#یک_داستان_یک_پند ۳۴۳
در پای منبر عالِمی بزرگ مردم زیادی مینشستند. روزی متوجه شد جوانی مدتی است که در پای منبر او حاضر نمیشود. عالِم سراغ او را گرفت. گفتند: آن جوان دیگر از خانه بیرون نمیآید و مشغول عبادت است. عالِم پیش او رفت، پرسید: ای جوان! چرا درب خانه بر روی خود بستهای و عبادت میکنی؟ جوان گفت: برای نزدیک شدن به خدا باید درب بر روی خود بست و خانهنشین شد. عالم گفت: هرگاه دیدی به مردم نزدیک تر میشوی و در میان مردم و برای مشکلات آنان همت میکنی، بدان به خدا نزدیک شدهای، و تو که درب بر روی خود بستهای و از مردم گریزان هستی بدان از خدا دورتر میشوی.
و چه زیبا مولای متقیان حضرت علی (ع) در نهج البلاغه فرمودند: كُن فِی النَّاس فَلا تَكُن مَعَهُم، در میان مردم باش، اما مانند آنان مباش. (یعنی دلت با خدا باشد و جسمات در بین مردم)
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۴
روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشسته اند. پدرش می گوید: پسرم ماشین را استارت بزن برویم جایی!! پدرِ رحیم که سوار می شود می گوید: پسرم! امروز را برو ترمینال، جمعه است و خیلی ها از سفر بر می گردند،برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند شاید کسی بود پول اش گم کرده بود و پول لازم داشت شاید کسی بود که در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می کند.
رحیم می گوید: ترمینال می رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان یا اللّه می گفت و از خدا می خواست برساند و اجابت کند دعای او را، این کار همیشگی پدر رحیم بود.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۵
پیرمردی در خواب دید به بازار چهارپایان رفت و الاغ سفیدی خرید و سوار شد و به سمت خانه بازگشت. چون به خانه رسید در پالان الاغ کلی طلا یافت و ثروتمند شد. صبح روز بعد به بازار رفت، و الاغ سفیدی را یافت و آن را از صاحب اش خرید و صاحب الاغ آن را به او به قیمت ارزان فروخت.
پیرمرد خوشحال سوار بر الاغ آرزوهای خود به سمت خانه حرکت کرد. اما نزدیک خانه الاغ بدحال شد و به ناگاه بر زمین افتاد و پیرمرد را هم بر زمین زد، سر پیرمرد شکست و الاغ بمُرد. مدتی بعد پیرمرد صاحب الاغ را در شهر دید.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۶
بهزاد کارمند دادگستری است، و مردی بسیار مؤمن و متقی که قطعه زمینی را با حقوق کارمندی خریده تا آن را بنا کند. خانه را تمام می کند چند نفر بر سر او می ریزند و ادعا می کنند بخشی از مِلک خود را در زمین آن ها بنا کرده است. بهزاد سرانجام تسلیم شده و زمین ۱۵۰ متری او ۱۰۰ متر بر او باقی می ماند. بهزاد بسیار متأسف است، در گوش او شیطان می خواند تو که مالت از حلال بود و ایرادی از حرام قاطی نکرده بودی عدالت خدا کجاست خراب کرد؟ پس به این رسیدی که با کسب حلال نمی شود صاحب خانه شد تو هم باید در کار خود کج دستی کنی.
پدر بهزاد مرد بسیار مؤمنی است پدرش ناراحت می شود می گوید: پسرم! کاری از خدا بدون حکمت نیست گاها بلاهایی که بر سر انسان می آید برای آزمایش و ابتلای اوست و نتیجه گناهی از او نمی تواند باشد. در این مواقع که از حکمت خدا بی خبر هستی برای آنکه شیطان تو را خواطر نزند و تو را به گناه و معصیت وا ندارد پس سعی کن خود را در برابر بلایی که بر تو آمده است ملامت کنی و هرگز زبان بر شکایت و طلبکاری نگشایی.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۷
روزی پیرمردی به پسرش گفت: آفتابه و لگن برایم بیاور تا برای نماز وضو بسازم. پسر در اجرای امر پدر درنگ کرد و چَشم را گفت ولی خواستۀ پدر به تأخیر انداخت. پدر از او شاکی شد که چرا امر پدر به تأخیر افکندی؟
پسر گفت: پدرم! زمانی که مرا امر کردی هنوز به غروب آفتاب مانده بود من در اطاعت امر تو درنگی نکردم که به تو ضرر رسد و نماز مغرب ات از اول وقت أدای آن بگذرد. پدر سکوت کرد تا جواب پسر به وقت بهتری بگذارد. روزی پسر نان سنگک داغی خرید و سفره را برای صبحانه با پدر گشود.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۸
یکی از دوستان که فروشنده لوازم خانگی است، نقل میکرد: روزی در مغازه نشسته بودم که مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست. گفت: برای یک هفته چند کارتن نو و خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم.
