eitaa logo
اخبار لفور
1.6هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
14.1هزار ویدیو
209 فایل
هرچیزی که درباره #لفور بایدبدانید #لفور جایی که بایدرفت ودید اخبار و مطالب ارسالی شما👇👇 @Ab_Azizi #تبلیغات پذیرفته می‌شود👆👆 کانال ایتا @akhbarelafoor گروه ایتا eitaa.com/joinchat/131203086C0505ea2121 کانال تلگرام t.me/akhbarelafoor
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل "کوه به کوه نمی رسدآدم به آدم می رسد" ✍ به قلم کارگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت اول ⭐️ 🔶 من مادرم را در سال ۱۳۹۱ در شیراز از دست دادم.خیلی ناراحت بودم، عزیزترین کسم در زندگی‌ام مرا تنها گذاشته بود.او قبل از فوت به خواهرم گفته بود اگر در شیراز مردم، جنازه‌ام را به صفاشهر (دولت‌آباد) انتقال بده و نزدیک پدر به خاک بسپار.من به وصیت مادرم عمل کرده و او را به دولت‌آباد منتقل کرده و با تشریفات و مراسم خاص با حضور همۀ صفاشهری ها (دولت‌آبادی‌ها که مادرم را مادر خودشان می‌دانستند و او را خیلی دوست داشتند به خاک سپردم) 🔶 پدرم حسینیۀ دولت‌آباد(صفاشهر) و زمین و باغ آن را به امام حسین(ع) تقدیم کرده بود و طبق وصیت مادرم، مراسم سوم و هفتم او را در حسینیه برگزار کردیم. به برادرم،مهندس محمدحسین قربانی،که از آمریکا مدرک معماری گرفته و در ایران کار می‌کند،گفتم داداش،خیلی دلم می‌خواهد در این مراسم خاطرۀ “کوه به کوه نمی‌رسد” مربوط به مادرم را برای مردم در حسینیه بیان کنم.او گفت الان حالت خوب نیست، بگذار برای چهلم که حال مناسبی داشتی. متأسفانه چهلم باران شدید و سرمای دولت‌آباد و خیس‌ شدن فرش‌های حسینیه اجازه نداد که مراسم در حسینیه باشد. ناچاراً مراسم چهلم در مسجدی برگزار شد که در این مسجد ۳ ختم دیگر هم برگزار می‌شدو چون اختصاصی نبود موقعیت جور نشد که این خاطرۀ «کوه به کوه نمی‌رسد» مربوط به زندگی مادرم را شرح بدهم؛اما حالا،حکایت کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد را بیان می‌کنم: 🔶 مهر ماه هر سال دختران اول تا سوم دبیرستان ۱۳-۱۵ ساله را در استادیوم‌های ورزشی مرکز استان‌ها و شهرهای بزرگ تمرین رقص می‌دادند و آنها را برای جشن چهارم آبان ماه آماده می‌ساختند.۴ آبان ماه ۱۳۴۵من مسئول برقراری نظم این جشن در میدان ورزشی حافظیه بودم.درجه‌ام ستوان دوم و فرماندۀ کلانتری ۴ دروازه سعدی بودم.استادیوم ورزشی حافظیه در حوزۀ کلانتری ۴ بود.ساعت ۹ شب وارد کلانتری شدم، هوا سرد بود.یک زن ژنده‌پوش با دختر ۱۳ ساله‌ای که هنوز لباس جشن حافظیه را به تن داشت در گوشۀ دیوار جنوبی کلانتری کز کرده و از سرما می‌لرزیدند. ناراحت شدم به آقای ستوان پیشه‌ور افسرنگهبانی (حالا این افسر سردار و سرتیپ شده) گفتم مگر اتاق نیست؟مگر بخاری در اتاق نیست؟چرا سواره از پیاده خبر ندارد؟ چرا این بدبخت‌ها را داخل حیاط نگه داشته‌اید.دستور دادم زن با دختر را به اتاق افسر نگهبان ببرند.گفتم چیه خواهرم؟ چرا آمدید کلانتری؟زن ژنده‌پوش گوشۀ روسری‌اش را روی میز گذاشت و با گریه گفت آقای رئیس به‌ دادم برسید. – چی شده؟ – مراسم جشن که تمام شد،دخترم جلوی استادیوم سوار تاکسی شده و راننده با زرنگی و فریب، دخترم را به باغی کشانده و به زور به او تجاوز کرده و بعد او را سر کوچۀ دقاقی‌ها که خانۀ ما آنجاست پیاده کرده،کرایه هم نگرفته و رفته.حالا دخترم خون‌ریزی دارد.ابتدا دستور دادم دختر را به پزشکی قانونی اعزام،از وی معاینه و سپس او را به بیمارستان برده،بعد از پانسمان و بهبودی به همراه مادرش به کلانتری برگردانند. ساعت ۱۱ شب افسر زن کلانتری،این زن و دختر را به کلانتری آورد، پزشک قانونی نظریه داده بود که تجاوز یکباره همراه با خونریزی به این دختر انجام گرفته است. در برگ بازجویی خودم،با حضور افسر نگهبانم ابتدا مشخصات کامل این دختر که یتیم بود و پدر نداشت با حضورمادرش ثبت و سپس مشخصات کامل رانندۀ تاکسی و مشخصات باغی که او را برده سؤال کردم.