#یک_داستان_یک_پند ۴۰۹
در قریه ای عالِمی در مسجد قریه شب ها به منبر می رفت و از قرآن و حدیث می گفت. چند روز بعد معبّر خوابی هم آن مسجد دعوت کردند که بعد از منبر عالِم در پای منبر می نشست و خواب مردم تعبیر می کرد.
یکی دو روز گذشت و آوازه معبّر در قریه و اطراف آن پیچید. مردم ساعت کار معبّر را می دانستند و بعد از منبر عالِم مسجد می آمدند و مسجد غلغله می شد. عالم را که از منبر پایین آمد و سوی خانه خود می رفت با چشم گریان دیدند. پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ بدان اگر سخنان تو به درد این مردم می خورد پای منبر تو را هم برای شنیدن اش شلوغ می کردند....
عالم گفت: من بر حال مردم گریه می کنم نه بر منبر خودم. من که با علم ینفع و قاطع از دنیا و سرای دیگر از قرآن و حدیث می گویم کسی طالبِ آن نیست ولی معبّری که از رویای آمیخته به حق و باطل و شیطان و حق سخن می گوید کلام آمیخته به باطل او را بیش از کلام خالص من از خدا طالب هستند. من بر بساط شیطان گریه می کنم که همیشه داغ نگه اش می دارد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۰
گویند: روزی خان قریه ای برای پسرش بساط عروسی گرفته بود که عالِم آن قریه زودتر از همه خانه برگشت. چون درب خانه گشود و بر حیاط وارد شد، در ورودی خانه دریافت که دزدی در حال جمع کردن اشیاء از منزل است.
با لحنی بلند گفت: بیا بیرون! و هر چه برداشته ای زمین بگذار، من درب خانه باز می گذارم که راحت ترک محل کنی. دقایقی گذشت و دزد با سرعت و دست خالی از منزل بیرون جست، طوری که در تاریکی شب در وسط کوچه بر زمین خورد.
عالِم خواست نزدیک رود تا بلندش کند و کمکی نماید یادش افتاد که او راضی نیست عالم نزدیک او شود و او را بشناسد پس قدری درنگ کرد تا کسی از سر کوچه بر کوچه وارد شد و عالم چون یقین کرد او کمک اش می کند سریع منزل رفت و درب خانه بست.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۱
در جمعی غافل تر از خود نشسته بودم که دیدم یکی می گوید: خداوند عقل داده است، اگر عقل ات به کار بیندازی در دنیا صاحب همه چیز می شوی؛ خدا عقل داده و روزی ات دست عقل توست!!!
گفتم: من روزی فهمیدم در دنیا هیچ کس عقلی ندارد، آن گاه بود که دیدم همه از مرده ای که می دانند حتی نمی تواند تکان بخورد از شرّ او می ترسند ولی از زنده ای که تکان می خورد و هر کاری می تواند بکند نمی ترسند......
پس آموختم آدمی را خداوند طوری خلق کرد که از آنچه در غیب است و با عقل فهم نمی شود، بیشتر حساب می بَرد تا از آنچه در مقام شهود است و با چشم سر آن را می بیند.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۲
پادشاهی را مأموران خراج بسیاری بود که آنان را به ولایات برای ستاندن خراج، می فرستاد.
روزی سه خراج گزار به شهری فرستاد. یکی از خراج گزاران را دامداری ثروتمند خدمت کرد و گوسفندی هر روز ذبح می کرد و سه شب سه خراج گزار به جگر و گوشت تازه گوسفندان مهمان کرد. یکی از آن خراج گزاران، خراج آن دامدار را کمتر حساب کرد و چون نزد پادشاه آمدند یکی از آن دو نفر داستان به پادشاه پنهانی رسانید و پادشاه خراج گزار شلاق زد و دارایی اش به جریمه ستاند و از کار بیکارش ساخت.
مدتی گذشت و او دو رفیق سابق خود را در حمام شهر در استحمام یافت. زبان به شکایت گشود و گفت: من نمی دانستم که یکی و شاید هردو شما آدم فروش بودید. خطا کردم و دوست از دشمن نشناختم.....
