eitaa logo
اخبار لفور
1.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
12.1هزار ویدیو
200 فایل
هرچیزی که درباره #لفور بایدبدانید #لفور جایی که بایدرفت ودید اخبار و مطالب ارسالی شما👇👇 @Ab_Azizi #تبلیغات پذیرفته می‌شود👆👆 کانال ایتا @akhbarelafoor گروه ایتا eitaa.com/joinchat/131203086C0505ea2121 کانال تلگرام t.me/akhbarelafoor
مشاهده در ایتا
دانلود
: !!! 🌷عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند. لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد. 🌷ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند. می گفتند: وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می خورد که من سید نیستم ولم کنید. تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند. 🌷بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ... 🌷جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد: قول می دهد وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه ٢٠ ریالی باشد و او هم سکه را می داد و غر می زد که: عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم! 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷 ممكن بود بچه‌ها واقعاً هم چيزى نخورند و نياشامدند؛ بسيار هم قانع و پرهيزكار باشند اما براى اينكه از خودشان خاطر جمع نبودند و هميشه اين احتمال را مى‌دادند كه آن‌چه مى‌كنند مرضى حق‌تعالى نباشد، مرتب به خودشان و ديگران نهيب مى‌زدند و نسبت‌هاى خلاف واقع مثل پرخورى و حرص! به خود مى‌دادند. 🌷مثلاً وقتى مدت‌ها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزى به اصطلاح گيرشان نيامده بود و حالا فرصتى دست داده بود تا تلافى «مافات» كنند، هر كس چيزى مى‌گفت و از آن جمله به جاى آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مى‌گفتند و بعد خودشان اضافه مى‌كردند كه: « والّا خود خفته ». « حتي بلغت الحلقوم ». « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتى تنفجروا » و بعد همه با هم: مى‌گفتند و مى‌خوردند و مى‌خنديدند. 📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)، صفحه٩٩ 🌹 شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷شهيد دكتر قاسم صادقى از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد. 🌷گاهی که مشکلی یا سئوالى برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و به نماز می ایستاد. بعد از اتمام نماز، جواب سئوال خود را بر آن کاغذ نوشته می یافت. راوی دوست شهید دکتر قاسم صادقی 📚 روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص٥٤ 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌹مزین می کنیم کانال رو با نام و یاد 🌹 🌹امروز متعلق است به شهید ، چهل و ششمین شهید منطقه ، تاریخ تولد ۱۳۴۴/۰۵/۰۲ اهل روستای کالیکلا لفور ، تاریخ شهادت ۱۳۶۷/۰۵/۲۰ ، محل شهادت منطقه حاجی عمران عراق 🌹 امروز مصادف است با سی و هشتمین سالگرد عروج ملکوتی این شهید عزیز ، گرامی می داریم یاد و خاطره این شهید عزیز را 🌹 بـلاره من شـه لـفـور بِـلاره 🌹 شهيـدان سـلحـشـور بلاره 🌹 بهينه شهيد قـرآن و اســلام 🌹 شمـه غيـرت و ايمونه بلاره 🌹 هفتادوهفت شهيدهدائه لفور 🌹 شمه جنـگ و شبيـخون بلاره 🌹 شهيد بهينی ره دينُ قــــرآن 🌹 هـمـتِ پِــر و مـارونِ بــلاره 🌹 آنچه مهم است حفظ راه شهداست ، یعنی پاسداری از خون شهدا،این وظیفه اول ماست … 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 ⭐️ به کانال اخبار بپیوندید 👇👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند. 🌷آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.» 🌹 شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌹 مزین می کنیم کانال رو با نام و یاد 🌹 🌹امروز متعلق است به شهید ، هفتاد و دومین شهید منطقه ، تاریخ تولد ۱۳۴۸/۰۵/۱۰ اهل روستای نفت چال لفور ، تاریخ شهادت ۱۳۷۶/۰۵/۲۸ ، محل شهادت بیمارستان ساسان تهران ، علت شهادت عوارض شیمیایی 🌹 امروز مصادف است با سی و هفتمین سالگرد عروج ملکوتی این شهید عزیز ، گرامی می داریم یاد و خاطره این شهید عزیز را 🌹 بـلاره من شـه لـفـور بِـلاره 🌹 شهيـدان سـلحـشـور بلاره 🌹 بهينه شهيد قـرآن و اســلام 🌹 شمـه غيـرت و ايمونه بلاره 🌹 هفتادوهفت شهيدهدائه لفور 🌹 شمه جنـگ و شبيـخون بلاره 🌹 شهيد بهينی ره دينُ قــــرآن 🌹 هـمـتِ پِــر و مـارونِ بــلاره 🌹 آنچه مهم است حفظ راه شهداست ، یعنی پاسداری از خون شهدا،این وظیفه اول ماست … 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپیوندید 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: .... 