او گفت تاکسی رنگش سبز بود (تمام تاکسی‌های شیراز قبلاً رنگ سبز داشته و خیلی هم زیبا بود وحالا رنگ نارنجی که چشم را آزار می‌دهد) 🔶 دختر اظهارداشت رانندۀ تاکسی گفت جشن است و خیابان‌ها شلوغ،ازجای خلوت به کوچۀ دقاقی‌ها برویم.جلوی باغ بزرگی نگه داشت و گفت شما در تاکسی باش تا من برگردم. وارد باغ شد،بعداز۵ دقیقه برگشت،در باغ را کاملاً باز گذاشت و آمد سوار تاکسی شد و گفت ببخش یخچال کوچک اتاقم سوخته باید آن را ببرم تعمیرگاه، طول نمی‌کشد.تاکسی را داخل باغ برد و به من گفت اگر زحمت نیست شما هم به کمکم بیا در عوض کرایه لازم نیست بپردازی. من سادۀ بدبخت گول خوردم و پیاده شدم و به دنبالش رفتم، وارد اتاق اولی در کریدور ویلا شد. یکباره مرا بغل کرد و به زور روی تخت اتاق انداخت و به من تجاوز کرد، او جوانی قدبلند، هیکلی و چهارشانه بود. 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل " کوه به کوه نمی‌رسد آدم به آدم می‌رسد " ✍ به قلم کارگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت دوم ⭐️ 🔶 من مشخصات باغ و ویلا را از او خواستم ، گفت باغ را نمی شناسم اگر افسری با ما بیاید ، بگردیم شاید باغ را شناسایی کنم.گفت داخل باغ که شدیم روبرویش ویلا قرار دارد و چند پله سنگی قشنگ دارد و بعد وارد ایوان می شوی ، سپس هال. 🔶 اتاقی که مرا برد اولین اتاق سمت راست این هال بود.مشخصات اتاق را از او خواستیم که گفت اتاق بزرگ بود ویک ساعت دیواری زنگ‌دار مشکی بالایش بود.تلفن نارنجی، پنکۀ پایه‌دار سفید، رادیوگرام سبز،چوب لباسی پایه‌دار بزرگ در گوشۀ تخت، ملافه و وسایل روی تخت‌خواب همه لیمویی بودند،فقط از اتاق همین چیزها یادمه. 🔶 به ستوان گلستانی افسر زن تجسس دستور دادم و گفتم خانم شما با دو پلیس زن این مادر و دختر را با پیکان شماره شخصی کلانتری به باغ‌های قصردشت و باغ ارم ببرید و دقیق بگردید و باغ مدنظر را شناسایی کرده و هیچ اقدامی انجام ندهید و برگردید مشخصات و آدرس باغ را گزارش دهید. ساعت ۱۸روز پنجم آبان ماه خانم گلستانی به کلانتری بازگشت و گزارش داد.باغ مورد نظر، باغ عفیف‌آباد جنوب خیابان عفیف‌آباد،منشعب از خیابان قصردشت شیراز است.این باغ و ویلای داخل آن متعلق به ارتش سوم ایران و در حال حاضر منزل مسکونی تیمسار «ب.و.ی» فرماندۀ مرکز پیادۀ شیراز است.عجیب است منزل فرماندۀ پیاده و راننده تاکسی؟! 🔶 به استوار احمدعلی صابری دستور دادم با موتورسیکلت و لباس شخصی از این باغ و ویلا پوششی و محرمانه بررسی و تحقیق کرده و مشخص کند تاکسی و راننده تاکسی چه ارتباطی با این ویلا و ساکنینش دارد؟بعد از ۱۲ساعت به کلانتری بازگشت و گزارش داد: اتومبیلی که دختر آن را تاکسی معرفی کرده. تاکسی نیست بلکه دقیقاً رنگ تاکسی‌های شیراز است.این خودروی نو متعلق به خانم تیمسار است.اتومبیل خود تیمسار کادیلاک ۸ سیلندرآخرین سیستم است. تیمسار و همسرشان به مهمانی به کاخ رامسر رفته‌اند.تنها فرزندشان پرهام سال آخر دبیرستان نمازی شیراز است و درخانه،گماشته‌ای به نام اصغراسکندری اهل ارسنجان که در روز حادثه یعنی چهارم آبان ماه به مرخصی صادر شده از طرف پرهام به ولایتش رفته و اتومبیل خانم در اختیار پسرش پرهام بوده که درخیابان‌ها پرسه می‌زند و ولگردی می‌کند. مشخصات پسر همان است که دختر ۱۳ ساله در تحقیقات اظهار داشته است. 🔶 مراتب را طی گزارش به عرض دادستانی رسانده، مادر و دختر را اعزام داشتم. آقای دادستان پرونده را برگرداند و ذیل گزارش نهایی پرونده اظهار نظرکرده بود که فوراً در معیت فرماندۀ دژبان ارتش به باغ و ویلا وارد شده و متهم را دستگیر کنند. مشخصات داخل باغ و ویلا، اتاق و تخت و… را با گفته‌های دختر ۱۳ ساله مطابقت داده و مراتب را در صورت‌جلسه به امضای فرماندۀ دژبان رسانده و متهم را با شاکی و با پروندۀ کامل به دادسرای شیراز تحویل دهد. 