد 👌 ♻️ ♻️ ✼═══┅🔶🍁┅═══✼ @Akharinkhorshid
#سلام_آقای_من💔💔 هرگز بجز دو پای گریزان نداشتیم جز حرف و ادعای فراوان نداشتیم این یک حقیقت است چرا مخفیش کنیم ما بهر انتظار شما جان نداشتیم #العجل یا صاحب الزمان😔 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
🔹 باد نسبتا شدیدی از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود، زوزه وحشتناک باد در فضای سرد و خاموش آنجا طنین می افکند، خود را در جاده ای تاریک و وحشتناک تنها میدید، گویی گم شده بود... 🔘 از کناره های این جاده بی انتها که چشم به سختی قادر به تشخیص آن بود، بوی خون به مشام میرسید، چشمانش را دائم باز و بسته میکرد، شاید بتواند چیزی ببیند. اشکهایش بی اختیار جاری بود و احساس میکرد کالبُدش ظرفیت این همه مصیبت را ندارد، به دنبال کسی سرگردان در میان تاریکی پیش می رفت. 🔸 کنار یکی از جنازه ها بی اختیار زانو زد، سعی می کرد خونهای روی صورت او را پاک کند اما دستهایش یخ زده بود، دلش گواهی میداد که خودش است، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند. صدای هق هق گریه اش سکوت مرگبار آنجا را میشکست ، اسمی را فریاد می زد که برای خودش هم تا آن لحظه آشنا نبود. در حالت در ماندگی و بی پناهی بر زمین سرد و نمناک زانو زده بود که شعاع نوری از دور دستها تابیدن گرفت. 🔺 ترسیده بود، اما ترسی همراه با بُهت و حیرت! خداوند و عیسی مسیح را زیر لب صدا میزد، نفسهایش به شماره افتاده بود، لحظه ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده، همان مرد نورانی، با خودش گفت: یعنی او عیسی مسیح است؟ محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد احساس کرد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد... و با صدای بر هم خوردن درب های پنجره از خواب پرید... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱ @Akharinkhorshid
چیکار کنم شراب نخورم؟.mp3
2.93M
‼️سوال جوان از‌استاددانشمند ❓چیکار کنم دیگه مشروب نخورم؟؟؟🤔 👆 جواب شنیدنی وزیبااستادبه‌این جوان 🎤 خطیب استاد 👌 ♻️ @Akharinkhorshid
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✋ #سلام_مولای_مهربانم🌺🍃 گر پرده ز رخ باز نمـايد مَهـدے از خلق جـهان دل بربايد مهـدے ای شيعہ چنان منتظـر مـولا باش گويی‌كه همين جمعه بيايد مهـدے 🔸اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ #صلوات ✅ @Akharinkhorshid
🔹 حس سرخوردگی و طرد شدگی فزاینده ای در ادموند شکل گرفته بود، خشمی سرکوب شده که قلبش را سوراخ و او را از هر حسی خالی میکرد، اما با این حال تلاش می کرد بر خود مسلط باشد. هر دو نفر غرق در افکار خود وارد پارکینگ شدند، ادموند عصبانیتش را فرو میخورد اما احساس میکرد قلب و مغزش در حال ترکیدن است. از خودش عصبانی بود نه هیچ کس دیگری، شاید دچار غرور شده و این عذابی که میکشید نتیجه گناه خودش بود... 🔸 آرتور در حال سوار شدن به ماشین بود که یک دفعه فریاد زد: یا عیسی مسیح، اونجا چه خبره؟! نگاه کن اِد! بی اختیار از ماشین پیاده شدند و با سرعت برق آسایی خود را به آنجا رساندند. تعدادی از دانشجویان پسر به یک دختر جوان محجبه حمله ور شده و او را کتک میزدند. برای چند لحظه همگی ساکت شدند، آنها وکلای جوان و زبردست دانشگاه را شناخته و از عواقب کارشان تازه وحشت زده شدند. 🔺 بدون اینکه حرفی رد و بدل شود مهاجمین پا به فرار گذاشتند، ادموند که تا آن لحظه هنوز بر حال و روز خودش مسلط نشده بود، در حالیکه آرتور سعی داشت به دختر کمک و او را از روی زمین بلند کند به ادموند نهیب زد؛ اِد، بیا کمک... و ماجرا برای ادموند تازه شروع شد، زیرا به محض اینکه چشمش به آن دختر افتاد، قلبش از جا کنده شد. رشته افکارش با صدای فریاد آرتور پاره شد؛ اِد! تو چه مرگت شده؟! چرا خشکت زده ؟!! این بدبخت داره می میره، بیا کمک کن لعنتی. ادموند همچنان بی حرکت ایستاده بود و به آن دختر چشم دوخته بود.... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲ @Akharinkhorshid
اميد_امام_زمان_را_نا_اميد_نکنيد.mp3
2.17M
🔊 دانلود 📝 امید امام زمان را نا اُمید نکنید ✅ ~زیبا و شنیدنی~👆 👤 حجة الاسلام 👌 ♻️ ♻️ @Akharinkhorshid
مادرها بوقتش بچه را از شیر🍼 می‌گیرند، بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد،😭 . . . . خبر ندارد، برایش چه سفره غذایی پهن کرده😋😍 . . . 🍝🌮🌯🍲🍜🍳🍗🍖🍒🍌🍉🍇🍎🍊🍍 . . . . گرفتن های از این دست است . . . @Akharinkhorshid
#سلام_آقای_من 💚از جاده ے انتظار، خواهے آمد 💚با یڪ بغل از #بهار، خواهے آمد 💚تا عدل علے دوباره حاڪم بشود 💚اے #وارث ذوالفقار، خواهے آمد 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
🔹 دو هفته‌ای از آن حادثه غریب، سپری شده و کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود. یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود و همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانه‌اش را نداشت، احساس تنهایی کُشنده‌ای سراسر وجودش را در برگرفته بود، تجربه بی سابقه انزوا و دوری. 🔸 اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر می‌افتاد. توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت، چهره خونین آن دختر که به یادش می‌آمد، حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد. این دختر همان بود، همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه می‌کرد، حتی زمانیکه به سختی باز شده بود! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید. 🔺 ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟ رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار می‌داد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳ @Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تلاش یک پدر یمنی برای نجات کودک شیرخواره ۵ماهه‌اش 🔸این پدر بیش از ۳ ساعت با پای پیاده خود را به یک مرکز پزشکی می رساند تا طفل رضیع‌اش را که به دلیل سوء تغذیه حاد به حالت احتضار افتاده نجات دهد
بْی سَبَبْ نْيسْتْ شُمٰا جِلْوه‌ی اَسْرٰارْ شُدْي اَوَلْينْ فٰاطِمـــهْ هَسْتْي كِهْ حَرَمْ دٰارْ شُدْي 🏴 🏴 @Akharinkhorshid
4_5820996423541327072.mp3
5.41M
✨ زیر آسمان تـــو می توان کمی باران ذخیره کرد.. برای تشنگیِ روزی که حسرتش بند نمی آید! ▪️آخر شنیده ام شفاعتت،همه یِ اهل محشر را بس است! که تو دختر آسمان و زاده ی بارانی @Akharinkhorshid
🔹 دو هفته‌ای از آن حادثه غریب، سپری شده و کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود. یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود و همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانه‌اش را نداشت، احساس تنهایی کُشنده‌ای سراسر وجودش را در برگرفته بود، تجربه بی سابقه انزوا و دوری. 🔸 اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر می‌افتاد. توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت، چهره خونین آن دختر که به یادش می‌آمد، حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد. این دختر همان بود، همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه می‌کرد، حتی زمانیکه به سختی باز شده بود! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید. 🔺 ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟ رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار می‌داد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳ @Akharinkhorshid
ماجرای مرد گناه کار و ....mp3
4.66M
💠 ماجرای مردگناه کارو.... 👌 ✅ پیشنهادویژه دانلود👆 🎤 خطیب حجت الاسلام ♻️ ♻️ @Akharinkhorshid
#سلام_آقای_من💚💚 از این دعا غافل شدیم و او نیامد ما پیرو باطل شدیم و او نیامد یک جمعه هم،از دل هوادارش نبودیم بر غیر او سائل شدیم و او نیامد 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
🔹 ...آن شب بالای پل لندن تصمیم مهمی گرفت و باعجله خود را به خانه رساند. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت و وقتی وارد آپارتمانش شد به سمت اتاق کارش دوید، پشت میز نشست و نامه‌ای نوشت: 🔸 «الیزابت عزیز؛ وقتی این نامه را میخوانی بین من و شما همه چیز تمام‌شده. تا آنجا که من متوجه شدم شما هم قلباً تمایلی به ادامه این رابطه ندارید، پس بهتر است هر چه زودتر راه زندگی را از هم جدا کرده و بیشتر از این مانع پیشرفت یکدیگر نشویم. دوران خوش باهم بودنمان خیلی خیلی کوتاه و زودگذر بود. شاید از ابتدا برای با هم بودن عجله کردیم و بدون آشنایی کافی همدیگر رو پذیرفتیم درحالیکه فرسنگها بینمان فاصله بود. 🔺 حلقه نامزدیِمان را به نشانه پایان روابط همراه نامه پس میفرستم در ضمن به بازگرداندن پول‌هایی که به عنوان قرض از من گرفتید، نیازی نیست. پس نگران بِدهیتان نباشید. برایت آرزوی زندگی خوبی دارم»... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۴ @Akharinkhorshid
سلام اے مونس دلهاے خستہ سلام اے مرهم قلب شڪستہ نظر ڪن بر دل آن شیعہ اے ڪہ بہ امیدے سر راهت نشستہ ... 🌺السلام علیک یا صاحب الزمان🌺 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج💐 @Akharinkhorshid
🔹 ....در یکی از روزها، از صبح زود بعد از صرف صبحانه به کتابخانه پناه برده و سراغ یکی از انجیل‌های چهارگانه رفته بود، در آنجا به آیه ‌ای رسید که برایش بسیار جالب بود؛ «زلزله‌های عظیم در جای‌ها و قحطی‌ها و وَباها پدید می‌آید و چیزهای هولناک و علامات بزرگ از آسمان ظاهر خواهد شد... اورشلیم پایمال خواهد شد تا زمان‌های امت‌ها به انجام رسد و در آفتاب و ماه و ستارگان علامات خواهد بود و بر زمین تنگی و حیرت برای امت‌ها روی خواهد نمود...»، 🔸 «دل‌های مردمان ضعف خواهد کرد از خوف و انتظار آن وقایعی که بر ربع مسکون ظاهر میشود و آنگاه پسر انسان را خواهند دید که بر ابری سوار شده با قوت و جلال عظیم می‌آید» 🔺 هر کلمه‌ای که جلو می‌رفت لحظه ‌به ‌لحظه آن خواب برایش زنده میشد، چطور ممکن بود؟ این جملات از چه زمانی صحبت میکرد که اینقدر به خواب‌های او نزدیک بود! چرا ادموند این وقایع را در خواب میدید؟ از تعجب مات و مبهوت بود که پدرش وارد شد. - ادموند، تو هنوز اینجایی؟ - بله پدر، با من کاری دارید؟! - خب کار خاصی که نه پسرم! فقط اگه یادت باشه مادرت از دخترعمه فِریا دعوت کرده که برای تعطیلات پیش ما بیاد اما چون این چند روز برف زیادی باریده، سفرش به تأخیر افتاده و همین‌الان رسیده، بهتره هر چه زودتر کارتو اینجا تموم کنی و بِری پیشش.... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۵ @Akharinkhorshid
برنامه‌ای که #خدا برای شما دارد🌷 نمی‌تواند توسط #مردم متوقف شود🍂 در سرزمین #نا_امیدی زندگی نکنید🌼 خدا در سرزمین #امید منتظر شماست🌺 #اسلامی 🌺 @Akharinkhorshid