#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا......
#قسمت_هجدهم.....
مهدیار ـ بردیا داشت سر می خورد که یکدفعه تعادلشو از دست داد و داشت می افتاد دویدم که بگیرمش اما قبل از من کامیشا گرفتشو گفت : عالی بود مرد جوان ! و گذاشتش زمین و با خنده از کنار ما رد شدن !
مهیار : اخی طفلک دختر رو !
کامیشا : واسه چی ؟
ـ اخه بیچاره پول نداره یه لباس بخره مجبور شده یه تیکه پارچه رو دور خودش پیچیده!
کامشا ـ جوری قهقهه زدم که همه برگشتن نگام کردن !
کامیشا : اگه ازیتا بشنوه به لباسش چی گفتی می کشتت !
مهیار : واسه چی ؟
ـ اخه بیچاره کلی پول بالاش داده !
ـ واسه این ؟
ـ اره ! مرد جوان اینا مد !
ـ اهان !
مهیار : کامیشا میای یه کاری بکنیم !
کامیشا : چی کار ؟
ـ اون دختررو می بینی سر تا پا سفید پوشیده ؟
ـ اره !
ـ هوس کردم لباسشو رنگ کنم! هستی؟
ـ ایول بابا هستم !
کامیشا ـ با مهیار نقشه کشیدیم و رفتیم هر کدوم یه اب البالو گرفتیم ومهیار رفت رو به پشت جلوی دختر وایساد منم رفتم پشت سرشو بعد از چند ثانیه مهیار و صدا کردم اونم چون مثلا نمی دونست کسی پشتشه چرخید و کل آب آلبالوش خالی شد رو دختر بیچاره ! حالا من این وسط خندم گرفته بود ولی باید طبیعی می بودم دیگه نمی شد خندید !
مهیار : وای خانم شرمنده شمارو ندیدم !
خانم سفید پوش : اه نگاه کن چی کردی؟
کامیشا : خانم، مهیار که پشتش چشم نداره شما باید حواستون می بود ! اینو گفتم و دست مهیار و گرفتم و رفتیم یکم که ازشون دور شدیم زدیم زیر خنده !
بردیا : باز چی کار کردین این جوری می خندین !
کامیشا – تا اینو گفت دختر با دوست پسرش از کنار ما رد شدن و رفتن خونشون !
مهدیار : وا این دختر چرا لباسش این جوری شده بود !
بردیا : فکر کنم شما دوتا بدونین نه؟ !
کامیشا : ما هم همه چیزو براشون تعریف کردیم و اونا هم مرده بودن از خنده !
دانیال : ایول بابا من از اول مهمونی داشتم نقشه می کشیدم براش هی نمیشد!
ولی شما تونستین!
مهیار : ما اینیم دیگه !
پسر خوشتیپ و خوشگل مو تیغ تیغی : ببخشید خانم افتخار یه دور رقص رو میدین !
کامیشا : نچ !
ـ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ـ همین که شنیدی !
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_هجدهم
اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد فقط بیست و چهار سال داشت و در سن پونزده سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود...
در حالیکه پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود ..و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد ..و تمام خواسته های اونو بر آورده می کرد ...
خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ..ولی اون شادو سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خالخانم ,,,
منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم ..و به اصطلاح زبون در آورده بودم ...
من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون نوازنده ها بود ..دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ...
مخصوصا تو مولودی ها دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ...به حرکات دست اون زن خیره میشدم ..و نا خود آگاه انگشت هامو تکون می دادم ...
یه بار که ساز هاشونو گذاشته بودن زمین...
من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ...
اونو بر داشتم ..و شروع کردم به زدن ..دستهام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ..توجه همه به من جلب شد ..
خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود ..و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ...
خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین ..
اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ...نه که خوب زده باشم ..فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ...
بعد از مهمونی خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ...
و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه یک دف برای من خریده بود ...
اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد ....
خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم ..
اولین بار رفته بودیم استامبول ..خاله می خواست کفش بخره ..من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود ..
خسته که شدیم کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ..من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ...
وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد ..رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم برات بستنی آوردم ...
ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ..سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ..فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ...
کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم ..
چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب میشه ..
اما هرمز همین طور که می خندید گفت : مرسی .. مرسی دختر خاله دستت درد نکنه .. عجب بستنی خوشمزه ای بود ....
و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خندم گرفت ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