🔶 به آقای سرگرد بختیار زنگ زدم و ایشان را در جریان پرونده قراردادم و از او خواستم درجلوی باغ و ویلای عفیف‌آباد به ما بپیوندد.با حضور دختر و مادرش و افسر زن و مأموران ضربت کلانتری و فرماندۀ دژبان ارتش سوم با رعایت تشریفات قانونی وارد باغ و ویلا شده و پرهام را دستگیر کردیم؛ اما پیش از آن،برای اطمینان خاطر و اینکه پرهام پیش از ورود به باغ عفیف‌آباد به‌ وسیلۀ دختر شناسایی و مُسجل شود که او هم دختر را سوار ماشین سبز کرده و با نیرنگ او را به ویلا کشانده، به‌صورت محرمانه،تلفن منزل تیمسار را به دست آوردم و از خانم پری گلستانی خواستم تلفنی با پرهام قرار ملاقات گذاشته و به او بگوید عاشقت شده‌ام و آرزوی دیدارت را دارم، این افسر با پرهام تلفنی قرار ملاقات گذاشت. 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل: کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می‌رسد " ✍ به قلم کارآگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت سوم ⭐️ 🔶 قرار جلوی سینما پارامونت ساعت ۵٫:۹ صبح بود، سپس دادم که زن ژنده‌پوش و دخترش داخل ماشین نزدیکی‌های سینما توقف و از بین اشخاصی که جلوی سینما پارمونت رفت ‌و آمد می‌کنند یا انتظار کسی را می‌کشند،از دور پرهام را شناسایی کند.این افسر می‌بایست روشن کند آیا دختر، پرهام را می‌شناسد یا نه؟که به‌محض نزدیک‌شدن جوان به پیاده‌رو جلوی سینما مورد شناسایی از سوی دختر ۱۳ ساله قرار گرفت.این مهم در صورت‌جلسه و گزارش ثبت و پیوست پرونده شد. بعد از دستگیری پرهام مشخصات اعلام شدۀ دختر در کلانتری در برگ بازجویی با مشخصات باغ و ویلا و اتاق‌خواب تطابق داده شدکه دقیق مطابقت داشت.از پرهام خواسته شد لباس‌های خود را تعویض کند که رنگ لباس زیر،شورت و زیر پیراهن با اظهارات دختر یکی بود و مطابقت می‌کرد. لباس‌ها در پاکتی جداگانه ضبط و در صورت‌جلسه قید و متهم در معیت فرماندۀ دژبان به کلانتری اعزام و در کلانتری از پرهام در حضور دژبان ارتش،تحقیق و او در بازجویی به تجاوز به دختر اعتراف کرد. 🔶 پروندۀ کامل با طرفین به دادستانی فرستاده شد.مجدداً دادستان،پرونده را با طرفین بازپس فرستاد و در برگ گزارش نهایی پرونده اظهار نظر کرده بود ، سرکار ستوان قربانی کلانتر محترم شیراز به نمایندگی اینجانب دادستان شیراز،در مورد این پرونده به شرح زیر دستور اقدام صادر فرمایید: الف- با دعوت مسئولان یکی از محضرهای عقد و ازدواج شیراز،به کلانتری ترتیب ازدواج پسر و دختر در کلانتری با حضور فرماندۀ دژبان با هر مبلغ مهریه‌ای که شخص کلانتر صلاح می‌داند، به‌نحوی که آتیۀ این دختر ۱۳ساله به تباهی کشیده نشود و پسر به آسانی نتواند او را طلاق دهد داده شود ب- پس از انعقاد عقد، رونوشت عقدنامه ضمیمه پرونده شود؛ ج- پرونده استحضاری به دادسرا تحویل داده شود. پسر و دختر در اختیار فرماندۀ دژبان قرار گیرد که به زندگیشان ادامه دهند.سپاس‌گزارم، 🔶 دادستان شیراز مدرسی با حضور فرمانده دژبان به استوار صابری دستور دادم که به هزینه خودم شیرینی و کیک و گل تهیه کنم. از خانم گلستانی خواستم در اتاق فرماندهی روی میز،سفره‌ای پهن کند و با قرآن مجید و گل ، میز را تزئین کند. گروهبان یکم صحراخیز را با خودروی کلانتری به گودعربان به محضر فرستادم. پیشتر با محضردار تلفنی هماهنگ کرده بودم و مراسم ازدواج این پسر و دختر با مهريه دو میلیون تومان برگزار و دستور دادستانی را مو به مو اجرا و پرونده را استحضاری به دادستانی تحویل دادم. 