چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد.
سالوادور: گفتی اسمش چیه؟
نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه.
سالوادور پرسید: زنده است؟
نوشت: آره فکر کنم.
سالوادور: میخوانِش.
نوشت: سخته!
سالوادور: میدونم.
نوشت: میان دنبالش؟
سالوادور: معلومه که نه!
نوشت: باشه. ببینم حالا.
سالوادور: ردش کن.
نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره.
سالوادور: ردیفش کن.
نوشت: کدوم وَر؟
سالوادور: سمت خودمون.
نوشت: اوکی.
نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک.
خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه!
بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک.
دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد.
مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود.
متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه.
اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص.
مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوم»»
روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول
نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد.
چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند.
صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول.
کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی!
صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه.
کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی.
صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم.
کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو!
مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره.
کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟
اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود.
صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم.
مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه.
کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟
صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن.
مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه.
کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟
مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش.
اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد.
کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟
اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟
کاک رسول: سلام. اره.
اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم.
اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم.
اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم.
اکانت5: سلام. ندیدیم.
اکانت6: ندیدیم.
کاک رسول: سالوادور کجاست؟
سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات.
🔸🔹🔸🔹
محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت.
محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم.
مجید: چشم. داشتم چک میکردم.
محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟
مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن.
محمد: سعید رفته یا هست؟
مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه.
محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم.
مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟
محمد: نگفتی تا الان؟
مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم.
🔸🔹🔸🔹
کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد.
کاک رسول: زیر سایه ام؟
سالوادور: بله کاک.
کاک رسول: نزدیکه؟
سالوادور: دور نیست.
کاک رسول: دیدیش؟
سالوادور: خودم نه.
کاک رسول: چیزی هم گفته؟
سالوادور: نمیدونم. نشنیدم.
کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟
سالوادور: چرا. بابک!
🔸🔹🔸🔹
این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت.
محمد: چی شد؟
مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین.
محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن.
محمد: مجید چه خبر؟
مجید: آقا پیام جدید داریم.
رییس: کدنویسی شده؟
مجید: آره. از طرف مهدیه.
محمد: بفرستش رو مانیتور 1
مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است.
محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن.
مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد.
🔸🔹🔸🔹
🚨 #حکایت_سیاسی
⭕️ خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند. شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد. هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى که در آن حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت آمد و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
🔻خروس گفت: همان طورى که مىبينى بنده فقط مؤذن هستم، پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن! روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود، با غرّش شير پا به فرار گذشت. خروس پرسید: کجا تشريف مىبريد؟ مگر نمىخواستيد نماز جماعت بخوانيد؟
روباه در حال فرار گفت: دارم میروم تجدید وضو کنم!
🔻 حال، دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که این نظام نه یک شیر بلکه هزاران شیرمردی چون حاجقاسم دارد که منتظر یک اشاره از سیدعلی هستند.
بیخود و بیجهت، این اطراف واق واق نکنید و زوزه نکشید!
4528532853.mp3
11.82M
🎙خوش به حال شهدا
🔰 #سید_رضا_نریمانی
🌺 هدیه به شهدای امنیت
🇮🇷 تنها راه نجات
♦️آیت الله جوادی آملی:مواظب باشیم این نظام نه به آسانی به دست آمده و نه به آسانی برمیگردد. اگر معاذ الله کمترین آسیبی ببینید تمام لعنت های گذشته دامنگیر ما میشود، الی یوم القیامة هر مسلمانی که بیاید لعنتش دامنگیر ماست.
♦️...بر همه ما #واجب_عینی است که اين نظام را حفظ بکنیم...کاری که باعث تضعیف این نظام است، باعث تفرقه است، باعث نفاق افکنی است، باعث طمع بیگانه است حرام عینی است.»
🌍🔸🆔@akherozzmani
❤️می پرسند از #وحدت شیعه و سنی چه خیری دیده اید؟؟
♦️می گوییم:نتیجه #وحدت این شد که شخصی سنی با آموزه های امام خمینی(ره) شیعه شد و ۲۵میلیون نفر را شیعه کرد...
🔸🆔@akherozzmani
🌺 پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) از اصحاب خود پرسیدند :
♦️فقیر کیست؟
اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
♦️حضرت فرمودند :آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است.