🌷در منطقه فكّه، پيكر شهيدى اول ميدانِ مين روى زمين بود. اطرافش مملو از مينِ منور بود. مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه در نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم، ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوانهاى اين شهيد پيداست. در همان اول فهميدم كه چه شده .... 🌷او نوجوانى تخريب چى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شود. ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن، منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#: ! 🌷یک روز «ابوالقاسم» برای ما تعریف می کرد: «در جریان محاصره سوسنگرد با چهار نفر از برادران برای شناسایی مواضع نیروهای بعثی رفته بودیم. در مراجعت راه را گم کرده بودیم و در مسیر ناشناخته ای که نمی دانستیم و پر از مین بود وارد شدیم. همگی مردد بودیم که مسیر قبلی ما از کدام طرف است. 🌷ناگهان یکی از گاوهایی که در منطقه پراکنده بودند، درست در جهت راهی که انتخاب کرده بودیم به راه افتاد و بلافاصله روی مین رفت و تکه تکه شد و ما که نصرت خدا را در این حادثه احساس کردیم، مسیر خود را تغییر دادیم.» راوی: همسر بسیجی شهید «ابوالقاسم ناصری» 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهد مقدس مشرف مى شود و از محضر امام هشتم (ع) تقاضا می‌کند که فرزندش برگردد پس از توسل؛ همان شب خواب مى بيند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است. 🌷بلافاصله با شیراز تماس تلفنی مى گيرد؛ به ایشان می گويند: بلی فرزندت پیدا شده و هم اکنون او را آورده اند. آن عزیز یک غوّاص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیدا شد. 🌷ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم، باید دوباره آن ها را جستجو کنیم، بیابیم .... 📚 کرامات شهدا، صفحه ٣٣ راوی: سردار باقرزاده 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌹 مزین می کنیم کانال اخبار لفور رو با نام و یاد یک شهید شهریورماه منطقه لفور 🌹 🌹 شهید ، شانزدهمین شهید منطقه لفور، محل تولد نفت چال، تاریخ شهادت ۱۳۶۱/۰۶/۳۱ ، محل شهادت سومار، مزار شهید: گلزار شهدای شیرگاه (چالی) 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپیوندید 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 📝 دلنوشته خواهر شهید نورالله روح‌الله پور : 🔷 به نام خداوند مهربون سلام به برادر بزرگوار لحظه لحظه زندگی یک دانه برادرم که در سن ۷ سالگی ام از دست داده ام را بخاطر میاورم و سیمای زیبایش همیشه در قلب پر از دردمان نهفته است. برادرم بسیار مهربان و دلسوز و کمک حال همه ی همسایه ها و فامیلان بود. زندگی اون موقع که از نظر رفاهی بسختی میگذشت یادم می آید که با تمام وجودش به کمک همه میرفت حال که سالیان زیادی از شهادتش میگذرد هنوز هم همه از خوبیها و مهربانی هایش سخن میگویند در دوران خدمتش هم در تیراندازی و پرش از ارتفاع حرف اول رو میزد بطوری که در دوران سربازیش چند روز بخاطر تیراندازی تشویقی‌گرفته بود. یادش در دلمان تا زنده ایم جاودان است🌹 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷به عنوان جوشكار به منطقه رفته بـودم و بيـشتر در سـاخت قرارگـاه شركت داشتم. در مرحله سوم اعزام در منطقـه طلائيـه مـشغول خـاكريز زدن بوديم كه توسط بيسيم مطلع شديم بايد به عقـب برگـرديم. 🌷چـون بيسيمچى آخرين نفرى بود كه مى بايست منطقه را تـرك كنـد، مـن بـه همراه آقاى صادقى مسئول گروه و آقاى سيستانى بيسـيمچـى، جـزء آخـرين نفراتى بوديم كه منطقه را ترك مى كرديم. همين كه دور زديم، متوجه شديم يكى از بولدوزرها به طرف دشـمن در حال حركت است. هر چه او را صدا زديم، متوجه نشد. 🌷آقاى صادقى پياده شد و كلوخ كوچكى به سمت راننده پرت كـرد. كلـوخ بـه راننـده خورد و او سرش را برگرداند و متوجه علامت مـا شـد؛ دور زد و سـالم به عقب برگشت. نجات راننده بولدوزر قشنگترين خاطره اى است كه از زمان جنگ در ذهنم مانده. راوى: رزمنده حسين خدامى 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ! 🌷 پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم. 🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود. 🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است. 🌷 همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند. : رزمنده غلامحسين رحمانى 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ...! 🌷سرش مى‌رفت نماز شبش نمى‌رفت. هر ساعتى براى قضاى حاجت برمى‌خواستيم، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مى‌كرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت كرديم. بايد به فكر چاره‌اى مى‌افتاديم، راستش حسوديمان مى‌شد. 🌷ما نماز صبح را هم زورمان مى‌آمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا مى‌آورد. تصميم‌مان را عملى كرديم. در فرصتى كه به خواب عميقى فرو رفته بود، يك پاى او را به جعبه‌ى مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم. 🌷بنده ى خدا از همه جا بى‌خبر، نيمه شب از جايش برمى‌خيزد كه برود تجديد وضو كند، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشاره‌اى فرو مى‌ريزد روى دست و پايش. 🌷تا به خود بجنبد از سر و صداى آن‌ها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بى‌خبرى: "برادر نصف شبى معلوم است چه كار مى‌كنى؟ "ديگرى: "چرا مردم‌آزارى مى‌كنى؟" آن يكى: "آخر اين چه نمازى است كه مى‌خوانى؟" و از اين حرف‌ها ...! 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرمانده‌ی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید: مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟ 🌷رزمنده در جواب عراقی گفت: نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده. خاطره از: سیدناصر حسینی‌پور، جانباز دفاع مقدس و نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ! 🌷در عمليات خيبر يه روز شيميايى زدند. يكى از بچه‌ها گفت: «شنيده‌ام براى جلوگيرى از شيميايى شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بينى خود مى گيرند.» خيلى سريع براى يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. 🌷داخل سنگر، هر كس به دنبال آب و دستمال مى ‌گشت كه جواد، ظرف آبى را روى پتويى ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هر يك گوشه‌اى از اين پتو را جلوى دهان و بينيتان بگيريد». 🌷ناگهان متوجه شديم كه بوى پتو از بوى شيميايى هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقدارى آبگوشت روى آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اى گذاشته بودند تا در فرصتى مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اَه اَه! بوى اين پتو از شيميايى بدتره!» شليك خنده‌ به هوا رفت! 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند. این رسوم را کومله نیز اجرا می کرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند. 🌷یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند. پس از مراسم، آن عفریته گفت: "باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ١٤ سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند. 🌷شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند. اما این پایان ماجرا نبود. آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. 🌷من و عده ى دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اِغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجدداً ما را روانه ی زندان کردند. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ! 🌷چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟" چشم هایش برق زد. 🌷گفت: "خبر که .... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: "خب بده، ببینم". گفت: "خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. 🌷قیافه ام را که دید، گفت: "راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم". 📚 خاطره ى شهید محمدرضا عسگری از كتاب پرواز در قلاویزان، ص ١٣٢ 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.» او بدون مقدمه و بى معرفى صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ .... 🌷.... آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.» خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه مى کرد. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه، همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود ۱۰۰ اسير عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بوديم. 🌷برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم، بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. 🌷مشتم را بالا بردم و فریاد زدم: «صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطنتم گُل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم: «الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند. 