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل "کوه به کوه نمی‌رسد آدم به آدم می‌رسد " : ✍ به قلم کارگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت چهارم ⭐️ 🔶 ۲۰ روز از این جریان گذشت. اینجا باید توضیح بدهم که من چون در دورۀ تیزیلان ارتش رتبه اول شده بودم به دعوت تیمسار سرلشکر بقراط جعفریان، فرماندۀ مرکز زرهی،برای تدریس به افسران و درجه‌داران جوان به مرکز زرهی به‌عنوان استاد انتخاب شدم و از ۵ بامداد هر روز با لباس کار ارتش که رنگ خاکی داشت و با رنگ لباس سورمه‌ای پلیس تفاوت وافر داشت تا ساعت ۷ به مدت ۲ ساعت در محوطۀ صبحگاه که نیمکت‌های چوبی نصب کرده بودند به تدریس مشغول می‌شدم و ساعت ۷:۳۰ دقیقه در کلانتری حاضر و به امور کلانتری رسیدگی می‌کردم.بعد از ۲۰ روز با همان لباس کار خاکی رنگ به کلانتری می‌آمدم که استوار صابری با موتورسیکلت جلوی ماشین پیچید و به من گفت: – قربان اگر امروز به کلانتری نیایید بهتر است. – چرا؟ – سرلشکر بلندبالا و رشید با کادیلاک تنها آمده جلوی کلانتری و با فریاد و فحاشی زشت سراغ شما را می‌گیرد.فکر کنم پدر پسره است. – صابری مرا از کی می‌ترسانی؟ انگار که مرا درست نمی‌شناسی.من با لباس‌کار ارتش هستم او از کجا می‌داند که من رئیس کلانتری هستم؟ تو زودتر از من به کلانتری برو و به افسران و درجه‌داران بگو که وانمود کنند مرا نمی‌شناسند تا من بیایم و ببینم که سرلشکر چه می‌گوید. از جلوی کلانتری رد شدم، کادیلاک توقف کرده بود و تیمسار سرلشکر در گوشۀ خیابان تند تند قدم می‌زد. اتومبیلم را دورتر پارک کردم و پیاده به سوی سرلشکر آمدم و با لباس کار ارتش احترام نظامی گذاشته و به عرض رساندم که داشتم از اینجا رد می‌شدم تیمسار را تنها دیدم. توقف کردم و به حضور رسیدم که چنانچه اوامری دارند اطاعت کنم. با عصبانیت گفت: ممنون. فرماندۀ این کلانتری دختر یکی از اقوام و خویشانش را که فاحشه و هرجایی بوده با نقشۀ قبلی و ترفندی خاص به عقد پسر بی‌گناه من بسته.حالا آمدم اینجا که پدرش را در بیارم و نابودش کنم. من گفتم اینجا که درست نیست، اجازه بدهید با هم داخل کلانتری برویم و پروندۀ آقازاده را مطالعه بفرمایید و زود قضاوت نفرمایید.شاید واقعاً موضوع را اشتباهی به عرض تیمسار رسانده باشند.عصبانی نباشید، انشاالله همه چیز درست می‌شود. او آرام شد و درب کادیلاک را قفل کرد.با تیمسار وارد کلانتری شده و با زنگ اخبار پاس جلوی در کلانتری به اصطلاح قراول،افسران و درجه‌داران به محوطۀ کلانتری دویده، افسرنگهبان کلانتری ایست‌خبردار داد و تیمسار دست بالا برده و با عصبانیت دستور آزاد صادر کرد.من با حضور تیمسار رو به افسرنگهبان گفتم جناب سروان می‌شود از شما خواهش کنم که دستور بفرمایید لاشۀ پروندۀ آقازاده تیمسار را رئیس دفترتان از بایگانی بیاورد و تقدیم حضور تیمسار بشود که مطالعه بفرمایند؟ – بله چرا که نشود. از آیفون به استوار رزم‌آرا،رئیس دفتر کلانتری ۴ دستوردادکه پرونده ازآرشیو خارج شده و به نگهبانی داده شود و پرونده به حضورتیمسار تقدیم شود.مدت ۳ دقیقه ایستاده و سرپایی تنهایی گزارش پرونده را که اصل آن به دادستانی ارسال شده بود مطالعه کرد.دقیقاً پرونده را پاره کرد و به صورت افسرنگهبان کوبید و او را زیر مشت و لگد گرفت. دیگر مهلتش ندادم از پشت سر یقه‌اش را گرفتم و مثل یک گربه او را به طرف دریچۀ چوبی اتاق نگهبانی که بافت قدیمی داشت و معروف به ارسی بود پرت کردم و تیمسار و دریچه با هم به داخل حیاط پرتاب شدند. از همان‌جا بیرون پریدم و این تیمسار را زیر مشت و لگد گرفتم، آنجا هم رهایش نکردم. آن دوره خیلی ورزیده بودم و با لگد از درکلانتری بیرونش انداختم و بلند گفتم فلان فلان شده حالا گمشو هر غلطی توانستی بکن و به همه جا بگو که رئیس کلانتری، ستوان قربانی، حسابم را رسیده است! به داخل کلانتری برگشتم و افسرنگهبانی را دلداری دادم و گفتم نگران نباش خودم جوابش را می‌دهم و دستور دادم با چسب نواری لاشۀ پرونده پاره شده را به حالت اول درآورند.