eitaa logo
اخبار سریش آباد
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
135 فایل
فعالیت های شهر سریش آباد معرفی نخبگان،هنرمندان، کارآفرینان، موسیقی سنتی،مطالبه گری از مسئولین، معرفی شهدای سریش آباد، اعلام مراسمات،برگزاری پویش با جایزه کانال روبیکا https://rubika.ir/akhbareserishabad ارتباط با ما👇 @yaheydarmadade @zdd1234 @Tueh7069
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹قسمت اول🔹 سلام بر فرزندان سال 42 ✅در روزهای پر تلاطم و افتخار آفرین بهمن ماه  قرار گرفتیم خواستم با هم برویم به دوران اوج انقلاب در مدرسه به قول انقلابیون واقعی  کار انقلابی میکردیم برادران عزیز جانباز انقلاب حاج محمد مهدی دده جانی حاج عباس حاج محسن حاج رضا جعفری وسایر دوستان واز جمله شهیدان و با هم بودیم یک روز بنده وحاج عباس حیدری وحاج محمد مهدی تصمیم گرفتیم شب وعکس پخش کنیم یکروز در زنگ تفریح وارد کلاس شدیم هرچه عکس شاه در صفحه اول کتابهای همکلاسیها بود کندیم وشب در منز ل عکسها را به صورتهایی مثلا گوش چهار پا کشیدیم  مرگ بر شاه نوشتیم چشمهاش را کور کردیم .... ✅ در منزل حاج عباس حیدری بودیم منتظر شدیم که برق شهر خاموش شود چون برق تا ساعت 12شب روشن بود بعد خاموش میکردند برق که خاموش شد سه نفری افتادیم کوچه ومحلات عکسها را پخش میکردیم یکدفعه متوجه شدیم یک نفر تعقیبمان میکند هرکدام به طرفی متواری وبه طرف خونه رفتیم دیر وقت بود وقتی به خونه رسیدم مادرم منتظر من بود سابقه نداشت دیر وقت بیام به خونه مادرم  گفت کجا بودی گفتم فردا داریم خونه فلانی درس میخواندیم  .ناراحت و با استرس خوابیدم تا صبح خوابم نبرد چه فکرهای میکردم الان میان در خونه  اگر اونهارا دستگیر کرده باشند چکار کنم خلاصه خیلی سخت گذشت تا اينكه اذان صبح گفتند من بيدار بودم خدارحمت کنه پدرم را ايشان رابیدار کردم گفتم  گوسفندها را علف نمی دهی؟ با ناراحتی جوابم داد ،از کی به فکر گوسفندها بودی؟!!!  دست خودم نبودمی خواستم خودم را مشغول کنم .مادرم بیدار شد کرسی را جمع کرد تنور را آتش کرد من هم کمکش میکردم ایشان هم فکر می کرد که واقعا امتحان دارم میخوام کارها زود تمام بشود ودرس بخوانم هی در رفت و آمد بودم پدرم گفت فلانی سحر خیز شدی کمک میکنی؟!! ✅ مادرم گفت امتحان دارد ولی مادرم چیزی درک کرده بود چون عکسها را قبلا دیده بود برام زیر زبان  دعا می کرد صبح شد روانه مدرسه شدم خدایا عباس را گرفتند پدرش دم در نباشه بگه عباس کو به در خونه عباس رسیدم. چشمانم را بستم که اگر منو دیدند من اونا را نبینم از آن فکرهای تلقینی. وقتی که به  مدرسه رسیدم دیدم نخیر هر دو حاضرند با اشاره به هم دیگه فهماندیم که بود چه شد خلاصه آن روز گذشت. خبری نشد ولی فردای آن روز تو مدرسه پخش شده بود که پری شب عکس پخش کردند.... ✅ من کنار شهید فرهنگ می نشستم خواستم از زیر زبان او بکشم  که چه شده اونا که بودند گفت نم یدانم میگن مُحصل بودند یک دفعه معلم کلاس گفت کرمی چقدر حرف میزنی بیا برو بیرون بلند شدم تا نزدیک در کلاس رفتم که برم بیرون گفت میز جلو بنشین کیومرث ضیایی میز جلو بود اونو فرستاد جای من ومن جای اون نشستم  یک دفعه در کلاس را زدند. ✅یا ابوالفضل😳 😔کیه؟ در که باز شد مدیر مدرسه که همه اون را می شناسید به همراه یک نفر که گفتند بازرس است وارد شد با معلم کلاس در گوشی صحبت کردند فکر میکنم خوارزمی نامی بود یکدفعه گفت  همه تمام کتابها را بگذاريد روی میز منهم دست بردم داخل میز کتابهای کیومرث را بیرون اوردم  من قضیه را میدونستم چیه ولی بقیه در جریان نبودند ماموره کتاب مرا باز کرد خوشبختانه عکس شاه در سر جایش بود  کتاب دومی را بازکرد عکس شاه پاره شده بود گفت: کو عکس شاه؟!! گفتم: نمیدانم این کتاب مال  من نیست مال کیومرثه  به کتاب بغل دستیمه نگاه کرد آن هم عکسهاش پاره شده بود ازش سوال کرد گفت به خدا نمی دانم چند دختر هم در کلاس ما بودند صف اول آنطرف نشسته بودند اینها هم گفتند آقا عکس کتاب ما هم نیست همه دانش اموزان یکی پس از دیگری شروع کردند اقا عکسهای ما هم نیست یارو شروع کرد به صحبت کردن بله تعدادی شب گذ شته کار خلافی انجام دادندو.... ✅خلاصه ما آن روز نجات پیدا کردیم اما احساس کردم   که مستجاب شده بود که از چهره ام مشکلی را احساس کرده بود و یکی هم مدیر مدرسه زیاد پیگیر نبود..... به قلم✍ حاج محمود کرمی(فرزند موسی) @akhbareserishabad
اخبار سریش آباد
✊او ایستاد پای امام زمان خویش 🇮🇷۲ مرداد سالگرد آسمانی شدن شهید اسماعیل کرمی گرامی باد. 🕊🕊🕊🕊🕊 تولد
و پاسدار اسلام و قرآن شهید اسماعیل کرمی 👇👇👇👇 🌹ششم بهمن ماه سال ۱۳۵۰ در شهر سریش آباد نوزادی خوش یُمن، دیده به جهان گشود. پدرش حمدالله و مادرش بانو مستوره نام اسماعیل را برای وی برگزیدند و با تقویت و معارف اهل بیت پیامبر صلی الله پرورش دادند .مرحوم حمدالله کرمی در کنار باغداری و کشاورزی به امر مقدس کریم به نوجوانان مبادرت می ورزید و منزلش قبل از پیروزی انقلاب اسلامی محل بیتوته و تردّد دین اعزامی به منطقه بود که برای سخنرانی و تبلیغ معارف انقلاب اسلامی ، به سریش آباد می آمدند. 🌹اسماعیل در این محیط پرورش یافت و از کودکی با حقانیت اسلام ناب محمدی(ص) و معارف آشنا و روحش با این ذخائر غنی مانوس و الفت عمیق یافت تا در ادامه زندگی،  راهنما و روشن فرا رویش باشد. برادرش، شهید هم با شهادتش، بر انگیزه و انقلابی اسماعیل افزود، لذا پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه، به سپاه پُر افتخار انقلاب اسلامی پیوست و همگام با سلحشوران میادین رزم با دشمنان انقلاب اسلامی و کشور عزیزمان، حضوری سبز یافت و در راه تحقق عقیده راستینش ، تلاش و بسیار نمود. 🌹 شهید اسماعیل کرمی در سپاه پاسداران کرمانشاه و سنندج در واحدهای مختلف اثرگذار بود؛ از جمله مرکز آموزش حضرت رسول (صلی الله) و معاونت بیت المقدس، شاهد خدمات شایان این پاسدار رشید انقلاب بوده است. 🌹 در نهایت پس از سالها جهاد و خدمت در راستای تامین امنیت عمومی و پاسداری از ارزشهای انقلاب اسلامی در روز دوم مرداد ماه سال ۱۳۹۰ در منطقه اشنویه ، در نبرد با عوامل استکبار جهانی، به سعادت شهادت نائل آمد و در جوار برادر شهیدش آرام یافت . او کرد همچنان است و توفیق این سعادت، مشروط به تلاش و جلب عنایت خاصه الهی، روزی مشتاقان خواهد شد. پس ما هم همچون شهیدان خدای متعال را می خوانیم: ((اللهم الرزقنا توفیق الشهادته فی سبیلک)) 📚منبع: کتب عاشورائیان(زندگی نامه و خاطرات شهدای سریش آباد) @akhbareserishabad
🔹قسمت اول🔹 سلام بر فرزندان سال 42 ✅در روزهای پر تلاطم و افتخار آفرین بهمن ماه  قرار گرفتیم خواستم با هم برویم به دوران اوج انقلاب در مدرسه به قول انقلابیون واقعی  کار انقلابی میکردیم برادران عزیز جانباز انقلاب حاج محمد مهدی دده جانی حاج عباس حاج محسن حاج رضا جعفری وسایر دوستان واز جمله شهیدان و با هم بودیم یک روز بنده وحاج عباس حیدری وحاج محمد مهدی تصمیم گرفتیم شب وعکس پخش کنیم یکروز در زنگ تفریح وارد کلاس شدیم هرچه عکس شاه در صفحه اول کتابهای همکلاسیها بود کندیم وشب در منز ل عکسها را به صورتهایی مثلا گوش چهار پا کشیدیم  مرگ بر شاه نوشتیم چشمهاش را کور کردیم .... ✅ در منزل حاج عباس حیدری بودیم منتظر شدیم که برق شهر خاموش شود چون برق تا ساعت 12شب روشن بود بعد خاموش میکردند برق که خاموش شد سه نفری افتادیم کوچه ومحلات عکسها را پخش میکردیم یکدفعه متوجه شدیم یک نفر تعقیبمان میکند هرکدام به طرفی متواری وبه طرف خونه رفتیم دیر وقت بود وقتی به خونه رسیدم مادرم منتظر من بود سابقه نداشت دیر وقت بیام به خونه مادرم  گفت کجا بودی گفتم فردا داریم خونه فلانی درس میخواندیم  .ناراحت و با استرس خوابیدم تا صبح خوابم نبرد چه فکرهای میکردم الان میان در خونه  اگر اونهارا دستگیر کرده باشند چکار کنم خلاصه خیلی سخت گذشت تا اينكه اذان صبح گفتند من بيدار بودم خدارحمت کنه پدرم را ايشان رابیدار کردم گفتم  گوسفندها را علف نمی دهی؟ با ناراحتی جوابم داد ،از کی به فکر گوسفندها بودی؟!!!  دست خودم نبودمی خواستم خودم را مشغول کنم .مادرم بیدار شد کرسی را جمع کرد تنور را آتش کرد من هم کمکش میکردم ایشان هم فکر می کرد که واقعا امتحان دارم میخوام کارها زود تمام بشود ودرس بخوانم هی در رفت و آمد بودم پدرم گفت فلانی سحر خیز شدی کمک میکنی؟!! ✅ مادرم گفت امتحان دارد ولی مادرم چیزی درک کرده بود چون عکسها را قبلا دیده بود برام زیر زبان  دعا می کرد صبح شد روانه مدرسه شدم خدایا عباس را گرفتند پدرش دم در نباشه بگه عباس کو به در خونه عباس رسیدم. چشمانم را بستم که اگر منو دیدند من اونا را نبینم از آن فکرهای تلقینی. وقتی که به  مدرسه رسیدم دیدم نخیر هر دو حاضرند با اشاره به هم دیگه فهماندیم که بود چه شد خلاصه آن روز گذشت. خبری نشد ولی فردای آن روز تو مدرسه پخش شده بود که پری شب عکس پخش کردند.... ✅ من کنار شهید فرهنگ می نشستم خواستم از زیر زبان او بکشم  که چه شده اونا که بودند گفت نم یدانم میگن مُحصل بودند یک دفعه معلم کلاس گفت کرمی چقدر حرف میزنی بیا برو بیرون بلند شدم تا نزدیک در کلاس رفتم که برم بیرون گفت میز جلو بنشین کیومرث ضیایی میز جلو بود اونو فرستاد جای من ومن جای اون نشستم  یک دفعه در کلاس را زدند. ✅یا ابوالفضل😳 😔کیه؟ در که باز شد مدیر مدرسه که همه اون را می شناسید به همراه یک نفر که گفتند بازرس است وارد شد با معلم کلاس در گوشی صحبت کردند فکر میکنم خوارزمی نامی بود یکدفعه گفت  همه تمام کتابها را بگذاريد روی میز منهم دست بردم داخل میز کتابهای کیومرث را بیرون اوردم  من قضیه را میدونستم چیه ولی بقیه در جریان نبودند ماموره کتاب مرا باز کرد خوشبختانه عکس شاه در سر جایش بود  کتاب دومی را بازکرد عکس شاه پاره شده بود گفت: کو عکس شاه؟!! گفتم: نمیدانم این کتاب مال  من نیست مال کیومرثه  به کتاب بغل دستیمه نگاه کرد آن هم عکسهاش پاره شده بود ازش سوال کرد گفت به خدا نمی دانم چند دختر هم در کلاس ما بودند صف اول آنطرف نشسته بودند اینها هم گفتند آقا عکس کتاب ما هم نیست همه دانش اموزان یکی پس از دیگری شروع کردند اقا عکسهای ما هم نیست یارو شروع کرد به صحبت کردن بله تعدادی شب گذ شته کار خلافی انجام دادندو.... ✅خلاصه ما آن روز نجات پیدا کردیم اما احساس کردم   که مستجاب شده بود که از چهره ام مشکلی را احساس کرده بود و یکی هم مدیر مدرسه زیاد پیگیر نبود..... به قلم✍ حاج محمود کرمی(فرزند موسی) @akhbareserishabad
اخبار سریش آباد
✊او ایستاد پای امام زمان خویش 🇮🇷۲ مرداد سالگرد آسمانی شدن شهید اسماعیل کرمی گرامی باد. 🕊🕊🕊🕊🕊 تولد
و پاسدار اسلام و قرآن شهید اسماعیل کرمی 👇👇👇👇 🌹ششم بهمن ماه سال ۱۳۵۰ در شهر سریش آباد نوزادی خوش یُمن، دیده به جهان گشود. پدرش حمدالله و مادرش بانو مستوره نام اسماعیل را برای وی برگزیدند و با تقویت و معارف اهل بیت پیامبر صلی الله پرورش دادند .مرحوم حمدالله کرمی در کنار باغداری و کشاورزی به امر مقدس کریم به نوجوانان مبادرت می ورزید و منزلش قبل از پیروزی انقلاب اسلامی محل بیتوته و تردّد دین اعزامی به منطقه بود که برای سخنرانی و تبلیغ معارف انقلاب اسلامی ، به سریش آباد می آمدند. 🌹اسماعیل در این محیط پرورش یافت و از کودکی با حقانیت اسلام ناب محمدی(ص) و معارف آشنا و روحش با این ذخائر غنی مانوس و الفت عمیق یافت تا در ادامه زندگی،  راهنما و روشن فرا رویش باشد. برادرش، شهید هم با شهادتش، بر انگیزه و انقلابی اسماعیل افزود، لذا پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه، به سپاه پُر افتخار انقلاب اسلامی پیوست و همگام با سلحشوران میادین رزم با دشمنان انقلاب اسلامی و کشور عزیزمان، حضوری سبز یافت و در راه تحقق عقیده راستینش ، تلاش و بسیار نمود. 🌹 شهید اسماعیل کرمی در سپاه پاسداران کرمانشاه و سنندج در واحدهای مختلف اثرگذار بود؛ از جمله مرکز آموزش حضرت رسول (صلی الله) و معاونت بیت المقدس، شاهد خدمات شایان این پاسدار رشید انقلاب بوده است. 🌹 در نهایت پس از سالها جهاد و خدمت در راستای تامین امنیت عمومی و پاسداری از ارزشهای انقلاب اسلامی در روز دوم مرداد ماه سال ۱۳۹۰ در منطقه اشنویه ، در نبرد با عوامل استکبار جهانی، به سعادت شهادت نائل آمد و در جوار برادر شهیدش آرام یافت. او کرد همچنان است و توفیق این سعادت، مشروط به تلاش و جلب عنایت خاصه الهی، روزی مشتاقان خواهد شد. پس ما هم همچون شهیدان خدای متعال را می خوانیم: ((اللهم الرزقنا توفیق الشهادته فی سبیلک)) 📚منبع: کتب عاشورائیان(زندگی نامه و خاطرات شهدای سریش آباد) @akhbareserishabad