🌷بچه‌های خط همه از خنده روده بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید! او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد.👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبان‌های خبیث عراقی كه با دوربین‌ دقیقش آن‌ها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. 🌷این بچه‌ها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. 🌹 شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟» 🌷شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید». سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سو تر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین .... 🌷تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد. 🌷شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما ٥٠ نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم. ساعت ١٢ ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره مجنون سال نو را تحویل گرفتیم. 🌷حدود ٢٠ فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد. شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم. 📚 کتاب «پل های خیبر» 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ! 🌷در عمليات خيبر يه روز شيميايى زدند. يكى از بچه‌ها گفت: «شنيده‌ام براى جلوگيرى از شيميايى شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بينى خود مى گيرند.» خيلى سريع براى يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. 🌷داخل سنگر، هر كس به دنبال آب و دستمال مى ‌گشت كه جواد، ظرف آبى را روى پتويى ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هر يك گوشه‌اى از اين پتو را جلوى دهان و بينيتان بگيريد». 🌷ناگهان متوجه شديم كه بوى پتو از بوى شيميايى هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقدارى آبگوشت روى آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اى گذاشته بودند تا در فرصتى مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اَه اَه! بوى اين پتو از شيميايى بدتره!» شليك خنده‌ به هوا رفت! 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: .... 🌷در عملیات «خیبر» من بی‌سیم‌چی شهید سیدابراهیم کسائیان؛ فرمانده گردان میثم از لشکر ٢٧ محمد رسول‌الله (ص) بودم، گردان ما برای شکستن خط دشمن در منطقه‌ طلائیه و دژ جمهوری وارد عمل شده بود. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم، دقایق آخر بود. همت پشت بی‌سیم مدام به فرمانده گردان ما می‌گفت: کسائیان؛ مچ دستتو ببین، هوا رو ببین، چیزی به صبح نمونده، پس چرا تمومش نمی‌کنی؟! 🌷کسائیان مانده بود که چطوری به همت بگوید که چه غول گنده‌ای جلوی ماست. پشت بی‌سیم هم نمی‌توانست به صورت فاش بگوید که از گردان میثم چیزی نمانده تا بتوانند این خط را بشکنند. عراقی‌ها هم سنگین روی بچه‌های ما آتش می‌ریختند، طوری که اصلاً نمی‌شد لحظه‌ای تمرکز کرد تا بشود تصمیم گرفت. یگان‌های توپخانه و زرهی ارتش عراق آتش می‌ریختند و نیروهای پیاده آنها هم، هلهله‌کنان جلو می‌آمدند. 🌷وقتی توی آن شرایط سخت، کسائیان از همه چیز قطع امید کرد، یک یادداشتی را نوشت و آن را به من داد و گفت: مهدی جان، جلدی برو عقب، این را بده به حاج همت. من هم با دیدن آن اوضاع، فهمیده بودم که دیگر لحظات آخر است، روی این حساب نمی‌خواستم بروم عقب. 🌷التماس کردم که همان‌جا بمانم وقتی خیلی اصرار کردم، کسائیان یک سیلی خواباند زیر گوشم و مرا به عقب هل داد، بعد هم پرتم کرد به سمت خاکریز و گفت: به تو می‌گم، برو؛ این‌جا نمون! حالا فکرش را می‌کنم، نمی‌توانم خودم را ببخشم من اگر دو تا سیلی دیگر هم می‌خوردم، نباید می‌رفتم عقب، باید همان‌جا، کنار ابراهیم می‌ماندم. روایت «مهدی شریفی» از نیروهای گردان میثم تمار لشکر ٢٧ محمد رسول‌الله (ص) 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: ! 🌷چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟" چشم هایش برق زد. 🌷گفت: "خبر که .... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: "خب بده، ببینم". گفت: "خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. 🌷قیافه ام را که دید، گفت: "راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم". 📚 خاطره ى شهید محمدرضا عسگری از كتاب پرواز در قلاویزان، ص ١٣٢ 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