📚بحارالانوار ج 72، ص 6
🔸🆔@akherozzmani
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش با صوت قرآن ♥️✨
#خدا C᭄
_ چرا کُشتیش؟
_ برای توی کوچه رقصیدن...
#شهید_سلمان_امیراحمدی
🔸🆔@akherozzmani
بسیجی برو گمشو
ولی لرستان سیل اومده برو به اونها برس
بسیجی برو گمشو
ولی... ولی....
شعاردهنگان اینچنینی برای مملکت چهکار میکنند؟
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمار داره این خاک...
چقدر جای اون حامد زمانی قدیمی خالیه این روزا... 😔
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
﷽
🔺دوستان این توئیت محشر است!
رانیا العسال خبرنگار مصری نوشته: بیایید کشتههای کشورهایمان را ببریم بگذاریم ایران، بلکه کسی به آن توجه کند...
🔸 متن توئیت را ببینید: هر کسی در ایران بمیرد هیاهوی رسانهای میشود. نظر شما چیه؛ قربانیان ائتلاف بنی سعود در یمن، اسپایکر عراق و جنین در فلسطین را در ایران بگذاریم. شاید دنیا متوجه آنها شود.
🔸 تقریبا تمام رصد کنندگان خارجی میگویند: این حجم از تمرکز بر ایران غیر عادی است.
البته آنها میگویند: نشانه ی #قدرت_ایران است.
نشان میدهد از تقابل نظامی ناامیدند. بر فروپاشی از درون تمرکز کرده اند.
📌هر ناظر خارجی میفهمد که دشمنان ، عامدانه روی #ایران منتشر شده اند.
و الا کشتههای عجیب و دلخراش در دنیا کم نیستند. اما همه سانسور میشوند...
ـــــــــــــــــــــــ
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
ایران از ابتدا تا کنون
✅پادشاهی ماد:
1- دیااکو
2-فرورتیش
3- هووخشتر
4- اژی دهاک
✅پادشاهی هخامنشیـان:
1- کورش بزرگ هخامنشی
2- کمبوجیـه
3-گئومات
4- داریوش
5-خشایارشا
6-ارتخشـیر اول
7- خشایارشا دوم
8- سغدیانس
9- داریوش دوم
10- اردشیر دوم
11- اردشیر سوم
12-آراسک
13-داریوش سوم
حمله اسکندر مقدونی و حکومت وی بر ایران
✅سلوکیـان:
1-سلوکوس اول
2-آنتیوخوس اول
3-آنتیوخوس دوم
✅پادشاهی اشکانیـان:
1-ارشـک بزرگ
2- تیرداد
3- اردوان اول
4-فریاپات
5- فرهاد اول
6- مهرداد اول
7-فرهاد دوم
8-اردوان دوم
9-مهرداد دوم
10- سندروک
11-فرهاد سوم
12-مهرداد سوم
13- ارد اول
14-فرهاد چهارم
15-فرهاد پنجم
16-ارد دوم
17- واتان اول
18- اردوان سوم
19- بلاش اول
20- اردوان چهارم
21-خسرو
22- بلاش دوم
23-بلاش سوم-چهارم
24- بلاش پنجم
25-اردوان پنجم
✅ساسانیان:
1- اردشیر بابـکان
2- شاپور اول
3- هرمز اول
4- بهرام اول
5- بهرام دوم
6- بهرام سوم
7- نرسی
8-هرمز دوم
9- آذرنرسی
10-شاپور دوم
11- اردشیر دوم
12- شاپور سوم
13- بهرام چهارم
14- یزدگرد اول
15-هرمز سوم
16- فیروز اول
17- بلاش
18- قباد اول (بار اول)
19- جاماسب
20- قباد اول (بار دوم)
21- خسرو انوشیـروان
22- هرمز چهارم
23- خسرو پرویز
24-قباد دوم
25- اردشیر سوم
26-خسرو سوم
27-جوانشیر
28-بانو پوراندخت
29-گشتاسب بنده
30-بانو آزرمیدخت
31- هرمز پنجم
32- خسرو چهارم
33- فیروز دوم
34- خسروپنجم فرخزاد