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۳
عمو عبدالله در محله شهانق زندگی می کند و چهار سال است که از فوت همسرش می گذرد. او چهار پسر دارد که سری به او زیاد نمی زنند، ولی تنها دخترش ریحانه هر روز به او سر می زند و خانه اش مرتب می کند و غذای او می پزد و همدم پدر است. عمو عبدالله به خواهرش می گوید: به دخترش پیام بدهد که او می خواهد همسری پیدا کند. عبدالله شرم دارد مستقیم به دخترش نیازش را بیان کند. ریحانه که نمی تواند زنی را در خانه زندگی مادرش ببیند به شدت عصبانی می شود و می گوید: «من همیشه مراقب پدرم هستم، او زن می خواهد چکار....؟؟؟»
خواهرش به عبدالله قول می دهد برای او همسری انتخاب کند. اما سراغ هر زنی می روند مهریه نقد سنگینی طلب می کنند و عمو عبدالله از عواقب کار نگران است که فرزندان اش از کم شدن ارث بیشتر ناراحت شوند و در آخر عمر او را طرد کنند. از قضای پروردگار، خواهر عموعبدالله روزی سمیرا دختری ۲۱ ساله را پیدا می کند که بی اذن پدر شوهر کرده بود و شوهرش بعد از مدتی روانه خانه پدر کرده بود. سمیرا روزی نبود که از برادران کتک نخورد و تحت فشار برای ترک منزل قرار نگیرد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۴
پیرمردی، جوانی در صحرا به چوپانی دید. گفت: ای جوان تا پیر نشده ای از گلّه خود بهره ببر. همانا ارزش یک گوسفند نزد صاحب اش از ارزش یک پیرمرد بیشتر است. چون گوسفند را صاحب اش تا نمرده است از خود نمی راند، ولی فرزند را والدین چون پیر شدند دیگر کارشان نیاید. پس یک گوسفند مریض نزد بشر از یک پیرمرد سالم ارزشمندتر است.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۵
دوستی دارم که می گفت: روزی یکی از بستگان (دختر عمه) که دو دختر داشت و مادرشان فوت شده بود پدرشان فوت کرد. دختران بی عفت بودند و خرجی پدر از حرام می دادند. روزی که پدرشان مُرد به خانه ما آمدند و گفتند: پدرمان دو روز است که جسدش در سردخانه است و پولی نداریم دفن اش کنیم و مرگ اش پنهان کرده ایم. پدرم به خاطر دختران که بی عفت بودند کمکی نکرد.
مزرعه کوچکی داشتم که آفتابگردان کاشته بودم رفتم و محصول آن نصف قیمت پیش فروش کردم و مبلغی گرفتم. اگر می خواستم مستقیم برسانم احترام پدرم می رفت چون علنی گفت: من پولی ندارم و بعدا اگر می شنید از من ناراحت می شد، و بدتر این که نمی توانستم دروغ مصلحتی خود پنهان سازم، از سوی دیگر اعمال ظاهری من طوری بد بود نمی خواستم مردم مرا انسان خیّری بشناسند. از سوی دیگر ترس داشتم دختر عمه هایم که فاسد بودند به خاطر این محبت به من نزدیک شوند و گناه مرا بیفزایند.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۶
زن جوانی نزد من آمد و از درآمد کم شوهرش شکایت کرد. گفتم: آیا می دانی چه شوهر حلال خور و مؤمنی داری؟ چقدر با ایمان است و از زنان در محیط کار دوری می کند؟ می دانی اگر شوهرت حرام می خورد الان فرزندان ات بی بندوبار شده بودند؟ می بینی فلانی دخترش بی بندوبار است و ثروت و اخلاق شوهر همه بر او خنثی شده و در آتش این دختر شب و روز می سوزد؟
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۷
اشراف زاده ای را پدر چون مُرد از طراوت زندگی افتاد و از هر چه داشت متنفر شد. نزد پیر مغان رفت و گفت: مرا به شاگردی بپذیر. پیر گفت: برو آنچه از گوشت اضافی که بر تن داری کم کن و جسم ات لاغر کن تا همسفر شویم. جوان مدتی رفت و خود لاغر کرد و برگشت. گفت: حاضرم. پیر گفت: برو ارث پدر را لاغر کن و اضافه بر نیازت را در خرابات به گرسنگان اطعام کن سپس برگرد تا با تو راه و روش زهد و آسایش در دنیا بیاموزم. اشراف زاده رفت ولی مدت ها گذشت خبری از او نشد، پیر یکی از شاگردان فرستاد تا از او خبری آورد. چون شهر وارد شد خانه او جُست و اشراف زاده را در عبادت دید. پرسید: چرا امر استاد تمام نکردی و به دِیر مغان برنگشتی؟ اشراف زاده گفت: برو به پیر مغان بگو: چون ارث پدر به وارث اش بخشیدم مرا خود وارث شد. شاگرد کلام به استاد رسانید. استاد در حسرت رفت و گفت: چون همه ثروت در راه او به خودش برگشت داد و بخشید او نیز او را به خودش بخشید و خود معلم اش گشت و هدایت اش کرد. وای بر من که بعد از چهل سال به یک گفته از خود عمل نکرده ام که مرا هدایت ام کند.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۸
در ایام جوانی به دنبال کسی بودم که بوی خدا و معرفت و هدایت اش در او ببینم. مردی را در اطراف شهری نشان ام دادند. به دیدارش رفتم و مُعرف ام را معرفی کردم.
او بر من توصیه کرده بود چیزی جز "چَشم" نگویم. پذیرفتم و با او در مسیری به راه افتادیم. ابتدای کار گفت: «برو نیم کیلو پسته بخر.» چَشم گفتم و خریدم. سپس سوار ماشین شدیم تا از شهر به روستای او برویم.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۹
روزی در تولد پیرمردی نشسته بودم که شمع های روی کیک را فوت می کرد.... خنده ای آرام در دل ام کردم و از خود پرسیدم: همه ما روز تولد خود می دانیم ولی از سال روز مرگ خود بی خبریم......؟
آری! براستی اگر در حیات ما آن تاریخ بدون ذکر سال اش بر ما مشخص شود، چه حالی می شویم؟ چقدر با نزدیک شدن به آن تاریخ دست و دل از دنیا می کشیم؟ و اگر آن تاریخ بر ما می گذشت باز هم حسّ شادی داشتیم وقتی می دانستیم یک سال دیگر، همان تاریخ منتظر ماست؟!!!
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۱۹
روزی در تولد پیرمردی نشسته بودم که شمع های روی کیک را فوت می کرد.... خنده ای آرام در دل ام کردم و از خود پرسیدم: همه ما روز تولد خود می دانیم ولی از سال روز مرگ خود بی خبریم......؟
آری! براستی اگر در حیات ما آن تاریخ بدون ذکر سال اش بر ما مشخص شود، چه حالی می شویم؟ چقدر با نزدیک شدن به آن تاریخ دست و دل از دنیا می کشیم؟ و اگر آن تاریخ بر ما می گذشت باز هم حسّ شادی داشتیم وقتی می دانستیم یک سال دیگر، همان تاریخ منتظر ماست؟!!!
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۰
مطربی در شهری شهره گشت و زنان بسیاری از اهل شهر عاشق و شیفته صدای مطرب و چنگ او بر تار اش شدند. هر زمان که مطرب از خانه بیرون می شد زنان و دختران شهر یکدیگر را برای تماشای او خبر می کردند. مطرب را همسری بسیار حسود بود که از این امر همیشه در رنج و مرارت بود. روزی شویِ خود گفت: از این که زنان بی شماری در شهر تو را عاشق و شیفته هستند بسیار در رنج و عذاب ام...... مطرب روی به او کرد و گفت: هرگز از این امر در رنج مباش و بدان که من هیچ یک از آنان را هرگز دوست ندارم. زن مطرب بسیار خرسند گشت و دستی بر پیشانی معشوق خود به نشانِ تملک قلب اش کشید. آن گاه مطرب را لب از روی لب گشود و تبسمی بر چهره ظاهر کرد. همسرش علت را جویا شد. مطرب گفت: خوشحال مباش که من هیچ کسی را در عمرم دوست نداشته و ندارم!!! آری، حکمت داستان این است که ما برای کسب دنیایی می جنگیم و با هم نزاع و دشمنی می کنیم و دنیایی را دوست داریم که او هیچ یک از ما را دوست ندارد و اگر هر اتفاق بدی در این دنیا بر ما بیفتد این دنیا کوچک ترین جنگی برای بدست آوردن ما نخواهد کرد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۱
سارا برای عروسی، برای سفارش لباس به خیاط رفته است. هر پیشنهادی که خیاط از مدل ها می دهد او را راضی نمی کند چون لباسی می خواهد که تک تک حضار عروسی آن را پسند کنند و هاج واج بمانند.
خیاط به او می گوید: برای این که راحت انتخاب کنی از بین اهل آن مجلس خودت را انتخاب کن ببین چه مدلی دوست داری؟!
افکارت را عوض کن، که تو قدرت تغییر افکار دیگران را نداری، پس لباسی انتخاب کن که فقط خودت را راضی کند، نه دیگران را.....
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۲
اشراف زاده ای، خانه درویشی رفت تا از او پندی فراگیرد و سؤالی که داشت بپرسد. چون وارد خانه شد عنکبوت ها با تارهایشان در گوشه گوشۀ سقف دید. از سؤال اش منصرف شد و خواست که برگردد.
درویش زاهد حکایت را فهمید. به او گفت: نرو و جواب سؤالی که ذهن ات رسید بگیر...
تارهای عنکبوت برای روزیِ خودشان در سقف هستند و من طُعمه و روزی آنها نیستم که از آنان بترسم... ولی تو را تکبری است که بهترین طُعمه و روزی شیطان هستی که تارهای نامرئی شیطان و کمین اش را برای شکارت در اطراف خود نمی بینی.....
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۴
پارسایی را گفتند: وقتی مُرده ای می بینی چرا از مرگ نمی هراسی؟!
گفت: آیا دیده اید مُرده ای، از مرده ای بترسد؟ گفتند: نه!!!
پارسا گفت: وقتی من در این دنیا نفس خود کُشته ام و مُرده ای بیش در این دنیا نیستم، پس چگونه از چیزی بترسم که خود آن هستم؟!!!
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۵
قاسم سی سال دارد. از پانزده سالگی در دیار غربت با کارگری مشغول کار شده است. در سال های آخر عمر مادرش، زیاد برای دیدن او به شهرستان نمی آمد و بهانه اش کار و نداشتن مرخصی بود. حال که مادرش را از دست داده بسیار نادم و پشیمان است. سال قبل پدرش زن جوانی را به جای مادر قاسم، چشم و چراغ زندگی خود کرده است و همسرش به کُلّ با قدم نوعروس جوان فراموش شده است. قاسم که پسر ساده و مؤمنی است از من می پرسد که می خواهد به نیت مادرش به نامادری اش خدمت کند و برای او خرید کرده و به او محبت نماید... می گویم: این کار تو مثل مسواک زدن دندان مصنوعی است.
آری! واقعا بسیاری از کارهای ما مسواک زدن دندان مصنوعی است. مثال؛ در زمان حیات والدین خدمت شان نمی کنیم ولی بعد از مرگ شان بر مزارشان بقعه می سازیم و خیریه می زنیم.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۶
پیر خردمندی را فرزندی نابخرد بود که مدام پدر را اصرار می کرد خانه را بفروشد و خانه ای بزرگتر بخرد. پیر روزی فرزند خویش با خود به صحرا برد و لانه ای در دل خاک نشان پسر داد و پرسید: گمان می کنی این خانه برای کدام حیوان است ؟ فرزند گفت: خانه موش صحرایی است. پدر گفت: خانه روباه است. پسر گفت: هرگز چنین چیزی ممکن نیست. پدر گفت: استدلال ات چیست؟ پسر گفت: چون روباه در این حفره تنگ جای نشود... پدر گفت: راست گفتی هر حیوان خانه خود را اندازه جثّه و وجودش می سازد چون اگر بزرگتر سازد امنیت خویش درون لانه اش به مخاطره می اندازد، چون حیوان بزرگتر از خودش می تواند وارد آن شود و او را شکار خود سازد. انسان نیز چنین است اگر خانه اش بیش از جثه و وجودش که همان امکانات و دارایی اوست بسازد و در وادی طمع افتد پس طعمه ای برای شکار رباخواران شود یا ورشکست گردد و در خانه کوچک خود شکار شود. آن گاه خانه کوچک خویش برای قرض سنگین اش بفروشد و خسارت طمع خویش دهد و بی خانمان گردد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۷
پیرمردی در روستایی عمرش به پایان رسید. او را به غسالخانه کنار قبرستان، برای غسل و کفن بردند.
