#یک_داستان_یک_تدبر 1
🔳 98/05/05
⭕️🖌 مدتی در دیاری باران نیامد، هوا ابری میشد ولی بارانی نداشت. در یکی از روستاهای بالای کوه، عالِمی بود که در زمان ابریشدن هوا، مردم را برای نمازِ استسقاء و طلبِ باران به بیابان برد. مردم نماز خواندند و عهد بستند بعد از این زکاتِ مال خویش بپردازند تا دیگر دچار خشکسالی نشوند. ذرات باران رحمت الهی باریدن گرفت و مردم خوشحال شدند ولی دیری نگذشت همان ابرها به روستای پاییندست دیگری رفته و آن روستا را سیراب کردند. عالِم را غم گرفت و آبرویش رفت. مردم روستا گفتند: این چه حکمتی است که نماز و دعا را ما کردیم ولی باران برای روستایی دیگری رفت که مردم آن در غفلت بودند؟!!
🔰✍ عالِم گفت: روز بعد که در آسمان ابری بود سراغ من بیایید تا من به بیابان روم و رفعِ مشکل کنم. روز بعد ابر در آسمان پدیدار شد و به محض اینکه عالِم به تنهایی خواست از روستا خارج شود، ناگاه باران بارید. مردم خوشحال شدند و علت را از عالِم سؤال کردند، عالِم گفت: آن روز که باران در روستای ما بارید نفس، مرا مغرور کرد که این باران از دعای توست، نفسِ من منتظر بود ابرها به آن دیار پایین نبارند تا مقامِ من بر روستائیان روشن شود. پس به امر خدا برای تنبیه نفسِ من، ابرها به دیار دیگر رفتند. روز بعد که خطای خود فهمیدم و نفس را کنار زدم، گفتم: خدایا! هر چه هست تویی و بر هر جا باران نازل کنی امر توست نه من! خداوند تا تغییر را در نفس من دید باران رحمتش را بر ما نازل کرد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_تدبر 794
🔹بخش اول🔹
🔳 98/05/08
✍ «اَسمَر» 30 سال دارد، شوهرش را بر اثر سرطان 4 سال پیش از دست داده است. سه کودک خردسال از او دارد. از کمیته امداد ماهیانه 350 هزار تومان میگیرد که سیصد هزار تومان آن را اجاره میدهد و مابقیِ آن کفافِ نان شب او را هم نمیکند. در خانهاش مشخص است که تمام اثاثیه منزلش را از جایی جمع کرده است چون هر کدام به شکلی هستند. کودکان از دیدن ما به گوشهای میروند و با ابهام و ترس به ما نگاه میکنند. آنها در حال شناسایی ما هستند و با دیدنِ تبسمی از ما، دیدگاه مثبتی نسبت به ما پیدا میکنند.
لباسهای آنها خیلی کهنه هستند.
♻️ به بهانهای از کودکان میخواهم بعد از رفتن ما با فاصلهای دنبال من بیایند چون محلهی زندگی آنها از نظر فرهنگی بسیار عقبمانده است. راه میافتند، در پای هر سه نفر آنها دمپایی است و دریغ از یک جفت کفش که بر پا داشته باشند.
بعد از چند دقیقه که از کوچهشان رد میشوم و محله ناشناس میشود منتظر میمانم تا کودکان به من بپیوندند. از آنها میپرسم: کیک دوست دارید یا بسکویت یا پفک؟
هر یک چیزی میگوید. سیروس بیسکویت میخواهد، وقتی بیسکویت دستش میدهم به کیک اشاره میکند و کیک برمیدارد. یقین میکنم که اصلاً بسکویت و کیک تا به حال نخوردهاند که آن را نمیشناسند. بعداً مادرش میگوید: تاکنون برای آنها کیک و بیسکویت اصلاً نخریده است.
🎡 بزرگترین آرزویشان رفتن به پارک شهر است که آخرین بار 7 سال پیش در زمان حیات پدرشان رفته بودند و خاطرهی خوشی از آنجا داشتند. واقعاً در حیرت میروم که فرزندان برخی از بس داخل ایران گشتهاند برای تفریح خارج از کشور میخواهند ولی این کودکان هنوز داخل شهر خود را هم ندیدهاند و برایشان شیرین و جدید است. یاد کلامِ دکتر ثروتمند شهر میافتم که روزی به یکی گفته بود، امروز عصر باید سگم را ببرم پارک، چون نوبت تفریح اوست.
🎈 از پارک که برمیگردیم اَسمَر منتظر فرزندان خود است. میگویم: صلاح نیست من بار دیگر خانه شما بیایم. مقداری ارزاق را میپرسم که چگونه باید به دستش برسانیم. از شماتت مردم و متهمشدنش به رابطه با یک مرد بیگانه میترسد. میخواهم خودش بیاید و ارزاق را ببرد. میگوید: این بدتر است، اگر مردم دستم ارزاق را ببینند میترسم چون همسایهها میدانند من درآمدی ندارم شایعه میکنند که از خودفروشی برگشتهام و صاحبخانه مرا مجبور به تخلیه خانهام میکند.