وقتی آرام گرفتم متوجه اشتباهم شدم. داغ بودم، جوان و نادان بودم، عجب غلطی کردم، نمی‌دانستم چه اشتباه وحشتناکی مرتکب شده‌ام. در ارتش توهین و ایراد ضرب به درجۀ بالاتر عاقبتش شوم و دادگاه صحرایی و اعدام در پی دارد. 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل "کوه به کوه نمی رسد اما ..." : ✍ به قلم کارگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت پنجم ⭐️ 🔶 من کسی را مورد ضرب قرار داده بودم که نه درجۀ ستوان یا سروان یا سرگرد یا سرهنگ تمام و سرتیپ داشت، بلکه هفت درجه از خودم بالاتر بود. من نباید این کار را می کردم بلکه کار اصولی این بود که پاره کردن پرونده و کوبیدن آن را به سر افسران نگهبان، ایراد ضرب به او و فحاشی به من را صورت‌جلسه و از طریق تیمسار فرماندهی خودمان آن را به دادستانی ارتش تسلیم و شاکی می‌شدم و از راه قانونی عمل می‌کردم نه اینکه مثل لات‌های چاله‌میدونی و حسین‌قلی‌خانی خودم مجری قانون شده و غیر قانونی عمل می‌کردم. خدایا حالا چه کار کنم؟! دو ساعت طول کشید تلفن میز کارم زنگ زد،تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندهی پلیس فارس با عصبانیت در تلفن گفت: دیوانه چه کردی،کارت به کجا کشیده؟ امیر مملکت را می‌زنی،فوری به دفتر من بیا و گوشی را قطع کرد. من لاشه پروندۀ پسر تیمسار «ب.و.ی» را برداشته به ستاد فرماندهی دفتر تیمسار، سرلشکر پهلوان رفتم. آجودان تیمسار گفت چه کارکردی؟ تیمسار خیلی خیلی ناراحت است. به دفتر فرماندهی تیمسار وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.سر من فریاد کشید و گفت چرا قربانی؟ چرا چرا چرا؟ من سکوت کرده و سرم را پایین انداختم، شرمنده بودم. چرا؟ جواب ندادم. جلوتر رفتم و پرونده را دو دستی روی میز کارشان گذاشتم.تیمسار سرشان را میان دو دست گرفته و مشغول مطالعه پرونده شدند وقتی متوجۀ عنوان پرونده و دستور دادستانی در ذیل پرونده و عمل پسر شدند،نگاهم کردند و گفتند در فکرم که تو ستوان چالقوز چطوری جرأت کردی یقۀ سرلشکر را بگیری. اینجا که تیمسار کمی آرام گرفته بود به عرضشان رساندم تیمسار به خدا و به جان شما این سرلشکر هر چه دلش خواست جلوی کلانتری توی خیابان و داخل کلانتری به من گفت، پاره‌کردن پرونده، لاشۀ پرونده که ملاحظه می‌فرمایید تازه چسبانده‌ام و زیر سیلی و لگد‌گرفتن افسرنگهبان را به عرض فرمانده‌ام رسانده و اضافه کردم من خوشحالم که از افسر زیر دستم دفاع کردم،تنها اشتباهی که من مرتکب شدم و خودم را هرگز نمی‌بخشم این است که سرلشکر من را نمی‌شناخت چون من با لباس ارتش زرهی که به رنگ خاک است بودم، احمق شدم و خودم را به او معرفی کردم و گفتم اسمم قربانی و فرمانده این کلانتری هستم و به او گفتم حالا گم شو نامرد و هرکاری توانستی بکن و او را با لگد از کلانتری بیرون انداختم. تیمسار گفت دیوانه‌ای کله‌شق، حالا به سر کارت برو تا ببینم او چه کاری علیه تو انجام خواهد داد.خدا بزرگ است،برو. لاشۀپرونده را به من برگرداند و گفت رونوشت برابر اصل از روی پرونده از طریق دادستانی آماده کن لازمت خواهد شد.با احترام نظامی دفتر تیمسار را ترک کردم. 🔵 ادامه دارد… 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملاواقعی از ضرب‌المثل ” کوه به کوه نمی رسد اما...” : ✍ به قلم کارآگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت ششم ⭐️ 🔶 وقتی به کلانتری برگشتم دیدم تمام افسران و درجه‌داران تحت امرم،به دیدۀ احترام به من نگاه می‌کنند. حس کردم علاقه‌شان به من صدچندان شده، آنها افسران و درجه‌دارهای کلانتری‌ها و یگان‌ها را خبر کرده و جریان دفاع من از افسرم را با آب‌وتاب زیاد گفته بودند.افسر و درجه‌دار بود که از یگان‌های دیگر پلیس زنگ می‌زدند و از من تشکر می‌کردند. ولی خودم می‌دانستم که چه گندی بالا آورده‌ام. فردای آن روز ساعت ۹ شب تیمسار فرماندهی، تیمسار سرلشکر پهلوان، از طریق بی‌سیم تماس گرفت و گفت فوری به دفتر من بیا و پرونده را هم بیاور. 🔷 بلافاصله به دفترشان شتافتم،با هماهنگی آجودانی وارد دفتر کارشان شدم. دو نفر افسر بلندبالا با لباس ارتشی و واکسیل دژبانی کل با درجۀ سروانی در دفتر فرماندهی تیمسار نشسته بودند.من وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.تیمسار از پشت میز کارشان بلند شدند و به‌طرف من آمدند و سر مرا در بغل گرفتند و مانند یک پدر واقعی مهربان اشکشان جاری بود. بلند بلند همان‌طور که سرم را به سینه چسبانده بودند،گفت پسرم تو چرا باید این کار را می‌کردی؟ تو نمی‌دانی که سازمان پلیس به وجود افسری دلیر و نترس چون تو چه بهایی قائل بود که تو را در ستوان دومی کلانتر کرد. رو به دو افسر دژبان کرد و گفت من دو پسر دارم ارسلان و اردلان و ای کاش نداشتم و افسری به مانند قربانی دلیر و شایسته و درستکار داشتم. اشک امانم نمی‌داد به سینۀ تیمسار چسبیده و گریه می‌کردم و اشک‌های تیمسار روی صورتم می‌نشست. 🔷 افسران دژبان مرکز،برای اعزام من به تهران در دفتر تیمسار بودند.تیمسار گفت شما امشب در دفتر من مهمان هستید.فردا اول وقت از همین‌جا به فرودگاه بروید و قربانی را به دژبانی ارتش سوم نبرید.آن دو سروان دژبان اطاعت کردند.فردا اول وقت ساعت ۶:۳۰ تیمسار دستور داد قرآن در سینی بیاورند و مجدداً مرا در بغل گرفت و با اشک از من خداحافظی کرد.به افسران دژبان گفت به افسر ما اطمینان داشته باشید،خواهش می‌کنم از دستبند زدن به او خودداری کنید.ساعت ۸:۳۰ از فرودگاه مهرآباد به دادستانی ارتش چهارراه قصر رفتیم. دادگاه صحرایی ساعت ۱۰:۰۵ تشکیل می‌شد. افسرنگهبان دادستانی گفت شما رأس ساعت ۱۰ مراجعه کنید. به انتظار نشستیم از ساعت ۹:۵۰ تا ۱۰:۱۵، اول منشی دادگاه که درجۀ سروانی داشت، سپس اعضای دادگاه، ۲ نفر سرهنگ تمام و ۲ نفر سرتیپ و ۲ نفر سرلشکر وارد شدند و ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه تیمسار سپهبد فرسید، فرمانده کل سازمان قضایی ارتش ایران و دادستانی کل ارتش وارد شدند. آن دو سروان دژبان همراهم، پروندهٔ مرا به سروانی که رئیس دفتر دادگاه بود و دفترش در اتاق انتظار بود، تحويل دادند، سپس مرا در بغل گرفتند و آرزوی خلاصی مرا از این مخمصه کردند. 🔵 ادامه دارد ... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملاواقعی ازضرب‌المثل "کوه به کوه نمی رسد اما..." : ✍ به قلم کارآگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت هفتم ⭐️ 🔶در داخل اتاق رئیس دفتر یا درحقیقت آجودان تیمسارسپهبدفرسید،متهمان یک سرلشر،یک سرتیپ،یک سرهنگ ومن نشسته بودیم.من اولین نفربودم که آجودان پرونده‌ام رابه داخل برد؛ولی از آیفون به آجودان دستور دادندوسرلشکر را به داخل دعوت کردند.دادگاه این سرلشکر بیش ازیک ساعت طول کشید.باپایان محاکمه‌اش از دادگاه خارج واز آجودان تشکروخداحافظی کردودفتر را ترک کرد.بعداًمتوجه شدم که این سرلشکر گماشتۀ خودش را با همسرش در یک فراش دیده وهردونفر آنهارا به گلوله بسته است که به انگیزۀ دفاع مشروع در این دادگاه تبرئه شد. سرتیپی که بعداز سرلشکر به داخل جلسۀ دادگاه احضارشد،جرمی مشابه سرلشکر داشت که اوهم بعد ازیک ساعت از دادگاه خارج و باخداحافظی آجودانی را ترک کرد. اوهم تبرئه شده بود.نوبت سرهنگ شد و او هم بیش ازیک ساعت دادگاه داشت.او رئیس ارتش بودودر بنزین‌های ارتش دخل وتصرف کرده بود.او در این دادگاه محکوم شد و برای اعزام به زندان تحویل دژبانی شد. 🔶 ساعت ۱۳:۵۰ در آیفون دستور صادر شد. آجودان به من گفت، ستوان قربانی نوبت شماست. «خدایاحالا چکارکنم.خداوندا کمکم کن…» دل به دریا زده و باپای لرزان وارد سالن دادگاه شدم.چه ابهتی و چه محیط هول‌انگیزوترسناکی!سالنی بود به بزرگی یک زمین والیبال،فرماندۀ کل،تیمسار سپهبد فرسید در آن بالا،طرفین او دو امیر،پایین‌تر دونفرسرلشکروبعد دوسرتیپ ودو سرهنگ ودرمیزپایین منشی دادگاه که درجۀ سرگردی داشت.فرماندۀ کل باصدای رسا مراصدا زدوگفت بیاجلو،برگ تحقیق را از منشی بگیر،اطاعت کردم.باز با صدای بلند دستورداد بروآن گوشه وبرگه را تکمیل کن. این برگ دقیقاً عین برگ‌های چاپی خودمان در کلانتری بودکه بایدجای نقطه‌چین را پر می‌کردیم.نام چاپی است نقطه‌چین: منوچهر،نام‌خانوادگی:قربانی،نام پدر: اسماعیل،متولد ۱/۱۲/۱۳۱۵ اهل دولت‌آباد، آباده، ساکن شیراز،آدرس:کوی فرح،اولین خانه،شغل:کلانتر ۴ شیراز،تلفن: ۲۲۷۵ شیراز.امضاء واثرانگشت. 🔶 برگ چاپی را پر کرده وامضا کردم و با استامپ روی آن میز انگشت زدم وبلند شدم جلوی میز منشی دادگاه پا چسبانده و دو دستی برگ بازجویی را تقدیم کردم.او با احترام خاص آن را روی میز کار تیمسار فرماندهی کل گذاشت که اولین سؤال را از من بکند؛اما چشم از من برنمی‌داشت. دستش را روی میزگذاشت وباز همانطور نگاهم می‌کرد.دست به چانه زدو نگاهم کرد. «خدایا چرا این‌جوری نگاهم می‌کند،مگر من شاخ دارم،شایدهم باورش نمی‌شود که من با این قد کشیده ولاغر،تیمساری به آن تنومندی را از دریچه پرت کنم».به‌مدت حدود ۲۰دقیقه این تیمسار فرمانده کل به من خیره شد و نظاره‌ام می‌کرد و لحظه‌ای از من چشم برنمی‌داشت. «خدایا به دادم برس، با این نگاه‌ها کارم ساخته است، می‌دانم که نتیجۀ این دادگاه صحرایی اعدام است،مو هم لای درزش نمی‌رود». 🔶 ناگهان فرماندۀ کل به سرلشکر‌های کنار دست راست وچپش آهسته چیزی گفت.آنها از جا بلند شدند به جز تیمسارسپهبد. همۀ اعضای دادگاه از پشت میزهایشان بلند شده و به طرف چوب لباسی رفته و کلاه‌هایشان را برداشته و به ترتیب درجه یکی؛یکی از دادگاه خارج شدند. «خدایا پس من چی؟تکلیفم چه می‌شود؟با یک نفر که دادگاه قانونی نیست!» تیمسارسپهبد مجدداً به من زل زد.برگ چاپی بازجویی مرا از روی میزش برداشت و نگاه کرد،سپس از آیفون به آجودانش دستور داد، ناهار؛۲۰دقیقه بعد یک دژبان شیک‌پوش با سینی بزرگی که رویش حوله کشیده بودند وارد شدوسینی را روی میز بزرگ تیمسار گذاشت.تیمسار حوله را کنار زد و دستور داد یک پرس غذای دیگر بیاورند.جلوی دژبان از من سؤال کرد «غذا که نخوردی؟» –درهواپیماغذاخورده‌ام،میل ندارم. –به جلوی میز بیا. به میزش نزدیک شدم.یکباره به برگ بازجویی‌ام خیره شدوگفت –شفاهی مشخصات کاملت را بگو. من مشخصاتم را شفاهاً به حضورش عرض کردم. –مادرت نامش شاهزاده است؟شاهزاده خانم؟ در دلم گفتم «خدایا در برگ بازجویی که اسم مادر نبود،خدای من اینها دیگر چه جور سازمان اطلاعاتی دارند که با این سرعت نام مادر مرا فهمیده‌اند». –بله قربان نام مادرم شاهزاده است. –رنگ چشم‌هایش سبز است؟ –بله گوشی تلفن را به دست گرفت و باجایی صحبت کرد: –ویداجان سلام،ناهار چی داریم؟من مهمان دارم.امروز خبر خوشی برات دارم،حالا نمی‌گم.وقتی آمدم خونه میگم. راستی ویدا ۲۴ سال پیش کولی‌کش یادته؟ با خودم گفتم «خدایاچی شده؟چرا این تیمسار از کولی‌کش یاد می‌کند؟اسم مادرم رو بلده!خدایا مرا از اعدام نجات بده!یک عمر نوکریت را می‌کنم!شکرت ‌ای خدا». تیمسار به خانمی که نامش ویدا بود،گفت،شاهزاده خانم رو که فراموش نکردی،پسرش پیش منه،دارم میارمش خونه، 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید
📗 داستانی کاملا واقعی از ضرب‌المثل "کوه به کوه نمی رسد اما..." : ✍ به قلم کارآگاه پلیس جنائی ⭐️ قسمت نهم و پایانی ⭐️ 🔶 تیمسار سپهبد فرسید داخل ویلایش پروندۀ مرا به‌دست گرفت و علاوه‌بر بازجویی، لایحه‌ای تنظیم و پیوست پرونده کرد که در آن با خط خودشان از قول من این گونه نگاشته بود «مگر در نظام و ارتش ایران امکان دارد که ستوان دومی آن هم افسر جزء نسبت به امیری که ۷ درجه از او بالاتر است جسارت کند؛ درحالی که می‌داند کوچک‌ترین بی‌احترامی در مقابل مافوق چه عواقب شومی به دنبال دارد. متأسفم برابر سوابق پرونده که رونوشت آن را به پیوست تقدیم می‌کنم، آقازادۀ تیمسار به دختر ژنده‌پوشی با دوز و کلک تجاوز کرده و دادستان شیراز در پرونده دستور ازدواج داده است. تیمسار سرلشکر «ب.