پرسیدم: برای چه؟! چشمانش پر از اشک شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟
گفتم: بلی! حتماً. گفت: این هفته عروسی دخترم است. جهیزیه درست و حسابی نتوانستم بخرم. از صبح گریه میکند. مجبور شدم این نقشه را طرح کنم، کارتن خالی ببریم و داخلاش آجر بگذاریم تا دیگران نگویند جهیزیه نداشت.
چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشک در چشمانم جمع شد و..........
در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یکی از این بدعتهای غلط بازدید جهیزیه دختر است که باعث رو شدن فقرِ فقراء میشود. کسی که بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشکند و در عروسی خود کسی را به دیدن جهاز خود دعوت نکند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یک جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۴۹
پیرمردی رباخوار دنیا طلب بی رحمی در بستر مرگ دیدم در غمرات موت که عرق ترس و وحشت از دیدن جهنم برزخ خویش کل وجودش را گرفته بود، با دست اشاره می کرد نگذارید مرا ببرند من نمی آیم.... وقتی حاضرین او را می دیدند و کلام اش می شنیدند به سمتی که اشاره می کرد می نگریستند ولی کسی را نمی دیدند... سری تکان می دادند و می گفتند: هذیان می گوید به گفته هایش اهمیت ندهید، در حالی که نمی دانستند پیرمرد در عمرش اولین بار بود که حقیقتی را راست می گفت ولی کسی باورش نمی شد.
همه ما در عمرمان به جبر یک بار راست گو خواهیم بود و آن هم زمانی که در بستر مرگ افتاده ایم و دیگر راست گویی ما را سودی نخواهد داشت و کسی از ما باور نخواهد کرد. کسانی که در زندگی هم قلب شان با نور الهی در سایه خوف و مجاهدت الهی پر شده است و مصداق مُوتوا قبل أن تَمُوتوا شده اند و نفس خویش را قبل از رسیدن روز مرگ و کشته شدن نفس شان برای ابد کشته اند در حیات دنیا، برزخ را با چشم دل می بینند و به هر کسی بگویند باور نمی کند آنچه از حقیقت با چشم دل آن را می بینند.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۵۰
در تشییع جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس مدد الهی حاضر شدم. خاطری مَلکی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان انداخته است و حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی دارم. به ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا میدهد: «دوستان! برای نهار تالار.... منتظرتان هستیم.»
هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است مرا دوباره به دنیا مشغول میکند و با تداعی لذتی از دنیا، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من میگیرد. آری شیطان به راستی چنین قصد دارد حال و هوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۵۱
پادشاهی بود که او را وزیری باهوش و بادرایتی بود. هر از گاهی که قصد نصب یا تغییر والی ولایتی داشت او را با لباسی مبدّل آن ولایت می فرستاد تا امین ترین و دلسوز ترین فرد که در آن ولایت یافت او را والی آن ولایت کند و همیشه در انتخاب خود موفق بود.
روزی پادشاه با او به ولایتی رفت و از او خواست در انتخاب والی آن شهر همراه او باشد. هردو با لباسی مبدّل به تاکستانی رفتند و انگور تاکستان مشتری شدند. صاحب تاکستان قیمت بالایی گفت. پادشاه برگشت و به وزیرش گفت: به تاکستان دیگری برویم. صاحب تاکستان دوم پرسید: به گمان ام شما غریبه اید و برای تجارت آمده اید و قصد دارید انگور برای فروش به شهر خود برید؟!
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۵۲
مردی خانه ای ساخت و نقاش برای رنگ کردن خانه دعوت کرد. همسرش رنگ فسفری دوست داشت. پس مرد رنگ فسفری خانه را زد که پسر زن به مرخصی سربازی آمد و گفت: آسمانی آبی باید می زدیم، من این رنگ را دوست ندارم. پدر به نقاش گفت: خانه را آسمانی آبی رنگ کرد که در عید همان سال دخترشان به شهرستان برای عید دیدنی آمد و گفت: من این خانه نمی مانم رنگ صورتی باید می زدید و نظر مرا نپرسیدید چون برای تان مهم نبود.
مرد نقاش را آورد و گفت: من خسته شدم هر رنگی که تو مناسب بود انتخاب کن و بزن که نظر هیچ یک نباشد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۵۳
پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا می رفت و با داس خار از زمین می کَند و بر طنابی خارها جمع می کرد و بر دوش بار خود می افکند و قبل از غروب خارها به شهر می آورد و برای طبخ نان به مردم می فروخت. شب را که به خانه می رسید درد زخم محل خارها در کمر او رخصت نمی داد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو می خوابید. روزی در بیابان سواره ای دید که بر حال پیرمرد دلش سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی