#یک_داستان_یک_پند ۳۹۷
در شهری دزدی از مردم به کثرت رسید و والی شهر داروغه را تغییر داد. داروغه دزدی ها از شهر را کم کرد. روزی داروغه برای نماز به مسجد جامع شهر رفت تا نظر مردم درباره عملکردش را جویا شود. همه از عملکرد او اظهار مسرت می کردند. در آن میان پیرمردی گفت: به طبالان خود بگو نیمه شب کمتر بر طبل زنند و داد کشند که ای مردم! آسوده بخوابید داروغه بیدار است و شهر در امن و امان. همین صدای طبال در شب، ما را ناراحتی و بی خوابی پیش می آورد که کمتر از بی خوابی ترس از زمان دزدی ها نیست. داروغه گفت: باشد چنین دستور می دهم. پس از اجرای این دستور دزدی ها باز رو به کثرت نهاد. داروغه برای مشورت و کشف راز به نزد پیرمرد رفت و علت پرسید. پیرمرد گفت: داروغه به والی بگو: عدالت در شهر پیشه کند که دزدی با عدالت به افول رود نه با طبل شبانه داروغه. آن گاه که تو طبل می زدی دزدها از ترس صدای طبل در کنجی پنهان می شدند و بسیاری از دزدها از شهر به روستاها برای دزدی رفته بودند که تو بی خبر بودی و گمان می کردی دزدها ترک حرفه و توبه از سرقت کرده اند.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۹۸
مردی فرزند خود به زورخانه می فرستاد و هنر رزم بر او می آموخت. روزی دوست اش را گفت: در این زمانۀ نامرد تو چرا فرزند خود چنین قوی نمی کنی؟ مرد پاسخ داد: من بر فرزندم می آموزم حریف نفس اش شود و به هر آنچه دارد قناعت و کفایت نماید و در سهم مردم دست نَبرد که هرکس حریف نفس اش شود قوی ترین پهلوان است که هیچ حریفی نمی تواند او را بر زمین زند. اگر در زور بازو قوی ترین شود کسی پیدا شود که قوی تر از او باشد و زمین اش زند، ولی اگر در زور مناعت طبع قوی شود حریفی بر او برای زمین زدن اش پیدا نشود. پس مبارزه با نفس اش بیاموز نه مبارزه با کسی را.......
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۳۹۹
موحّدی را (قبل از اسلام) به مکه گذر افتاد. در کنار کعبه پیرمرد مشرکی را دید که زیر پای بت بزرگ نشسته بود. پیرمرد چون موحّد را دید گفت: قسم می دهم به حرمت این بت بزرگ مرا قرص نانی اطعام کن دو روز است که چیزی نخورده ام......
مرد یکتاپرست به نانوایی رفت تا قرص نانی بخرد. از قضا نانوا را هم موحّد و حنیف یافت. نانوا گفت: در عجب ام اگر موحّد هستی چرا مشرک بت پرستی را که به نام بت بزرگ تو را قسم داد نان هدیه می کنی و از گرسنگی نجات اش می دهی؟ آیا تو با این کار ترویج بت پرستی نمی کنی؟! آیا تو کعبه را در بت ها گرفتارش نمی سازی؟!
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۰
روزی به مجلس قرآنی رفتم. استاد قرآن آیه ای را نارسا و ناقص معنا کرد، رخصت خواستم و مدد الهی شرح کامل تری بر آن ذکر کردم. حضار در شگفت و استاد آزرده خاطر گشت.
جلسه بعد که رفتم دیدم استاد از دیدن من آزرده شده و این طبیعی بود و برخی خوشحال بودند و قصد داشتند حقیر را با او جایگزین کنند. مَثْنیٰ و نفس را این امر شیرین بود تا مرا به بیراهه کشد.
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۱
مشهدی یوسفعلی ۹۲ سال دارد و سرحال زندگی می کند و مثل یک جوان همه امورات فردی اش را مدیریت می کند. او انسان بسیار دست و دل بازی است. درآمد اش از سه مغازه است و کرایه گرفتن او بسیار جالب..... با آن که کمترین قیمت مغازه اش را کرایه داده است هر دو ماه یک بار به مغازه شان می رود و سلامی می دهد و می پرسد چیزی در آوردید به منم بدهید یا بروم؟؟ خیلی مواقع مستأجران می گویند: «کاسبی خراب است چیزی نداریم...» و یوسفعلی با تبسم مغازه را ترک می کند.
از او وقتی می پرسند: چرا این قدر دنیا را بی خیال هستی؟ پاسخ بسیار خوبی می دهد. او می گوید: «هیچ یک از هم سن و سال های من در این شهر زنده نیستند من هم در وقت اضافی هستم که از رحمت خدا زندگی می کنم، پس کسی که در وقت اضافی است هر چیزی کسب کند اضافی است، چون ممکن است سوت داور در وقت اضافه ناگهان به صدا در آید و بازی پایان یابد.»
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlagh_marefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۲
شبی در اتوبوس با جوانی تا تهران همسفر شدیم که برای کارگری به تهران می رفت... سر سخن باز کرد و شروع به ناله کرد که تاکنون در زندگی روی خوش ندیده است. گفت: هرگز پول به اندازه کفاف نداشتم که خانه ای مستقلی حتی کرایه کنم و سال هاست مستأجر پیرزنی هستم که یک اتاق خانه برای اوست. تاکنون لباس نو نخریده ام؛ یا کهنه خریده ام یا کهنه دیگران را پوشیده ام، حتی پولی نداشته ام که یک بار در عمرم ماشین دربست بگیرم، من در حسرت خواهم مُرد....
به او گفتم: نترس! این ها که گفتی، دنیا تا بحال هیچ کس را حسرت به دل نکرده است. هیچ کسی نیست روز مرگ اش ماشین دربست (آمبولانس) سوار نشود که از مبداء تا مقصد او را کامل برساند، و هیچ کس با کفن دست دوم و کهنه دفن نشده است و همه با لباس نو از این دنیا رفته اند، و هیچ کس در قبرستان نیست که خانه ای مستقل به او نداده باشند....
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۳
گویند؛ پادشاه تنبلی را تصمیم بر آن شد دارالإماره ای نو در باغ و بستانی بر خود بنا کند. معمار پرسید: ای قبله عالم! مبال کاخ کجا بنا کنیم؟ گفت: در اندرون کاخ بنا سازیدش. معمار گفت: روا نیست بوی نجاست در کاخ پیچد. شاه گفت: در آن مشک و عنبر بگذارید. معمار گفت: اگر مشک و عنبر بگذاریم بوی نجاست بر آن غالب آید و بدتر شود. پرسید: تدبیر چیست؟ گفت: قدری تنبلی کنار نهید و رخصت دهید در بیرون سرای آن را بنا کنم تا آسوده در کاخ زندگی کنید.
آری! مَثَل کسانی که نماز می خوانند و گناه کرده و از شهوات پیروی می کنند به آن مانَد که بوی نجاست و مُشک با هم می آمیزند و عطر و بوی معرفت الله را در خود نمی بینند. اگر مبال به بیرون از سرای وجود بَرند و ترک گناه کنند بهتر از آن است شراب خورند و عمل صالحی انجام دهند و عطر عمل صالح با بوی نجاست شراب در هم آمیزند.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۴
حکیمی را پرسیدند: خدای خود از قرآن چگونه شناختی؟ گفت: زمانی قرآن می خواندم که به این آیه رسیدم که خداوند آسمان ها را بدون عماد و ستون نگه داشته است.
پس اندیشیدم خداوندی که چنین کهکشانها را بدون ستون نگه داشته است چگونه نتواند مرا بدون تکیه به کسی غیر از خود نگه ندارد؟ پس به او اعتماد کردم و فقط به او تکیه و توکّل نمودم......
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۵
پیرمردی رو به موت نزد حقیر آمد و سؤال کرد: فرزندانم به من رسیدگی نمی کنند و مرا رها کرده اند، من هم می خواهم وصیت کنم بعد از مرگ ام یک سوم مال ام را به فقرا بدهند، نظرت چیست؟!
گفتم: با این کار نزد خدا هیچ اجری نمی بری، چون برای رضای خدا چنین کاری نکرده ای و برای رضای نفس خودت کرده ای که تو را آرام کند، تا با این کار از بی مهری فرزندان ات انتقام گرفته باشی...
اگر برای رضای خداست و می توانی انجام بدهی که بسیار بعید می دانم توفیق اش را داشته باشی، خانه ات را بفروش و در حیات ات به نیازمندان بده، و در این واپسین سال های عمر در مستأجری زندگی کن. مستأجری که نقل مکان به خانه آخرت اش بسیار نزدیک است....
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۶
به یاد دارم روزی با یکی از دوستان که قصد خرید خیارشور از یکی از روستاهای شهر سراب را داشت به خواست او همراه اش شدم. مرد روستایی که خیارشورها را از صفر تا صد آن تهیه و محصول خود او بود از انباری خانه دبه های خیارشور را بیرون گذاشت و به او فروخت.
بر اثر افزایش قیمت کالاهای عمومی مبلغی را به قیمت خیارشور افزوده بود که دوستم تمایلی به پرداخت اضافه بهاء نداشت. او را گفتم: چنانچه خداوند در حق تو نیکی کرده و مشتری هایی به تو در تبریز رسانده که کالاهای تو را به قیمت پیشنهادی تو می خرند پس در برابر احسان خدا در حق خودت تو نیز احسان در حق این مرد زحمتکش روستایی را فراموش نکن و قیمت پیشنهادی عادلانه او را بپذیر.
این شرط انصاف نیست که مردم تورم را در قیمت خود دخالت دادند ولی تو در حق این روستایی زحمتکش حق او را دریغ کنی.....
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۷
پیرمردی را به جرم قتل عمد به دار می کشیدند... پیر را گفتند: این جماعت نصیحتی کن.... گفت: من باید راه درست می رفتم و دیگران را راه درست با زبان نصیحت می کردم ولی چنین نکردم.
در سنی که باید کلام من راهگشای دیگران می شد، بر باد رفتن سر من دیگران را نصیحت می کند... پس کاری نکنید که با مجازات شدن خود دیگران را نصیحت کنید....
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند ۴۰۸
سائلی، ثروتمندی دید و از او سکه ای خواست تا با آن طعام بخرد. سائل گفت: من به حکمت کارهای خدای ام ایمان دارم و به سائل چیزی نمی دهم. سکه های خود هر ماه در راه خدا و برای خدا در بیابان برده و خاک می کنم که او بهتر از من می داند که این سکه ها دست کدام نیازمندی برساند. شاید اراده خدا بر آن بود کسی آن سکه ها هزار سال بعد از زمین بیابد و گنجی پیدا کرده باشد و ارزش کار من نزد خدا بیش از این گردد...
🆔 @akhlaghmarefat
داستان ها و پندهای اخلاقی