و.ی» تصور کرده که من دستور داده‌ام؛ درحالی که من همانند مرده‌شور، پرونده را می‌شویم و آن را به نکیر و منکر که دادستانی است می‌دهم. اوست که تصمیم می‌گیرد که مرده بهشتی یا جهنمی است. 🔶 تیمسار محترم ما «ب.و.ی» از ناراحتی اینکه چرا باید پسرشان با دختر ۱۳ سالۀ فقیری ازدواج کند، از من بی‌گناه شکایت کرده‌اند. حالا هم پوزش می‌خواهم از اینکه خاطر تیمسار را مکدر ساخته‌ام. با احترام ستوان قربانی». 🔶 سپس تیمسار سپهبد لایحۀ بازجویی را به دستم داد وگفت امضاء کن، در پرونده دستور داده‌ام که دو ماه در اختیار دادستانی ارتش هستی تا راحت این دو ماه را بتوانیم از تو پذیرایی کنیم. از تلفن‌خانه به شیراز زنگ بزن، به تیمسار سرلشکر پهلوان فرمانده‌ات اطلاع بده که از اعدام نجات یافتی و فعلاً برای بررسی بیشتر ۲ ماه در اختیار دادستانی ارتش قرار داری. وقتی من این خبر را به شیراز به فرماندۀ شریفم تلفنی عرض کردم، بسیار خوشحال شد و با صدای مهربانشان خدا را شکر کرد و گفت مواظب خودت باش و وقتی خلاص شدی، حرکتت به شیراز را خبر بده. حتماً منتظرم و تلفن را قطع کرد. 🔶 خانواده بسیار عزیز و مهربان فرسید (خانم، دختر و پدر) به مدت ۶۰ روز از من همانند فرزند خودشان پذیرایی کردند. مرا به دریا، مشهد، ارومیه و خیلی جاهای دیگر به سفر بردند. گویی‌که من پسرشان هستم و از تحصیل و مسافرت خارج بعد از سال‌ها دوری به خانه برگشته‌ام و این خانوادۀ عزیز و شریف به من که جوان و بی‌تجربه‌ای بودم خیلی چیزها یاد دادند. آداب معاشرت، مهمان‌نوازی، انسانیت و دوست‌داشتن انسان‌ها و… همۀ رفتارشان را الگوی زندگی‌ام قرار دادم. هیچ‌گاه محبت‌هایی را که این خانوادۀ ارزشمند هدیه‌ام کردند، فراموش نمی‌کنم. آنها برای پدر و مادرم سه چمدان ،برای خودم یک چمدان پر از لباس و کادوهای مختلف تهیه کردند. بلیط هواپیما را خودشان خریدند، خانم و دختر برایم قرآن گرفتند و مرا از زیر آن عبور دادند و آرزوی سلامتی پدر و مادرم را داشتند. تیمسار دادگاه مرا بوسید و خداحافظی کرد. ویدا و لیلی مرا با اتومبیل کورسی خود به فرودگاه مهرآباد آورده و تا پای هواپیما بدرقه‌ام کردند و با گریه از هم جدا شدیم. یکی قرآن گرفت و دیگری در را گشود و من با صد افسوس گفتم ویداجان، لیلی‌جان خداحافظ، خداحافظ! من محبت‌های این خانوادۀ بی‌نظیر، پاک و شریف را تا لب گور به همراه دارم. از فرودگاه مهرآباد تلفنی به دفتر تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندۀ عزیزم در شیراز تماس گرفتم که من ساعت ۱۱ فرودگاه شیراز خواهم بود. پای هواپیما در فرودگاه شیراز تیمسار فرماندهی، معاونان و تمام کلانترها و درجه‌دارهای پلیس با دسته گل حضور داشتند و به‌محض پیاده‌شدن تاج گل به گردنم انداختند و همان‌جا گوسفند قربانی کردند و همگی مرا بغل می‌کردند و می‌بوسیدند. از وقتی که فهمیده بودند من به‌خاطر دفاع از افسرم، اعدام را برای خود خریده و با امیری آن هم سرلشکری در افتاده و او را از دریچه پرت کرده‌ام همه مریدم شده بودند و برایم چه احترامی می‌گذاشتند. من توانایی بیان این صحنه‌های عشق و علاقه‌ای را که تمام پرسنل پلیس فارس به من پیدا کرده بودند، ندارم. البته آنها اطلاع نداشتند که چگونه از اعدام رها شده‌ام. نمی‌دانستند که کوه به کوه‌ نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد… از مهربانی‌های مادرم آگاهی نداشتند که مهربانی و انساندوستی مادر مرا از مرگ نجات داده است. 🔶 پدر و مادر می‌کارند و فرزند درو می‌کند این بود داستان واقعی که برای شب نشینی زمستانه بصورت مجازی ارائه شد. 🔵 پایان 🔵 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید