eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هر صبح که بلند می شوم .... آراسته روی قبله می ایستم و می گویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است! قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 🌾🌾 خاله قربون صدقه ی جواد خان میرفت ..اونم با یک دست عصا شو گرفته بود و با دست دیگه بشکن می زد .. هرمز تازه از راه رسیده بود ..اون که شانزده سال داشت و تازه ریش و سیبل در آورده بود ..پسر با مزه و شوخ و شنگی به نظر میومد ... این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ... شب وقتی می خواستم بخوابم ..اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ..همشو بلد بود ..و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم بالافاصله از حفظ می شدم ..و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من اول از همه هرمز کشف کرد ...و بهترین شنونده برای من شد ... با همون بچگی احساس می کردم سالهاست اونو میشناسم و دوستش دارم ... از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ..لباس های شیک و شهری پوشیدم کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم .... شب ها با ماشین بیرون رفتن .. .. سینما .. دیدن سیاه بازی ... و خرید کردن تو لاله زار دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن ,,خیلی لذت بخش بود ,, اما چیزی که برای من از همه مهمتر شده بود دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد اون کلاس سوم بود و من اول با هم میرفتیم مدرسه و بر می گشتیم ... و محبت های هرمز ... اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...و من میون این همه آدم شاد و مهربون خانواده ام رو از یاد بردم به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ... اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم حتما چند ساعتی گریه می کرد ... از عزا داری و گریه بدم میومد ..دلم شادی می خواست واز غصه خوردن بیزار بودم ...برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ... خاله مرتب سفره نذری مینداخت ,, مولودی می گرفت ..و یا دوستانشو دعوت می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد فقط بیست و چهار سال داشت و در سن پونزده سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود... در حالیکه پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود ..و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد ..و تمام خواسته های اونو بر آورده می کرد ... خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ..ولی اون شادو سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خالخانم ,,, منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم ..و به اصطلاح زبون در آورده بودم ... من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون نوازنده ها بود ..دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ... مخصوصا تو مولودی ها دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ...به حرکات دست اون زن خیره میشدم ..و نا خود آگاه انگشت هامو تکون می دادم ... یه بار که ساز هاشونو گذاشته بودن زمین... من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ... اونو بر داشتم ..و شروع کردم به زدن ..دستهام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ..توجه همه به من جلب شد .. خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود ..و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ... خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین .. اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ...نه که خوب زده باشم ..فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ... بعد از مهمونی خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ... و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه یک دف برای من خریده بود ... اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد .... خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم .. اولین بار رفته بودیم استامبول ..خاله می خواست کفش بخره ..من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود .. خسته که شدیم کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ..من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ... وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد ..رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم برات بستنی آوردم ... ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ..سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ..فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ... کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم .. چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب میشه .. اما هرمز همین طور که می خندید گفت : مرسی .. مرسی دختر خاله دستت درد نکنه .. عجب بستنی خوشمزه ای بود .... و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خندم گرفت .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
2_144184458273652599.mp3
7.9M
ربنا آتنا زیارة الحسین یوم الربعین ♥️ . . •
پیاده‌روی‌درنخلستان‌کنار‌فرات🌴!سرسبزترین‌مسیرقدیمی‌در‌پیاده‌روی‌🏴 _طریق‌العلما🌱!(:
شهدا محور کرامت و عزت همه ما هستند♥️ . - حاج قاسم
- محمدحسین حدادیان..m4a
1.61M
من همون بچه ی زیرِ علمم...! 🍂 - محمدحسین حدادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کن یه جوری زندگی کنی ، که خدا عاشقت بشه .. - شهید محسن حججی
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🏴🇮🇷🇮🇷🏴🇮🇷🇮🇷🏴 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