eitaa logo
کانال اخلاق و معرفت در قرآن و روایات
1.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
66 ویدیو
3 فایل
@H_G_54 ارتباط با مدیر، نظرات، پیشنهادات ارتباط با ادمین @TadabboratQurani_401
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۵۴ الاغی مورچه‌ای دید که همیشه بار می‌برد و خسته نمی‌شد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیه‌ات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار می‌بینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر می‌داری و خسته نمی‌شوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم می‌شود. مور به الاغ گفت: تو زمانی می‌توانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود می‌برم، و تو باری که بر دوش می‌گیری به خاطر دیگران است. 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۵۵ ✍در بحارالأنوار آمده است: میثم تمار که ملازم و همراه امیرالمؤمنین علیه‌ السَّلام بود، به یاد مولای خویش گاهی از حالات و برخورد‌های حضرت نقل مى‏‌کند: شبى از شب‌ها، مولایم امیرمؤمنان مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد ‏تا این که به مسجد «جعفى‏» رسید. روی به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، ‏نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت: ‏ إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَصَیْتُکَ، وَ کَیْفَ لَا أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَرَفْتُکَ، وَ حُبُّکَ فِی قَلْبِی مَکِینٌ، مَدَدْتُ إِلَیْکَ یَداً بِالذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً، وَ عَیْناً بِالرَّجَاءِ مَمْدُودَة «خدایا چگونه بخوانم ات در حالى که نافرمانى ات کرده‌‏ام و چگونه نخوانم ات که تو را شناخته‌‏ام و ‏دلم خانۀ محبت تو است. دستى پر از گناه و چشمى پر از امید به سویت آورده‌‏ام.» 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۵۶ سال‌ها پیش شبی شهرستان مهمان مادر بودم. طبق روال، ساعت یازده شب خوابیدم. بعد از اذان صبح بیدار شدم ولی سنگینی عجیبی داشتم که نمی‌توانستم برای نماز صبح بیدار شوم. خاطری می‌گفت: بخواب! هنوز تا طلوع آفتاب فرصت داری! خوابیدم به ناگاه بیدار شدم و طلوع آفتاب را دیدم. شب بعد حس کردم باید زودتر بخوابم. ساعت ده شب خوابیدم و علی‌رغم هیچ نیازی به خواب، باز همان‌طور خواب ماندم. اتفاق بسیار نادر و عجیبی برایم بود، بسیار ناراحت و اعصابم خورد شده بود. از حق‌تعالی استغاثه کردم تا گناهی را که موجب این سلبِ توفیق‌ام شده بود به من نشان دهد. به ناگاه ماجرا را فهمیدم چون می‌دانستم هرچه هست در این چند روز بوده است. 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۵۷ از دوستان مؤمنی است. مدتی هست می خواهد رازی بگوید ولی شرم دارد. گویی خطایی کرده و شرم دارد بگوید و خفه می شود وقتی نمی گوید. دست آخر اعتراف می کند که از پنج سال قبل که طلاهای مادرش را در خانه دزدیده است یک ریال نمی تواند پس انداز کند هرچه به دست می آورد از دست اش به طرز ناباورانه ای می پرد... اتفاق بسیار عجیبی مطرح کرد که قصدم خلاصه نوشتنی از آن برای عبرت مان است. محسن می گوید؛ سال قبل کمی پس انداز کردم و خوشحال شدم خدا مرا بخشیده و پنجه طلسم شیطان که خودم با عمل ام در زندگی ام وارد کرده بودم، از زندگی ام دور شده است.... 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۵۸ زن رشیده ای دختر خویش شوهر داد و شوهر را مادری بود که همیشه عروس اش را آزار می داد و از آن خسته نمی شد. گاهی که شیطان از آزار خسته می شد پیرزن را خستگی نبود و از پای نمی افتاد. مادر، دختر خویش در هر شکایتی به صبر می خواند. روزی دختر مادرش را گفت: مادر! مرا صبری بسیار باید که پند تو در عمل اجابت کنم.... مادر رشیده گفت: دخترم! هر اندازه صبر کنی، از صبر خویش خسته مشو. بدان که صبر روزگار کمتر از صبر توست و هیچ صبری نیست که با سپری شدن سریع روزها، تو را در رسیدن به حاجت ات یاری نکند.... ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۵۹ مباشر (وکیل) سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهر سازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهر ساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌ نام نمودند. برادر بزرگ‌ تر که پخته‌ تر بود به اسم هیزم‌ شکن ثبت‌ نام کرد و برادر کوچک به نام جواهر ساز شغل خود در دربار ثبت نمود. برادر کوچک‌ تر بر بزرگ‌ تر خرده گرفت که چرا وقتی که تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌ نام کردی که سنگین است و برای بی‌ هنران است؟ برادر بزرگ‌ تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی! 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۶۰ بابک در واحد ماده صد شهرداری مشغول به کار است. با آن که اختیارات دارد که در جریمه برخی ساخت و سازهای غیر مجاز تخفیف دهد ولی از این اختیارات خود سوء استفاده نمی کند و هر متقاضی را برای درخواست‌ اش سمت معاون اجرایی شهردار می فرستد. همکاران اش، او را به عنوان یک انسان نالایق و ترسو می شناسند که به درد نخور است.... روزی از بابک علت را می پرسم. او می گوید: من از حق النّاس بسیار می ترسم و نمی توانم برای کسی که در شهرداری آشنایی دارد و جریمه اش را می بخشاید با کسی که آشنایی ندارد و جریمه اش تخفیف زیادی نمی خورد فرق بگذارم. من همه را برای تصمیم گیری سراغ رئیس می فرستم تا بار این مسئولیت تصمیم گیری در قیامت از دوش خود برداشته باشم. بگذار مردم مرا بی عرضه بشناسند. این مردم به کسی با عرضه می گویند که به درد دنیای آنان بخورد، نه درد آخرت شان.... پس در چشم این مردم هر اندازه بی عرضه باشی بدان کمتر اسباب و اختیارات معصیت در دست داری و نزد خالق ات با عرضه ای..... ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی
۳۶۱ کربلایی احمد هشتاد سالگی خود را پشت سر گذاشته است. چند سال قبل دست هایش لرزش عصبی گرفت و دیگر قادر به برداشتن درست اشیاء نیست. از آن روز غذا خوردن اش هم دچار مشکل شده است. چشم هایش هم بر اثر آب مروارید و کهولت سن بسیار کم سو شده است و عینک هم درمان اش نمی کند. یک روز صبح که از خواب بر می خیزد می بیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگ اش خداحافظی کرده اند و او دیگر قادر به راه رفتن هم نیست و برای بیرون رفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند... برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود می کند تا از خانه برای رفع دلتنگی بیرون رود، کربلایی احمد شدید گریه اش می گیرد.... 🆔 @akhlaghmarefat داستان ها و پندهای اخلاقی
۳۶۲ خرقه پوش تارک دنیایی از منزل سمت خانقاه روانه بود. او را گفتند: امروز را هم ساعتی به مسجد در آی و کلامی از قرآن بشنو.... خرقه پوش گفت: خانقاه هم مسجدِ من است.... حکیمی گفت: رها کنید تا برود، بنی آدم همیشه جایی می رود که از باورهای او سخن گویند و باورهای او را تأیید کنند. هرگز آدمی جایی نمی رود که در آن بشنود از باورهایی که باید داشته باشد ولی ندارد. ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان ها و پندهای اخلاقی
۳۶۳ صادق از دوستان قدیمی و هم بازی کودکی من است. به تازگی پسرش احمد را زن گرفته و عروس اش با آنان در یک آپارتمان هفتاد متری در یک اتاق دوازده متری زندگی می کند. برای من چنین همزیستی در این دوره زمانه امری نادر و استثنایی حساب می شود. روزی به دیدارشان می رویم. عروس شان گویی از دختران این زمانه نیست، بسیار خون گرم است و گویی اسب آرزویی نداشته که سوارش شود... صادق از عروس جوان اش خیلی راضی است. تعریف می کند وقتی همسرش خواب است حتی ناخن های او را در خواب کوتاه می کند.... گویی به چهل سال قبل رفته ام و چنین خانواده ای را در برابر چشمانم تکرار بر تماشا می کنم. 🆔 @akhlaghmarefat داستان ها و پندهای اخلاقی
۳۶۴ مرد ثروتمندی کنار خیابان در شهر نشست و برای کسب، چند سکه قدیمی در برابر خود نهاد. همسرش گفت: شرم کن، من در این شهر آبرو دارم بساط گدایی راه مینداز... برخی رهگذران که سکه ها در برابر او می دیدند گمان می کردند سکه ها بساط گدایی است دل‌شان بر حال او می سوخت پس سکه ای بر روی سکه ها صدقه می انداختند و می رفتند، و مرد سکه ها سریع از روی زمین بر می داشت و در جیب می گذاشت. 🆔 @akhlaghmarefat داستان ها و پندهای اخلاقی