غسال که از جاهلان بود بعد از خاکسپاری در قهوه خانه روستا گفت: فلانی مرد مؤمنی بود ولی حیف،
موهای زائدی بر بدن داشت و تمیز نبود. غیبت غسال به گوش پسر متوفی رسید. به او گفت: بدان و هوشیار باش که در حدیث نبوی است که غسال باید اسرار جنازه ای را که غسل میدهد، حفظ کند.
پدر من اگر با موهایی زائد رهسپار گور شد باکی نیست زیرا مورهای گور، موهای زائد او را تمیز خواهند کرد. تو نگران پدر خودت باش، زیرا با غصب اموال و املاک مردم روستا ثروتی زائد برای خود ایجاد کرد و قبل از رفتن از دنیا، ثروتِ زائد را تمیز و پاک نکرد و با اموال حرام و زائد هم خودش را گرفتار کرد، هم شما را.... آری! پدری با موی زائد بر بدن به گور برود، بهتر از آن که با مال زائد غصبی به دوزخ برود.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۸
بهرام از دوستان مؤمن است. روزی سه بیلط هواپیما برای کیش می گیرد و با هم مدد الهی هم سفر می رویم. ساعتی بعد هواپیما در کیش فرو می نشیند به هتل رزرو شده می رویم و منتظر می مانیم ناهار بخوریم. بعد از ناهار که کمی استراحت کردیم بهرام می گوید: به ساحل برویم و کشتی های تفریحی سوار شویم... سوار کشتی می شویم بهرام باز لذت نمی برد....
به هتل بر می گردیم. بهرام ساک خود برداشته و سمت فرودگاه قصد برگشتن به تهران را دارد. ما می مانیم و او بر می گردد.
شب زنگ می زنم تا بهرام ببینم چه کار داشت و چه می کند؟ می گوید: شام اش را خورده روی تخت دراز کشیده و سقف را نگاه می کند. بهرام کوچک ترین مشکلی در زندگی از نظر تامین مالی، فرزندان و سلامتی در عافیت مدد الهی ندارد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۲۹
تاجر فرشی را در حجره اش جوانی بود که وقتی تاجر می رفت جوان پشت میز او می نشست و چرتکه بازی می کرد و دفتر می نوشت و آرزوی نشستن جای تاجر را داشت. روزی تاجر به او یک خروس و گوسفندی داد و گفت: خروس برای تو و گوسفند برای من. گوسفند را به خانه ببر روزی می آیم آن را سر ببریم و با هم آن را کباب کنیم.
روزها گذشت ولی تاجر خانه شاگرد نیامد. شاگرد که در حسرت دل و قلوه گوسفند بود و هر روز می گفت: ارباب کی تشریف می آوری؟! تا این که ارباب خانه شاگرد رفت و گوسفند سر برید و کباب کرد ولی خروس را زنده یافت. ارباب روی به شاگرد کرد و گفت: می دانی چرا خروس را نخورده ای و منتظر من برای ذبح گوسفند بودی؟ چون خروس مال تو بود ولی گوسفند مال من. آری! بدان آدمی چیزی را صاحب شود نمی تواند دست بزند و همیشه فکر خوردن چیزی است که صاحب آن نیست. حال دیدی تو که آرزوی تاجر شدن داری وقتی تاجر شدی آنچه را صاحب هستی دست نخواهی زد و دنبال خوردن چیزی هستی که برای تو نیست و آدمی با دارا شدن این چنین خسیس تر می شود.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۰
پدری، پسر جوان خویش نصیحت می کرد و راه صواب از ناصواب و صلاح از ناصلاح بر او نشان می داد. پسر که حوصله سخنان پدر او را سر رسید و طاقت اش طاق شد روی به پدر کرد و گفت: چرا خداوند بهشت را به این همه مصیبت و سختی به ما می دهد و جهنم با یک شراب خواری و زنا و دزدی که همراه لذت هم هست به آسانی به آدمی می دهد و جهنمی می کند؟ پدر گفت: فرزندم سخنی به خطا و از جهل گفتی. او راه بهشت را آسان ساخت و فقرا را راحت و قیمت ارزان تری فروخت.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۱
جوانی ورزشکار قوی هیکلی بود که در نوجوانی پهلوان زورخانه شده بود. هم سن و سالان اش، او را از حسادت آزار می دادند. گاهی با زخم طعنه زخمی اش می ساختند ولی او سکوت می کرد، روزی نزد استاد خود شکایت کرد و استاد گفت: رسم پهلوانی جنگ با نفس است، نه جنگ با احمق! بدان وقتی کسی آزارت می دهد آن که باید بجنگی و صدای طعنه اش خاموش کنی صدای نفس درون توست نه صدایی که از بیرون می شنوی. چون هیچ کس را قدرت خاموش کردن صدای بیرون نیست ولی توان خاموش کردن صدای درون است.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۲
توله گرگی مادرش را از دست داد. چوپانی که از آن حوالی میگذشت او را پیدا کرد و به خانه آورد تا از او نگهداری کند. چوپان توله گرگ را در لانه سگ خود در کنار سگ جای داد. سالها گرگ در کنار سگ در یک لانه زندگی می کردند و به یکدیگر عادت کرده و بزرگ شدند. وقتی که گرگ بالغ شد مرتب به چوپان حمله میکرد و همیشه در لانه خود بیتابی میکرد و دائم به دنبال راه فرار بود... روزی سگ به گرگ گفت: چرا چنین بیتابی میکنی؟ چرا بر صاحب خود که تو را بزرگ کرده حمله میکنی؟ آرام باش و پیش ما زندگی کن. گرگ گفت: غریزه من چنین است چرا که صاحب من خداست و روزی من در دشت هاست و در دست انسان نیست. من به خدا در روزیِ خود مشرک نمیشوم، اما آدمیزاد دوست شما سگ ها و تا ابد دشمن ما گرگ هاست. ما بر انسان حمله میکنیم زیرا انسان با دادن غذا بر ما قلادهای بر گردن مان میاندازد تا اسیر او شویم. به آنها حمله میکنیم تا محبتی از آدمیزاد نبینیم زیرا با غذا دادن به ما آزادی را از ما میگیرند. آن ها ما را به خدای خود مشرک میکنند و این خارج از غریزه ماست.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۳
منصور در کار بساز و بفروش است. روزی نزد او در ساختمان اش هستم متوجه می شوم کارگران در بلند کردن آهنی به مشکل خورده اند و از توان لازم برخوردار نیستند. به سمت شان برای کمک می روم مانع می شود و می گوید: خودشان انجام می دهند...
چون کارگران پیمانکاری کار را تقبل کرده اند. منصور عصرها دو ساعت هر روز در باشگاه بدنسازی زیر میل و وزنه می رود تا اضافه وزن خود کم کند. ولی دریغ از کوچکترین کمکی در کارش به کارگر......
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۴
ماشین حسابی را در برابر خود گذاشتم و لحظه های عمر حساب کردم که اگر ۶۴ سال عمر کنم فقط دو میلیارد ثانیه در این دنیا زندگی کرده ام. در شگفت می شوم و دوباره محاسبه می کنم مگر می شود دو میلیارد ثانیه...؟! باز همان عدد در پاسخ من داده می شود.
شوک عجیبی وجودم را می گیرد. اگر پانزده سال در کودکی و غفلت به سر برده باشم، و نصف این ۶۴ سال در خواب و خوردن رفته باشد یک میلیارد ثانیه فقط فرصت من است. تصور می کنم اگر این یک میلیارد ثانیه، هر ثانیه را یک سکه یک تومانی دست کسی بدهی بشمارد و در هر ثانیه یک سکه بشمارد عمر من تمام است و باید با دنیا و آرزوها و داشته هایم خداحافظی کنم. دنیایی که سال ها دنبال کسب آن بودم و بسیار سختی و فراز و نشیب برای آن طی کردم.
🆔 @akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۵
مردی از شهر خود به شهری دور دستی سفر نمود. چون به دروازۀ شهر رسید مردی که در دروازه شهر گدایی می کرد توجه او را جلب کرد. او همان مرد جوانی بود که چند سال قبل در شهر او بساط گدایی پهن کرده بود. نزدیک شد و نزد او نشست. ماجرا را از او سؤال کرد. گدا گفت: من گدایی دوره گرد هستم. هرگاه در شهری بساط می کنم برخی از مردم کنجکاو می شوند تا مرا بشناسند و در مورد نیاز من تحقیق کنند، من هم چاره ای ندارم قبل از این که در آن شهر به دروغگویی مشهور شوم، آن شهر را به سمت شهر دیگری که مرا نمی شناسند ترک کنم. آن مرد دست گدای دوره گرد را گرفت و او را به مسجد برد و به او گفت: نیازت را فقط و فقط به خدای خود بگو نه خَلق خدا... تا تو را تا اَبد بی نیاز کند. برو و به درگاه خداوند استغفار کن، زیرا که با گدایی کردن قصد داری خدا را نزدِ مردم به تنگ نظری در بخششِ روزی، متهم کنی. بدان! شرک به خداوند چیزی جز آوارگی و فلاکت ندارد و این چنین خداوند انسان را در دنیا و آخرت خوار و ذلیل می سازد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۶
مردی به خانه ای برای دزدی رفت. طلاهای صاحب خانه دزدیده بود که صاحب خانه درب منزل خود باز کرد. دزد به پشت بام دوید و برای این که طلاها گم نکند یا اگر دستگیر شد به دست صاحب خانه دوباره برنگردد، پشت خانه باغی دید و طلاها به باغ انداخت که سر فرصت بردارد.