🚫 واقعاً بر حال این جامعه باید گریست، چشم میخواهد تا جولان شیطان در این شهر در بین مردم را به تماشا بنشیند که نه همسایهها به کسی کمک میکنند و نه با حرفشان اجازه میدهند کسی به دیگران کمک کند. گویی اَسمَر و فرزندانش محکوم به مرگ از گرسنگی در منزل خویش هستند. قرار میگذاریم ساعت 4 صبح به منزلش برای رساندن ارزاق بیایم. خوشحال میشود که زمان مناسبی است. خداحافظی میکنم و برمیگردم، ساعت 4 صبح ارزاق را مدد الهی در صندوق عقبِ ماشین میکنم و آماده حرکت میشوم. قبل از حرکت تماس میگیرم، با تک زنگ، گوشی را برمیدارند. یقین میکنم که منتظر هستند.
🌒 خدا را شکر میکنم که تاریکی نیمهشب را برای نیازمندانش خلق کرده است که اگر نبود چه میشد؟
به کوچه که میرسم درب خانه را باز گذاشتهاند. سریع لحاف و تشک و مقداری اثاث منزل و ارزاق را به خانه خالی میکنم. هر سه کودک اَسمَر بیدار نشستهاند. تردید نمیکنم از خوشحالی دیشب نخوابیدهاند که فردا غذا خواهند خورد. فرزانه لحاف را از من میگیرد و خوشحال است که برای خود لحافِ مستقلی دارد و دیگر کنار مادرش زیر یک پتو نخواهد خوابید. در پلاستیکی کمی کشمش داشتم، می بینم کودکان مشت کرده و میخورند و مرا نگاه کرده و میخندند و من هم به آنها میخندم و آنها را به سینهی خود میفشارم تا احساس راحتی کنند.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_تدبر 794
🔹بخش دوم🔹
🔳 98/05/08
🍀 ناگهان گرمی لبهای کوچکی را در پشت دست خود حس میکنم. متوجه میشوم «اسماءِ» 7 ساله، دستم را میبوسد. گریهام میگیرد و مینشینم دستانش را میبوسم. دستان اسماء از من نزد خدا عزیزترند چون خیلی کمتر از من از نعمتهای خدا بهره بردهاند و صبر زیادی بر گرسنگی کردهاند. اَسمَر مادرشان میگوید: 7 روز فرزندانم غذایی برای خوردن نداشتند و فقط با آب و چایی سرپا بودیم.
🍕 به نانوایی رفتم نان بدون پول مرا ندادند. روز هفتم برای نماز صبح طاقت برخاستن نداشتم، تا که برخاستم بر زمین خوردم، در آن لحظه خوابم گرفت، در خواب دیدم کسی میگوید: برو در را باز کن دخترم غذای خود را بگیر. از خواب برمیخیزم و سمت در میروم، در را که باز میکنم، دستی میبینم درون خانه وارد میشود که چندین نان در روی آن است، نان را میگیرم و به محض اینکه میخواهم تشکر کنم، آن دستها غیب میشوند. بیرون خانه میروم دریغ از اینکه یک نفر را ببینم.
⭕️ در شوک عجیبی قرار میگیرم، به سیّد محلّمان مراجعه میکنم، از من میخواهد نانها را نشان بدهم، نان ها را میبرم سید میگوید: تو نمیدانی! این نانها مربوط به تنور هیچ نانوایی در شهر نیست؟ اینها هدیهی خدا و از آسمان برای توست. بدان که اگر مردم این شهر بر گرسنگی تو و اطفال یتیم تو رحم نکنند خداوند بیمنت روزیِ خود بر در خانهی تو خواهد رساند و منتظر مرگ تو نخواهد ماند.
اَسمَر میگوید: یک ماه چند قرص نان بدون خورشت خوردیم، هم نان بود هم غذا و تمامی نداشت.
⁉️ حال سؤالی که اینجا است آن مائده از کجا و آن دستها، دستان که بوده است؟
برای کشف راز این موضوع سه گزینه مطرح است:
♦️1) احتمال دارد فرشتهای در قالب انسان بر او تجلی کند و هر چه انسان دارد (نان) قطعاً از خداست و خدا بهتر از آن را در اختیار دارد.
♦️2) احتمال دوم که قویتر است اینکه طبق حدیث نبوی: برخی از بندگان را خدا فقط برای خدمت به خلایقش خلق کرده است لذا از سوی حضرت حق در عالَم مُکاشفه یا رؤیا به برخی اولیاءالله آدرس میدهند و امر میکنند طعامی حاضر کرده و به آن خانه برسانند. اینکه شکل آن نانها عجیب بود، ممکن است نانها در جای دیگری پخته شده باشند و آن فرد با طیالارض به آن مکان خود را رسانده باشد و الزاماً خداوند در آسمان نانوایی ندارد که نان بپزد.
علت اینکه دست دیده شده و فرد دیده نشده است، سرمهی خفا ممکن است آن اولیاءالله بر چشم زده باشد. سرمهی خفا را چنانچه شیخ بهایی بر چشم میزد و با اینکه در محلی حضور داشت ولی کسی او را نمیدید یعنی صاحب آن دست، در آن مکان بود ولی دیده نمیشد.
♦️3) احتمال سوم هم این است که یکی از «اهلبیت» علیهالسلام که زنده و حی هستند چنین عنایتی در حق او کرده باشند.
☑️ در میان تمام گزینهها، گزینه دوم به حقیقت امر نزدیکتر است.
⚛ اَسمَر نگران است این رفتن من برای همیشه باشد مانند مردی که یکبار نان آورد و غیب شد. قول میدهم به خاطر دعاهای خیر او دستمان همیشه برای کمک به او پر باشد و خدا از کرمش واسطُالرّزق ما برای او باشد و معاصیمان از این عنایتش تکفیر نماید.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی