#خاطرات_انقلاب_سریش_آباد
🔹قسمت اول🔹
سلام بر فرزندان سال 42
✅در روزهای پر تلاطم و افتخار آفرین بهمن ماه قرار گرفتیم خواستم با هم برویم به دوران اوج انقلاب در مدرسه به قول انقلابیون واقعی کار انقلابی میکردیم برادران عزیز جانباز انقلاب حاج محمد مهدی دده جانی حاج عباس حاج محسن حاج رضا جعفری وسایر دوستان واز جمله شهیدان #پرویزحیدری و #فرهنگ_کرمی با هم بودیم یک روز بنده وحاج عباس حیدری وحاج محمد مهدی تصمیم گرفتیم شب #اعلامیه وعکس پخش کنیم یکروز در زنگ تفریح وارد کلاس شدیم هرچه عکس شاه در صفحه اول کتابهای همکلاسیها بود کندیم وشب در منز ل عکسها را به صورتهایی مثلا گوش چهار پا کشیدیم مرگ بر شاه نوشتیم چشمهاش را کور کردیم ....
✅ در منزل حاج عباس حیدری بودیم منتظر شدیم که برق شهر خاموش شود چون برق تا ساعت 12شب روشن بود بعد خاموش میکردند برق که خاموش شد سه نفری افتادیم کوچه ومحلات عکسها را پخش میکردیم یکدفعه متوجه شدیم یک نفر تعقیبمان میکند هرکدام به طرفی متواری وبه طرف خونه رفتیم دیر وقت بود وقتی به خونه رسیدم مادرم منتظر من بود سابقه نداشت دیر وقت بیام به خونه مادرم گفت کجا بودی گفتم فردا #امتحان داریم خونه فلانی درس میخواندیم .ناراحت و با استرس خوابیدم تا صبح خوابم نبرد چه فکرهای میکردم الان میان در خونه اگر اونهارا دستگیر کرده باشند چکار کنم خلاصه خیلی سخت گذشت تا اينكه اذان صبح گفتند من بيدار بودم خدارحمت کنه پدرم را ايشان رابیدار کردم گفتم گوسفندها را علف نمی دهی؟ با ناراحتی جوابم داد ،از کی به فکر گوسفندها بودی؟!!! دست خودم نبودمی خواستم خودم را مشغول کنم .مادرم بیدار شد کرسی را جمع کرد تنور را آتش کرد من هم کمکش میکردم ایشان هم فکر می کرد که واقعا امتحان دارم میخوام کارها زود تمام بشود ودرس بخوانم هی در رفت و آمد بودم پدرم گفت فلانی سحر خیز شدی کمک میکنی؟!!
✅ مادرم گفت امتحان دارد ولی مادرم چیزی درک کرده بود چون عکسها را قبلا دیده بود برام زیر زبان دعا می کرد صبح شد روانه مدرسه شدم خدایا عباس را گرفتند پدرش دم در نباشه بگه عباس کو به در خونه عباس رسیدم. چشمانم را بستم که اگر منو دیدند من اونا را نبینم از آن فکرهای تلقینی. وقتی که به مدرسه رسیدم دیدم نخیر هر دو حاضرند با اشاره به هم دیگه فهماندیم که بود چه شد خلاصه آن روز گذشت. خبری نشد ولی فردای آن روز تو مدرسه پخش شده بود که پری شب عکس پخش کردند....
✅ من کنار شهید فرهنگ می نشستم خواستم از زیر زبان او بکشم که چه شده اونا که بودند گفت نم یدانم میگن مُحصل بودند یک دفعه معلم کلاس گفت کرمی چقدر حرف میزنی بیا برو بیرون بلند شدم تا نزدیک در کلاس رفتم که برم بیرون گفت میز جلو بنشین کیومرث ضیایی میز جلو بود اونو فرستاد جای من ومن جای اون نشستم یک دفعه در کلاس را زدند.
✅یا ابوالفضل😳 😔کیه؟ در که باز شد مدیر مدرسه که همه اون را می شناسید به همراه یک نفر که گفتند بازرس است وارد شد با معلم کلاس در گوشی صحبت کردند فکر میکنم خوارزمی نامی بود یکدفعه گفت همه تمام کتابها را بگذاريد روی میز منهم دست بردم داخل میز کتابهای کیومرث را بیرون اوردم من قضیه را میدونستم چیه ولی بقیه در جریان نبودند ماموره کتاب مرا باز کرد خوشبختانه عکس شاه در سر جایش بود کتاب دومی را بازکرد عکس شاه پاره شده بود گفت: کو عکس شاه؟!! گفتم: نمیدانم این کتاب مال من نیست مال کیومرثه به کتاب بغل دستیمه نگاه کرد آن هم عکسهاش پاره شده بود ازش سوال کرد گفت به خدا نمی دانم چند دختر هم در کلاس ما بودند صف اول آنطرف نشسته بودند اینها هم گفتند آقا عکس کتاب ما هم نیست همه دانش اموزان یکی پس از دیگری شروع کردند اقا عکسهای ما هم نیست یارو شروع کرد به صحبت کردن بله تعدادی شب گذ شته کار خلافی انجام دادندو....
✅خلاصه ما آن روز نجات پیدا کردیم اما احساس کردم که #دعای_مادرم مستجاب شده بود که از چهره ام مشکلی را احساس کرده بود و یکی هم مدیر مدرسه زیاد پیگیر نبود.....
به قلم✍ حاج محمود کرمی(فرزند موسی)
@akhbareserishabad
#خاطرات_انقلاب_سریش_آباد
🔹قسمت اول🔹
سلام بر فرزندان سال 42
✅در روزهای پر تلاطم و افتخار آفرین بهمن ماه قرار گرفتیم خواستم با هم برویم به دوران اوج انقلاب در مدرسه به قول انقلابیون واقعی کار انقلابی میکردیم برادران عزیز جانباز انقلاب حاج محمد مهدی دده جانی حاج عباس حاج محسن حاج رضا جعفری وسایر دوستان واز جمله شهیدان #پرویزحیدری و #فرهنگ_کرمی با هم بودیم یک روز بنده وحاج عباس حیدری وحاج محمد مهدی تصمیم گرفتیم شب #اعلامیه وعکس پخش کنیم یکروز در زنگ تفریح وارد کلاس شدیم هرچه عکس شاه در صفحه اول کتابهای همکلاسیها بود کندیم وشب در منز ل عکسها را به صورتهایی مثلا گوش چهار پا کشیدیم مرگ بر شاه نوشتیم چشمهاش را کور کردیم ....
✅ در منزل حاج عباس حیدری بودیم منتظر شدیم که برق شهر خاموش شود چون برق تا ساعت 12شب روشن بود بعد خاموش میکردند برق که خاموش شد سه نفری افتادیم کوچه ومحلات عکسها را پخش میکردیم یکدفعه متوجه شدیم یک نفر تعقیبمان میکند هرکدام به طرفی متواری وبه طرف خونه رفتیم دیر وقت بود وقتی به خونه رسیدم مادرم منتظر من بود سابقه نداشت دیر وقت بیام به خونه مادرم گفت کجا بودی گفتم فردا #امتحان داریم خونه فلانی درس میخواندیم .ناراحت و با استرس خوابیدم تا صبح خوابم نبرد چه فکرهای میکردم الان میان در خونه اگر اونهارا دستگیر کرده باشند چکار کنم خلاصه خیلی سخت گذشت تا اينكه اذان صبح گفتند من بيدار بودم خدارحمت کنه پدرم را ايشان رابیدار کردم گفتم گوسفندها را علف نمی دهی؟ با ناراحتی جوابم داد ،از کی به فکر گوسفندها بودی؟!!! دست خودم نبودمی خواستم خودم را مشغول کنم .مادرم بیدار شد کرسی را جمع کرد تنور را آتش کرد من هم کمکش میکردم ایشان هم فکر می کرد که واقعا امتحان دارم میخوام کارها زود تمام بشود ودرس بخوانم هی در رفت و آمد بودم پدرم گفت فلانی سحر خیز شدی کمک میکنی؟!!
✅ مادرم گفت امتحان دارد ولی مادرم چیزی درک کرده بود چون عکسها را قبلا دیده بود برام زیر زبان دعا می کرد صبح شد روانه مدرسه شدم خدایا عباس را گرفتند پدرش دم در نباشه بگه عباس کو به در خونه عباس رسیدم. چشمانم را بستم که اگر منو دیدند من اونا را نبینم از آن فکرهای تلقینی. وقتی که به مدرسه رسیدم دیدم نخیر هر دو حاضرند با اشاره به هم دیگه فهماندیم که بود چه شد خلاصه آن روز گذشت. خبری نشد ولی فردای آن روز تو مدرسه پخش شده بود که پری شب عکس پخش کردند....
✅ من کنار شهید فرهنگ می نشستم خواستم از زیر زبان او بکشم که چه شده اونا که بودند گفت نم یدانم میگن مُحصل بودند یک دفعه معلم کلاس گفت کرمی چقدر حرف میزنی بیا برو بیرون بلند شدم تا نزدیک در کلاس رفتم که برم بیرون گفت میز جلو بنشین کیومرث ضیایی میز جلو بود اونو فرستاد جای من ومن جای اون نشستم یک دفعه در کلاس را زدند.
✅یا ابوالفضل😳 😔کیه؟ در که باز شد مدیر مدرسه که همه اون را می شناسید به همراه یک نفر که گفتند بازرس است وارد شد با معلم کلاس در گوشی صحبت کردند فکر میکنم خوارزمی نامی بود یکدفعه گفت همه تمام کتابها را بگذاريد روی میز منهم دست بردم داخل میز کتابهای کیومرث را بیرون اوردم من قضیه را میدونستم چیه ولی بقیه در جریان نبودند ماموره کتاب مرا باز کرد خوشبختانه عکس شاه در سر جایش بود کتاب دومی را بازکرد عکس شاه پاره شده بود گفت: کو عکس شاه؟!! گفتم: نمیدانم این کتاب مال من نیست مال کیومرثه به کتاب بغل دستیمه نگاه کرد آن هم عکسهاش پاره شده بود ازش سوال کرد گفت به خدا نمی دانم چند دختر هم در کلاس ما بودند صف اول آنطرف نشسته بودند اینها هم گفتند آقا عکس کتاب ما هم نیست همه دانش اموزان یکی پس از دیگری شروع کردند اقا عکسهای ما هم نیست یارو شروع کرد به صحبت کردن بله تعدادی شب گذ شته کار خلافی انجام دادندو....
✅خلاصه ما آن روز نجات پیدا کردیم اما احساس کردم که #دعای_مادرم مستجاب شده بود که از چهره ام مشکلی را احساس کرده بود و یکی هم مدیر مدرسه زیاد پیگیر نبود.....
به قلم✍ حاج محمود کرمی(فرزند موسی)
@akhbareserishabad