مردی در باغ در سایه دیوار خوابیده بود که او ندیده بود. چون طلاها در کیسه ای کرد و انداخت مرد با صدای آن بیدار شد، و طلاها برداشت. دزد که متوجه مرد خوابیده نشده بود به سمت بام دیگر در حال دویدن بود که ناگهان پای اش لیز خورد و بر زمین خورد و صاحب خانه او را زیر مشت و لگد گرفت و مال های خود طلب کرد. دزد زاری کرد که امان اش دهد تا مال برگرداند.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۷
حاکم عادلی بود که قُضات به شدت کنترل می کرد تا مبادا رشوه گیرند و در صورت رشوه گرفتن به شدت مجازات شان می کرد. شیطان آسوده خاطر در ورودی عدلیه نظاره گر بود. مرد حکیمی رو به شیطان کرد و گفت: شکر خدا با وجود چنين حاکم عادلی دیگر این خلق نمیتوانند رشوه بدهند و بگیرند. شیطان گفت: ای حکیم تو در اشتباهی. مرد حکیم گفت: این قضات را چگونه و با چه شیوه ای نامرئی رشوه می دهی؟شیطان گفت: با من بیا؛ در کنار زن و مردی جوان نشست که نزد قاضی شکایت برده بودند. زن از مرد طلاق می خواست و مرد طلاق اش نمی داد.شیطان در وجود زن رفت و زن عشوه ای کرد و اشکی تمساح گونه برای فریب و جلب قاضی ریخت. شیطان در گوش قاضی زمزمه کرد که این زن به این زیبایی حیف است اسیر چنین مردی باشد، حکم طلاق شان را صادر کن. قاضی هم در دام وسوسه شیطان افتاد و حکم طلاق را صادر کرد. شیطان گفت: دیدی که من چگونه آدمی را اغفال می کنم؟ رشوه های بسیاری برای دادن و گرفتن است. آنچه که دیدی یکی از آنان بود. تا زمانی که فرزندان آدم پیرو هوای نفس هستند من رشوه ام به آنان قطع نخواهد شد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۳۸
مردی با دو پسر خود برای مردم با سنگ و گِل خانه میساخت. مرد دختری داشت که به تازگی به خانه بخت فرستاده و بخاطر تهيه جهیزیه بدهکار مردم شده بود. او حتی در سرمای زمستان دست از کار نمیکشید. مرد در سحرگاهی برای نماز بیدار شد و به حیاط خانه رفت، بارش شدید برف را دید و گفت: خدایا بر من رحمی کن چند روز بارش برف را به تأخیر بینداز تا من بدهیهای خود را بدهم. ولی برف همچنان بارید و تمام مسیرها و راهها را مسدود کرد. مرد با دیدن این صحنه نالان و غمگین شد که چرا خدا دعای او را اجابت نکرد؟ صبح که شد درب خانه را باز کرد، برف روبی را دید که بازارش گرم است، فکری به ذهنش خطور کرد، بلافاصله دو پارو تهیه کرد و با پسرش مشغول به پارو کردن پشت بام خانه ها شدند. آنان دو روز از برف روبی درآمد خوبی داشتند چنان که آرزو می کردند سراسر زمستان را برف ببارد. آن گاه پدر به فرزند گفت: پسرم! آموختم که خداوند کسب روزی را بر بندهای هرگز نمیبندد. این چشم دل ما انسانهاست که بسته است. ما روزی خدا را فقط در جایی که خود گمان میکنیم می جوییم.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی