📗 داستانی کاملا واقعی از ضربالمثل "کوه به کوه نمی رسد اما..." :
✍ به قلم #منوچهرقربانی کارآگاه پلیس جنائی
⭐️ قسمت نهم و پایانی ⭐️
🔶 تیمسار سپهبد فرسید داخل ویلایش پروندۀ مرا بهدست گرفت و علاوهبر بازجویی، لایحهای تنظیم و پیوست پرونده کرد که در آن با خط خودشان از قول من این گونه نگاشته بود «مگر در نظام و ارتش ایران امکان دارد که ستوان دومی آن هم افسر جزء نسبت به امیری که ۷ درجه از او بالاتر است جسارت کند؛ درحالی که میداند کوچکترین بیاحترامی در مقابل مافوق چه عواقب شومی به دنبال دارد. متأسفم برابر سوابق پرونده که رونوشت آن را به پیوست تقدیم میکنم، آقازادۀ تیمسار به دختر ژندهپوشی با دوز و کلک تجاوز کرده و دادستان شیراز در پرونده دستور ازدواج داده است. تیمسار سرلشکر «ب.و.ی» تصور کرده که من دستور دادهام؛ درحالی که من همانند مردهشور، پرونده را میشویم و آن را به نکیر و منکر که دادستانی است میدهم. اوست که تصمیم میگیرد که مرده بهشتی یا جهنمی است.
🔶 تیمسار محترم ما «ب.و.ی» از ناراحتی اینکه چرا باید پسرشان با دختر ۱۳ سالۀ فقیری ازدواج کند، از من بیگناه شکایت کردهاند. حالا هم پوزش میخواهم از اینکه خاطر تیمسار را مکدر ساختهام. با احترام ستوان قربانی».
🔶 سپس تیمسار سپهبد لایحۀ بازجویی را به دستم داد وگفت امضاء کن، در پرونده دستور دادهام که دو ماه در اختیار دادستانی ارتش هستی تا راحت این دو ماه را بتوانیم از تو پذیرایی کنیم. از تلفنخانه به شیراز زنگ بزن، به تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندهات اطلاع بده که از اعدام نجات یافتی و فعلاً برای بررسی بیشتر ۲ ماه در اختیار دادستانی ارتش قرار داری.
وقتی من این خبر را به شیراز به فرماندۀ شریفم تلفنی عرض کردم، بسیار خوشحال شد و با صدای مهربانشان خدا را شکر کرد و گفت مواظب خودت باش و وقتی خلاص شدی، حرکتت به شیراز را خبر بده. حتماً منتظرم و تلفن را قطع کرد.
🔶 خانواده بسیار عزیز و مهربان فرسید (خانم، دختر و پدر) به مدت ۶۰ روز از من همانند فرزند خودشان پذیرایی کردند. مرا به دریا، مشهد، ارومیه و خیلی جاهای دیگر به سفر بردند. گوییکه من پسرشان هستم و از تحصیل و مسافرت خارج بعد از سالها دوری به خانه برگشتهام و این خانوادۀ عزیز و شریف به من که جوان و بیتجربهای بودم خیلی چیزها یاد دادند. آداب معاشرت، مهماننوازی، انسانیت و دوستداشتن انسانها و… همۀ رفتارشان را الگوی زندگیام قرار دادم.
هیچگاه محبتهایی را که این خانوادۀ ارزشمند هدیهام کردند، فراموش نمیکنم. آنها برای پدر و مادرم سه چمدان ،برای خودم یک چمدان پر از لباس و کادوهای مختلف تهیه کردند. بلیط هواپیما را خودشان خریدند، خانم و دختر برایم قرآن گرفتند و مرا از زیر آن عبور دادند و آرزوی سلامتی پدر و مادرم را داشتند. تیمسار دادگاه مرا بوسید و خداحافظی کرد. ویدا و لیلی مرا با اتومبیل کورسی خود به فرودگاه مهرآباد آورده و تا پای هواپیما بدرقهام کردند و با گریه از هم جدا شدیم. یکی قرآن گرفت و دیگری در را گشود و من با صد افسوس گفتم ویداجان، لیلیجان خداحافظ، خداحافظ! من محبتهای این خانوادۀ بینظیر، پاک و شریف را تا لب گور به همراه دارم.
از فرودگاه مهرآباد تلفنی به دفتر تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندۀ عزیزم در شیراز تماس گرفتم که من ساعت ۱۱ فرودگاه شیراز خواهم بود.
پای هواپیما در فرودگاه شیراز تیمسار فرماندهی، معاونان و تمام کلانترها و درجهدارهای پلیس با دسته گل حضور داشتند و بهمحض پیادهشدن تاج گل به گردنم انداختند و همانجا گوسفند قربانی کردند و همگی مرا بغل میکردند و میبوسیدند. از وقتی که فهمیده بودند من بهخاطر دفاع از افسرم، اعدام را برای خود خریده و با امیری آن هم سرلشکری در افتاده و او را از دریچه پرت کردهام همه مریدم شده بودند و برایم چه احترامی میگذاشتند. من توانایی بیان این صحنههای عشق و علاقهای را که تمام پرسنل پلیس فارس به من پیدا کرده بودند، ندارم. البته آنها اطلاع نداشتند که چگونه از اعدام رها شدهام. نمیدانستند که کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد… از مهربانیهای مادرم آگاهی نداشتند که مهربانی و انساندوستی مادر مرا از مرگ نجات داده است.
🔶 پدر و مادر میکارند و فرزند درو میکند
این بود داستان واقعی که برای شب نشینی زمستانه بصورت مجازی ارائه شد.
🔵 پایان 🔵
#داستان_ضربالمثل_کوه_به_کوه_نمیرسد
#منوچهرقربانی
#کارآگاه_پلیس_جنایی
🔰 به کانال اخبار #لفور بپيونديد 👇👇
@akhbarelafoor
👆 با ما همراه باشید