هدایت شده از خبرگزاریMRC
#نفرین_عروس_خاله
❌خاله م بهم تهمت خیانت زد❌
بیست سالم بود که به #عقد پسرخاله م در اومدم، شب عروسی یک ساعت بعد رفتن مهمونا پدرام پسرخاله م رفت پیش خاله و نمیدونم چی به هم گفتن که از فرداش روزگار من سیاه شد. یه شب به قصد حمام کردن داشتم #لباسهامو در می آوردم که صدای #عجیبی از سمت خونه خاله شنیدم از لای در به حیاط نگاهی انداختم که یهو با دیدن چیزی که روی دیوار بود از ترس...😱👇
https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫عروس خاله م شدم در حالیکه خودش...
کم سن بودم که عموی بزرگم بخاطر بیماری پدرم با اجازه دادگاه منو به #عقد پسرخالهم درآورد.
من واقعا #عاشقش بودم، قرار شد تو یه اتاق تو حیاط خالهم زندگی کنیم!
تمام اتفاقات درست از شب عروسی شروع شد یک ساعت بعد از رفتن مهمان ها شوهرم از پیش من رفت تو #اتاق خاله! 😰
تا صبح منتظرش موندم امابرنگشت😔، وقتی هم از خاله علتش رو پرسیدم بهم گفت ما نمیدونستیم تو... 😰👇
https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
هدایت شده از خبرگزاریMRC
سرنوشت پر از #هیجان مادربزرگ اعضا❤️🩹
با قلبی شکسته💔 و چشمانی پر از اشک، به اجبار از عشقم #یوسف جدا شدم😭. صدای ضربان قلبم در گوشهایم میپیچید و هر لحظه که به سفره #عقد نزدیکتر میشدم، احساس میکردم که دنیا بر سرم #خراب میشود. نشستم پای سفره عقد و با دستانی لرزان، شدم همسر #امیربهادرخان😔، مردی که هیچگاه #نمیتوانستم او را دوست داشته باشم...❌
❌براساس سرگذشت(گلچهره)واقعی😨 👇👇😰😰
https://eitaa.com/joinchat/683474953Cd141688fae
هدایت شده از خبرگزاریMRC
تازه #عقد کرده بودم که گفتند #مادر_شوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری...من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم ودرُ باز کردم...ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی نمیتونستم حرف بزنم👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
هدایت شده از خبرگزاریMRC
تازه #عقد کرده بودم که گفتند #مادر_شوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری...من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم ودرُ باز کردم...ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی نمیتونستم حرف بزنم👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d