⭕️ در قسمت ۴ چه گذشت؟
🔹 ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آنها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش میرفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار میرفت. اوایل فکر میکردم من خیلی وسواس دارم و باید راحتتر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج شده بود. من رو متهم میکرد که رفتار و افکار قرون وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بیبند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان میکرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح میلرزید.
- رفتار زنندهای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس میپوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که... حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند.....
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۲
@Akharinkhorshid
خانم خونه نظم داشته باش.mp3
2.21M
👌 #مهم_و_شنیدنی👆
‼️ خانم خونه نظم داشته باش
🎤 خطیب استاد
#دانشمند
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
﷽
ای یوسف پرده نشین
ازتوخجالت میکشم
حبس گناهان منی
ازتوخجالت میکشم
هرروزعهدی میکنم
شایدگنه کمترکنم
ازنقص عهدم دم به دم
ازتوخجالت میکشم
🍃🌸اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 « اهمیت نامگذاری فرزندان »
🎤 خطیب استاد
#رائفی_پور
👌 #پیشنهاد_ویژه_دانلود
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
4_5852617750890940544.mp3
3.42M
🔊 #صوت_مهدوی
❤️ #دلنوشته_صوتی_مهدوی
📝 پدر مهربانم
🌸 سلام بر خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت خود پنهان شده و در غربت، نظاره گر لحظات زندگی آنهاست...
@Akharinkhorshid
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
🍃🌸دیریست که آواره ی دشتی آقا
🌸🍃رفتی و دوباره برنگشتی آقا ...
🍃🌸شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
🌸🍃از خیر تماممان گذشتی آقا.......
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
⭕️ ماجرای شنیدنی از ارادت «محمد علی کلی» به امام حسین(ع)
🔸 ماجرای جریمه دو میلیون دلاری محمد علی کلی در روز عاشورا
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱ چه گذشت؟
🔹 ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکدهای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود ششصد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پختهتر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود.
🔸 پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانوادههای بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان بهحساب میآمد اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی بهدور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند.
🔺 ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسهای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانوادههای خوشنام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصلهای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر.
☑️ دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد بهسختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیههایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یکلحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد.....
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۳
@Akharinkhorshid
به عشق امام زمان(عج) گناه نکنیم.mp3
3.35M
🎙 #سخنرانی_مهدوی
✅ به عشق امام زمان(عج) گناه نکنیم
🎤 استاد #محرابیان
👈👈 بسیار زیبا و اثرگذار
#تلنگر
✅ تعجیل در ظهور مظلومترین امام، مهدی (عج): صلوات با ذکر فرج
@Akharinkhorshid
ای کانون بشر.mp3
3.79M
🎶 #مداحی_مهدوی
🔮 ای کانون بشر
✅ #زیبا_و_شنیدنی
🎤با نوای
#مهدی_رسولی
👌 #پیشنهاد_دانلود👆
@Akharinkhorshid
......ادامه از شماره قبل
🔹 حدود هشت ماهی میشد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده بود. از دانشجویان زیستشناسیترم آخر کارشناسی، حدوداً ۲۵ ساله، کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگپریده، موهای بلوند تابدار، چشمهای درشت و براق اما رنگ آنها به تبعیت از نژاد اروپاییاش آنقدر روشن بود که گاهی قابل تشخیص نبود، جزء آن دسته از دختران امروزی بهحساب میآمد که با پرداختن اغراقآمیز به جنبههای ظاهری خود مرکز توجه قرار میگیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر میرسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغالتحصیلی ادموند موکول کردند ولی هرچه این رابطه کهنهتر میشد، کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو میرفت.
الیزابت دختر شوخطبع و بذلهگویی بود که کمکم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبکسری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار میداد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهندهای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره میگرفت، اما درنهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نهچندان طولانیمدت باعث دلشکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوندزیرا آنها فکر میکردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و درنهایت تجرّد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت اینگونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آیندهاش دچار اشتباه و پیشداوری شده است، در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فراگرفت.
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۴
@Akharinkhorshid
AUD-20181231-WA0002.mp3
2.65M
👌 #بسیار_زیباست👆
❣از این بهتر میخوام
❣از این بیشتر میخوام
❣از این قشنگتر میخوام
✅حتما حتما گوش کنید این فایل رو
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 مبنای قانونگذاری عدالت نیست
🎤خطیب استاد
#رائفی_پور
📝 مسائل روز کشور
✅ #پیشنهاد_دانلود👆
@Akharinkhorshid
تسلیم خدا بشید .mp3
1.92M
💯 تسلیم خدا شوید نه تسلیم....
👌 بسیار زیبا و شنیدنی
🎤خطیب استاد
#دانشمند
✅ #پیشنهاد_دانلود👆
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
تا نقش تو هست نقش آيينه ما
بوي خوش گل نشسته در سينه ما
در ديده بهار جاودان مي شکفد
با ياد تو اي اميد ديرينه ما!
#سلام_مولای_خوبم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۲ چه گذشت؟
🔹 پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
🔸 و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۵
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ افشاگری نماينده مجلس شورای اسلامی درباره فرزندان هاشمی
👤نوباوه :پسر هاشمی رفسنجانی 400 میلیون دلار رشوه گرفته بود.
👆 #ببینید😊
@Akharinkhorshid
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ #گزارش
#ملودی_قدمها
🚈 اینجا، وسطِ هیاهویِ روز،
در قلبِ شلوغیِ تهران، ایستگاهِ مترویِ #تجریش است!
حالِ خوبِ این دختر، فقط محصولِ قلبِ عاشقِ اوست!
❤️براستی که عشق، مرز نمی شناسد!
⭕️ در قسمت ۳ چه گذشت؟
🔹 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور میکرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مردهای بیحرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره میکرد، توان تصمیمگیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟
🔅 و او بعد از لحظهای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم.
- نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم.
- نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده!
پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟
ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آنها را میشناسی؟
- نه نمیشناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد.
- شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار.
- خدا نگهدار پدر........
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۶
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭صدبار اگر توبه شکستی بازآ😭
❌ با خدا دعوا نکنیم😔
👌 #بسیار_زیبا_و_تاثیرگزار 👆
🎤خطیب حجت الاسلام
#انصاریان
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 #سخنرانی_مهدوی
✅ قبل ازدوران مهدی موعود (عج)، آسایش و راحت طلبی و عافیت نیست
🎤 رهبر معظم انقلاب آیت الله #خامنه_ای
✅ #پیشنهاد_ویژه_دانلود👆
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱۰ چه گذشت؟
🔹 ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شادابتر از دختران همسن خود به نظر میرسید، رنگ پوست نهچندان روشن و چشمان تیرهاش نشان از نژاد ایرانیاش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانهاش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم میکرد بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کسی است که در خوابهایش دیده است. در دل افسوس میخورد؛ ایکاش بهجای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبکسری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهتها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. اینقدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است!
🔸 روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی میشد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامهریزیهای لازم را انجام داده بود، مدارک را کمکم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آنها رونوشت تهیهکرده و در مکانهای مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
#رمان_مهدوی ۱۷
@MontazeranMouud