هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش با صوت قرآن ♥️✨
#خدا C᭄
_ چرا کُشتیش؟
_ برای توی کوچه رقصیدن...
#شهید_سلمان_امیراحمدی
🔸🆔@akherozzmani
بسیجی برو گمشو
ولی لرستان سیل اومده برو به اونها برس
بسیجی برو گمشو
ولی... ولی....
شعاردهنگان اینچنینی برای مملکت چهکار میکنند؟
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمار داره این خاک...
چقدر جای اون حامد زمانی قدیمی خالیه این روزا... 😔
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
﷽
🔺دوستان این توئیت محشر است!
رانیا العسال خبرنگار مصری نوشته: بیایید کشتههای کشورهایمان را ببریم بگذاریم ایران، بلکه کسی به آن توجه کند...
🔸 متن توئیت را ببینید: هر کسی در ایران بمیرد هیاهوی رسانهای میشود. نظر شما چیه؛ قربانیان ائتلاف بنی سعود در یمن، اسپایکر عراق و جنین در فلسطین را در ایران بگذاریم. شاید دنیا متوجه آنها شود.
🔸 تقریبا تمام رصد کنندگان خارجی میگویند: این حجم از تمرکز بر ایران غیر عادی است.
البته آنها میگویند: نشانه ی #قدرت_ایران است.
نشان میدهد از تقابل نظامی ناامیدند. بر فروپاشی از درون تمرکز کرده اند.
📌هر ناظر خارجی میفهمد که دشمنان ، عامدانه روی #ایران منتشر شده اند.
و الا کشتههای عجیب و دلخراش در دنیا کم نیستند. اما همه سانسور میشوند...
ـــــــــــــــــــــــ
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
🆔@akherozzmani
ایران از ابتدا تا کنون
✅پادشاهی ماد:
1- دیااکو
2-فرورتیش
3- هووخشتر
4- اژی دهاک
✅پادشاهی هخامنشیـان:
1- کورش بزرگ هخامنشی
2- کمبوجیـه
3-گئومات
4- داریوش
5-خشایارشا
6-ارتخشـیر اول
7- خشایارشا دوم
8- سغدیانس
9- داریوش دوم
10- اردشیر دوم
11- اردشیر سوم
12-آراسک
13-داریوش سوم
حمله اسکندر مقدونی و حکومت وی بر ایران
✅سلوکیـان:
1-سلوکوس اول
2-آنتیوخوس اول
3-آنتیوخوس دوم
✅پادشاهی اشکانیـان:
1-ارشـک بزرگ
2- تیرداد
3- اردوان اول
4-فریاپات
5- فرهاد اول
6- مهرداد اول
7-فرهاد دوم
8-اردوان دوم
9-مهرداد دوم
10- سندروک
11-فرهاد سوم
12-مهرداد سوم
13- ارد اول
14-فرهاد چهارم
15-فرهاد پنجم
16-ارد دوم
17- واتان اول
18- اردوان سوم
19- بلاش اول
20- اردوان چهارم
21-خسرو
22- بلاش دوم
23-بلاش سوم-چهارم
24- بلاش پنجم
25-اردوان پنجم
✅ساسانیان:
1- اردشیر بابـکان
2- شاپور اول
3- هرمز اول
4- بهرام اول
5- بهرام دوم
6- بهرام سوم
7- نرسی
8-هرمز دوم
9- آذرنرسی
10-شاپور دوم
11- اردشیر دوم
12- شاپور سوم
13- بهرام چهارم
14- یزدگرد اول
15-هرمز سوم
16- فیروز اول
17- بلاش
18- قباد اول (بار اول)
19- جاماسب
20- قباد اول (بار دوم)
21- خسرو انوشیـروان
22- هرمز چهارم
23- خسرو پرویز
24-قباد دوم
25- اردشیر سوم
26-خسرو سوم
27-جوانشیر
28-بانو پوراندخت
29-گشتاسب بنده
30-بانو آزرمیدخت
31- هرمز پنجم
32- خسرو چهارم
33- فیروز دوم
34- خسروپنجم فرخزاد
35- یزدگـرد سوم
✅پادشاهی طاهریـان:
1-طاهر ذوالیمینین
2-طلحه بن طاهر
3-عبدالله بن طاهر
4-طاهر بن عبدالله
✅پادشاهی صفـاریـان:
1-یعقـوب لیث صفاری
2-عمرو لیث صفاری
✅پادشاهی سامانیـان:
1- امیراسماعیل سامانی
2- ابونصـر احمد سامانی
3- ابوالحسن نصر سامانی
✅پادشاهی زیاریان:
1- مردآویچ زیاری
2- وشـمگیر زیاری
3- بهسـتون زیاری
4- کاووس زیاری
✅سلسله غزنویـان:
1-سلطان محمود غزنوی
2-سلطان محمد غزنوی
3- سلطان مسعود غزنوی
✅پادشاهی سلجوقیـان:
1- رکن الدین طغرل
2- عضدالدین الب ارسـلان
3- معزالدین ملکشـاه
4-ابوالمظفر برکیـارق
✅پادشاهی خوارزمشاهیان:
1- قطب الدین محمد خوارزمشاه
2- علاءالدین ابوالمظفر خوارزمشاه
3- تاج الدین ابوالفتح ایل ارسلان خوارزمشاه
4- جلال الدین محمود خوارزمشاه
5- علاءالدین تکش خوارزمشاه
6- سلطان جلال الدین محمد خوارزمشاه
7- سلطان جلال الدین منکبرنی
✅ایـلخانان مغول:
1- هلاکو
2- آباقاخان
3-سلطان احمد تگودار
4- ارغـون خان
5- گیخاتـون
6-بایدوخان
7-غازان خان
8- اولجایـتو خدابنده
9- ابوسعید بهادرخان
10- ارپاگاوون
11- موسی خان
12- محمدخان
13- ساتی بیک
14- جهان تیمور
15-سلیمان خان
16-طغاتیمور خان
17- انوشیروان عادل
✅سربداران:
1- خواجه یحیی کرابی
2-شاه خواجه ظهیر کرابی
3- پهلوان حیدر قصاب
4-میرزا لطف الله
5-شاه پهلوان حسن دامغانی
6-شاه خواجه نجم الدین علی مؤیـد
✅تیـموریـان:
1- تیـمور بزرگ گورکانی
2- شاهرخ میرزا
3-میرزا الغ بیک
4-شاه میرزا عبداللطیف
5 میرزا عبدالله
6- میرزا بابر
7-ابوسعیـد
✅پادشاهی آق قویونلـو:
1-شاه حسن بیک
2-شاه سلطان خلیل
3- یعقوب بیک
4- بایسنقـر
5-شاه رسـتم
6-شاه احمد
7- الوند بیک
✅سلسله صفـویه:
1-شاه اسماعیل صفـوی
2- شاه تهماسب اول
3-شاه اسماعیل دوم
4- سلطان محمد خدابنده
5-شاه عباس اول
6-شاه صفـی
7-شاه عباس دوم
8-شاه سلیمان صفوی
9-شاه سلطان حسین صفوی
استیلای افاغنه
10-شاه تهماسب دوم
11-شاه عباس سوم
✅پادشاهی افشار:
1- نادرشاه افشار
2-عادلشـاه افشار
3-ابراهیم شاه افشار
4-شاهرخ شاه افشار
✅سلسله زندیه:
1- کریـم خان زند
2- ابوالفتح خان زند
3- علیمرادخان زند (بار اول)
4- محمدعلیخان زند
5- صادقخان زند
6-علیمرادخان زند (بار دوم)
7-شاه جعفرخان زند
یدمرادخان زند
8-شاه لطفعلـی خان زند
✅پادشاهی قـاجار:
1-آغا محمدخان قاجار
2-فتحعلی شاه قاجار
3-محمدشاه قاجار
4-ناصرالدین شاه قاجار
5-مظفرالدین شاه قاجار
6-محمدعلی شاه قاجار
7-احمدشاه قاجار
✅پادشاهی پهـلوی:
1-رضـا خان پهلـوی
2-محمـدرضا پهـلوی
✅جمهوری اسلامی😘
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
🌷 اشکهای فرزند شهید اغتشاشات سلمان امیر احمدی در مراسم تشییع پیکر پدر
خیلی سخت و درداور هست....
خدا داره حجت خودش رو بر همه تموم میکنه...
دیگه اگه کسی بازم دلسوز آشوبگران باشه دیگه خدا نمیذاره عاقبت بخیر بشه...
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔@akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اخبار فردای پس از #انحلال نظام جمهوری اسلامی، به روایت تصویر😊🤭
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔 @akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
🔴بدعت ، ویرانی اسلام ...
♦️رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند : هر گاه بدعت ها در میان امت من آشکار شود، عالم باید علم خویش را آشكار كند ، ( و بدعت زدایی نماید )و هر كه چنین نكند ، لعنت خدا بر او خواهد بود . و كسى كه نزد بدعت گذارى رود و بزرگش بدارد ،قطعا در ویرانی اسلام كوشیده است.
♦️قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وآله :
إِذَا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فِی أُمَّتِی ،
فَلْیُظْهِرِ الْعَالِمُ عِلْمَهُ ،
فَمَنْ لَمْ یَفْعَلْ ، فَعَلَیْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ .
مَنْ أَتَى ذَا بِدْعَةٍ فَعَظَّمَهُ ،
فَإِنَّمَا یَسْعَى فِی هَدْمِ الْإِسْلَامِ .
📚 کتاب #اصول_کافی/ جلد۱
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔 @akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
🌺 هفته وحدت مبارکباد.
شیعه + سنی = کابوس استکبار و تروریسم
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔 @akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔 @akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
🆔 @akherozzmani
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