35- یزدگـرد سوم
✅پادشاهی طاهریـان:
1-طاهر ذوالیمینین
2-طلحه بن طاهر
3-عبدالله بن طاهر
4-طاهر بن عبدالله
✅پادشاهی صفـاریـان:
1-یعقـوب لیث صفاری
2-عمرو لیث صفاری
✅پادشاهی سامانیـان:
1- امیراسماعیل سامانی
2- ابونصـر احمد سامانی
3- ابوالحسن نصر سامانی
✅پادشاهی زیاریان:
1- مردآویچ زیاری
2- وشـمگیر زیاری
3- بهسـتون زیاری
4- کاووس زیاری
✅سلسله غزنویـان:
1-سلطان محمود غزنوی
2-سلطان محمد غزنوی
3- سلطان مسعود غزنوی
✅پادشاهی سلجوقیـان:
1- رکن الدین طغرل
2- عضدالدین الب ارسـلان
3- معزالدین ملکشـاه
4-ابوالمظفر برکیـارق
✅پادشاهی خوارزمشاهیان:
1- قطب الدین محمد خوارزمشاه
2- علاءالدین ابوالمظفر خوارزمشاه
3- تاج الدین ابوالفتح ایل ارسلان خوارزمشاه
4- جلال الدین محمود خوارزمشاه
5- علاءالدین تکش خوارزمشاه
6- سلطان جلال الدین محمد خوارزمشاه
7- سلطان جلال الدین منکبرنی
✅ایـلخانان مغول:
1- هلاکو
2- آباقاخان
3-سلطان احمد تگودار
4- ارغـون خان
5- گیخاتـون
6-بایدوخان
7-غازان خان
8- اولجایـتو خدابنده
9- ابوسعید بهادرخان
10- ارپاگاوون
11- موسی خان
12- محمدخان
13- ساتی بیک
14- جهان تیمور
15-سلیمان خان
16-طغاتیمور خان
17- انوشیروان عادل
✅سربداران:
1- خواجه یحیی کرابی
2-شاه خواجه ظهیر کرابی
3- پهلوان حیدر قصاب
4-میرزا لطف الله
5-شاه پهلوان حسن دامغانی
6-شاه خواجه نجم الدین علی مؤیـد
✅تیـموریـان:
1- تیـمور بزرگ گورکانی
2- شاهرخ میرزا
3-میرزا الغ بیک
4-شاه میرزا عبداللطیف
5 میرزا عبدالله
6- میرزا بابر
7-ابوسعیـد
✅پادشاهی آق قویونلـو:
1-شاه حسن بیک
2-شاه سلطان خلیل
3- یعقوب بیک
4- بایسنقـر
5-شاه رسـتم
6-شاه احمد
7- الوند بیک
✅سلسله صفـویه:
1-شاه اسماعیل صفـوی
2- شاه تهماسب اول
3-شاه اسماعیل دوم
4- سلطان محمد خدابنده
5-شاه عباس اول
6-شاه صفـی
7-شاه عباس دوم
8-شاه سلیمان صفوی
9-شاه سلطان حسین صفوی
استیلای افاغنه
10-شاه تهماسب دوم
11-شاه عباس سوم
✅پادشاهی افشار:
1- نادرشاه افشار
2-عادلشـاه افشار
3-ابراهیم شاه افشار
4-شاهرخ شاه افشار
✅سلسله زندیه:
1- کریـم خان زند
2- ابوالفتح خان زند
3- علیمرادخان زند (بار اول)
4- محمدعلیخان زند
5- صادقخان زند
6-علیمرادخان زند (بار دوم)
7-شاه جعفرخان زند
یدمرادخان زند
8-شاه لطفعلـی خان زند
✅پادشاهی قـاجار:
1-آغا محمدخان قاجار
2-فتحعلی شاه قاجار
3-محمدشاه قاجار
4-ناصرالدین شاه قاجار
5-مظفرالدین شاه قاجار
6-محمدعلی شاه قاجار
7-احمدشاه قاجار
✅پادشاهی پهـلوی:
1-رضـا خان پهلـوی
2-محمـدرضا پهـلوی
✅جمهوری اسلامی😘
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
🌷 اشکهای فرزند شهید اغتشاشات سلمان امیر احمدی در مراسم تشییع پیکر پدر
خیلی سخت و درداور هست....
خدا داره حجت خودش رو بر همه تموم میکنه...
دیگه اگه کسی بازم دلسوز آشوبگران باشه دیگه خدا نمیذاره عاقبت بخیر بشه...
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