eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐🍃🍃 ...... ....... .......... مهدیار ـ اومد جلومنو دستشو گرفت جلوم سؤالی نگاش کردم که گفت : دستت ! با تردید دستمو گذاشتم تو دستش و اونم اون یکه دستشو گذاشت رودست منو دست خودشو بوس کرد ! دانیال : نخیر قبول نیست ! ـ مگه توباید قبول کنی ؟ اقا مهدیار برا تشکر قبول بود ! ـ صد در هزار درصد ! ـ من موندم چرا با شما ها دوست شدم ! ـ از خداتم باشه ! بچه ها من دیگه برم خدافس ! ـ چرا اینقدر زود ؟ ـ بیشین بینیم باو! چار ساعت ور دلتم ! ـ اصلا برو گمشو ! ـ نمی گفتی ام داشتم می رفتم ! مهدیار ـ از کامیشا خدا حافظی کردیم ! به سپهر علامت دادم بیاد بیرون ! مهدیار : بابت سامیار متأسفم ! سپهر : نباش ! ربطی به تو نداره داداش تقصیر خودش بود ! ـ مامان بابات حالشون خوبه ؟ ـ اره اونا از اول سامیار و دوست نداشتن اون از بچگی هم نخاله بود و هر هفته مامان یا بابامو مدرسش می خواستن ! اونا این اواخر که یه چیزایی متوجه شدن عاقش کردن ! درسته یکم ناراحتن، خب بچشون بوده اما می تونن تحمل کنن ! ـ خدا رو شکر ! میسا : سلام ! مهدیار و سپهر : سلام ! میسا : بردیا خوب ترورت کرد ! ـ اره کاملا عالی ! ـ ایول ! بیاین بریم تو یه تشکر ازش بکنم ! ـ سلام ! دانیال : رفتین نیروی جدید برای ترور شخصیت من اوردین ؟ ـ نه بابا فعلا ایشون و بردیا دارن از صبح منو ترور می کنن! ـ ایول پس منم باشما ! حالا چرا دارین ترورش می کنین؟ بردیا : برای این که بعد از نجات تو ناپدید شده و تا امروز صبح خبری ازش نبوده ! راستی کجا بودی ؟ ـ خونه تانیا بودم ! ـ جهنم ؟ اسمای جدید می شنوم تانیا دیگه کیه ؟ میلاد : مهدیار تو ام اره ؟ مهدیار : نه بابا دیشب بعد از نجات بردیا بیهوش شدم انوشکا هم چون هویتش شناخته می شد به جای بیمارستان منو برد پیش تانیا همسایم ! بردیا : یا حضرت عباس انوشکا دیگه کیه ؟ ـ بردیا خنگ شدیا ! دختر نقاب دار رو می گم ! ـ خنگ نشدم ! فقط این خانوم اسمشو به من نگفته بود ! ـ به منم که نگفت خودم پرسیدم ! میلاد : این دختر نقاب دار کیه ! ـ یه دختری مثل زورو که هر وقت مهدیار تو خطر می افته بهش کمک می کنه ! میسا : ایول بابا منم برم برا خودم یدونه بت منشو پیدا کنم ! ـ گشتم نبود نگرد نیست ! میسا : جناب سرگرد ! مهدیار : بله ؟ ـ من توی اداره شما موندگار شدم باید توی همین اتاق بمونم یا برم جای دیگه ؟ ـ می دم براتون یه اتاق تک نفره اماده کنن ! ـ ممنون ! بردیا : جنابان ؟ میسا و مهدیار : بله ؟ ـ وسایلاتان جمع کنین دانیال حالش خوب شده می خوایم بریم ددر ! مهدیار :باشه الان میایم ! مهدیار ـ با پارتی بازی از بابام اجازه گرفتیم! و با میسا حاضر شدیم برای رفتن به باغ دانیال ! دانیال : به به پلیسای گل ! خوش امدین ! قدم رنجه فرمودین ... مهدیار : دانیال داشت همین جور حرف می زد که یه دونه دمپایی خورد فرق سرش ! ـ اخ مگه مرض داری میترا ؟ میترا : اینقدر حرف نزن دم در نگه شون داشتی ! سلام من میترا و از شانس بدم دختر خاله ایشون ! میسا : سلام منم ... ـ می شناسمت جناب سروان بیاین تو با بقیه اشناشین ! 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
❤️❤️🍃🍃🍃 ..‌‌‌ .... میسا : وارد باغ شدیم ! دور تا دور باغ دیوار بود و داخل یه سویت کوچیک که خیلی ناز بود ! توصیفشم نمی کنم چون حال ندارم هرکی هر جور خواست تصور کنه ! والا ! میترا : ایشون زویا خواهر بنده ! زویا : سلام خوشبختم ! مهدیار ـ یا خدا این میسارو گذاشته جیب پشتیش ! اخه دخترم اینقدر مغرور همچین میگه خوشبختم انگار زیر دستشیم ! میسا ـ از میترا خوشم اومد به نظر اجتماعی و بامزه اس مخصوصا با اون لپای گردو تپل و چشمای درشت مشکی ولی این دختره با ان لبای پروتز و دماغ عملی ؟ نچ نچ نچ ! میترا : اینا هم پوپک و اوا دختر عمه و دختر عموی میلاد ! مهدیار ـ جان خودم اینا خارجین همشون بور و چشم طوسین !منظورم میلاد و اوا و پوپک ! بردیا : شما خاجوریین ؟ پوپک : خودمون نه ولی پدر بزرگمون روسیه ای بود و ما همه شکل روسیه ای هاییم ! ـ اهان ! میلاد : سلام دوستان ببخشید دیر کردم جایی بودم ! ـ از جایی منظورت همون مستراب خودمون دیگه ؟ ـ اره همون ! میسا ـ رفتیم نشستیم ! اوا خیلی سنگین رفتار می کرد اما مثل زویا مغرور نبود ! ازش بدم نیومد ! پوپکم مهربونه ازش خوشم میاد ! پوپک : سلام جناب سروان ! چی کارا می کنین ؟ میسا : سلام ! فعلا که هیچی ! ـ از صبح منتظر شماییم تا یه بازی چیزی بکنیم پیشنهادی نداری ؟ ـ یه فکرایی دارم ! میسا : بچه ها بیاین یه بازی بکنیم ! ـ همه باهم به جز زویا : چه بازی ؟ ـ هر کسی یه یار انتخاب می کنه که ندونه متولد چه ماهی ! بعد اون با توجه به رفتارای اون فرد حدس می زنه متولد چه ماهی ! بردیا: جالب ولی ما که مثل شما دخترا دنبال خصوصیات افراد در هرماه نمی ریم که بدونیم ! ـ من یه طالبینی دارم می خونم بعد بازی می کنیم ! چه طور؟ زویا : به نظر من که مسخرس ! ـ کسی نظر تورو پرسید ؟ ـ فکر کردم داری از همه می پرسی ؟ ـ اره می پرسم از همه الا شما ! ـ اونوقت چرا ؟ ـ شما همچین نشستی که انگار یه ملکه مادری و ما زیردستات و تا اونجایی که من می دونم ملکه مادر بچه نیست و من گفتم بچه ها ! ـ بله دیگه دارین مثل بچه ها بازی می کنین ! ـ اگه بعضی وقتا بچگی نکنی افسرده می شی ! همیشه نباید بزرگ بود ! زویا خانوم ! الانم میای بازی یا از جریمش می ترسی ؟ مهدیار : جریمه ؟ میسا : اره هرکی نتونه ماه یارشو تشخیص بده یارش یه تنبیه براش انتخاب می کنه ! میسا : طالبینی رو خوندم و دوبه دوشدن بچه ها : بردیا و پوپک ، سپهر و میترا ، زویا و اوا ! بردیا : خب چهار نفر مونده دانیال که مال همرو می دونه میلادم همین طور ! بس که فضولین ! میترا : پس میسا و مهدیار باهم ! و اون دوتا هم ... ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🌹🌹 https://eitaa.com/hedye110 @hedye110
❤️❤️🍃🍃 ......... ......... ... مهدیار ـ تا میترا اومد جملشو تموم کنه بابام زنگ زد و گفت دم در باغ و قرار مهیار و مهین دوست مهدیار پیش من باشن ! ( تو اداره به بابام دقیق گفتم کجا می رم که اگه مهیار خواست بابا بیارتش ! ) مهدیار : ایناهم یارای میلاد و دانیال ! بردیا : به سلام اقا مهیار و اقا مهین ! زویا : اینا دیگه کین ! میسا : این به درخت می گن ! ـ ایش! بردیا : مهیار داداش مهدیار و مهین دوست ایشون ! دانیال : مهیار یار من ! میسا بازی رو برای بچه ها هم گفتم و بازی شروع شد دور اول: بردیا و پوپک ! میسا : اول بردیا ! تو می تونی سه سوال بپرسی تا به جواب برسی ! بردیا : خب چندتا دوست داری ؟ پوپک : زیاد نیستن ولی جون جونین و همیشه باهمیم ! ـ اگه یه ادم پولدار و خوشتیپ و مجنون بیاد خاستگاریت ولی تو عاشق کسی باشی که به زور اومده خواستگاریت و یکی دیگرو دوست داره به کدوم جواب می دی ؟ زویا : این چه ربطی داشت ؟ ـ ربطشو بعدا می فهمی ! ـ خب درسته من اونو دوست دارم اما بهش جواب منفی می دم و کمکش می کنم به خواستش برسه و منم صد درصد با اون یکی ازدواج می کنم چون منافع زیادی می رسم ! ـ ایول فهمیدم ! : اینا از بدو تولد زرنگ به دنیا اومدی سیاست ینی تو .. قلبش مثه آینه صافه ولی مغزش ترافیک افکار داره.. خیلی رفیق بازی .. با هر کسی گرم نمیگیری..! تو تیر ماهی هستی ! ـ درست ! همه به جز زویا : ایول بابا ! مهیار : حالا پوپک ! پوپک : شما اسفند ماهی هستین ! مهدیار : چه طوری به این سرعت ؟ پوپک : کامیشا همیشه از بردیا می گفت اون می گفت : رفاقت با بردیا ینی دستیابی به آرامش و اطمینان .. اون خیلی راز دار و صبوره و در عین حال شیطون .. خشنونت در کارش نیس خیلی صلح جو و آرامش طلب .. زندگی سالمی داره .. که همشون خصوصیات یه اسفند ماهی ! میترا : باریک بعدی خودمم! شمادی ماهی هستین ! میسا : باز کامیشا ؟ ـ اره اون همیشه می گفت قلب سپهر خیلی صاف و خیلی مهربون ! اگه بهش بدی کنی باهات تموم نمی کنه ولی انقدر به روت میاره تا ذره ذره اب بشی ! یعنی خصوصیات دی ماهیا ! سپهر : درسته ! 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....... ........ .... مهین : ایول حالا نوبت شماس ! سپهر : دلسوزن.. رک و بی پرده حرف میزنن.. با همه مثه خونواده شون برخورد میکنن همه دوسدارن باهاش باشن .. به هیچکس نه نمیگه .. ولی خدا نکنه باهات لج بیفته! یکدنده س! اینا خصوصیات شهریور ماهی هاس شک دارم اما این که با همه مثل خانوادتونین رو مطمئنم ! درسته ؟ میترا : بله ! مهیار و مهین : ایول ! ایول ! اوا : حالا من اصلا فکر کردن نداره مرداد ! میسا : اینا همه خوبیارو یه جا دارن مغرور و متعصبن .. تو رفاقت با معرفتن اگه میخوای نگهش داری همیشه بهش بی دلیل کادو بده.. خدا نکنه از چشمش بیفتی چون همزمان با تی پا از قلبش بیرونت میکنه! البته فکر کنم دیگه ایشون شورشو در اوردن زیادی مغرورن ! ( مردایای عزیز لطفا ناراحت نشین زویا رو فقط به خاطر غرورش گفتم مردادی ! مگرنه همه می دونن شما چقدر گلین !) زویا : توام حتما تیر ماهی هستی ! اوا : نچ من فروردینی ام ! میسا : زویا خانوم بهتر یه خورده فکر کنی و این همه از خود متشکرانه حرف نزنی ! زویا : تو ... تو ... ـ من چی ؟ خیلی گلم؟ خودم می دونم ! مهیار : حالا من حالا من ! اامممممم شما اردیبهشتی هستین ؟ بردیا : اره از کجا فهمیدی ؟ ـ اخه داداش مهدیار همیشه میگه : رفیق خوبیه خنگ بازی زیاد در میاره ممکنه از دستش کلافه بشی ولی تو اوج عصبانیتت فقط نیگات میکنه.. که اینا خصوصیات فروردینیاس ! مهین : ایول مهیار گل کاشتی ! بردیا : شمارم بهمنی چون یه بار باهات شوخی فیزیکی کردم برا هفت پشتم بس بود خیلی ام دوست خوبی هستی اگه هم با چیزی موافق نباشی عمرا تو کتت بره ! درسته ؟ مهین : درسته درسته داداش مهیارم بهمنیه ! میلاد : مهین تو چندتا دوست داری ؟ مهیار : داداش مهین باهمه مهربون ولی من تنها دوست واقعیشم ! ـ پس تو یه مهر ماهی هستی ! مهرماهی ینی نماد عدالت تو هر خونه ای که باشن همه جوره عدالت برقراره .. تو رفاقت ثابتن فقط یک نفر برای همیشه دوستش میمونه .. با هیچکس رفاقت نداره ولی خیلی مهربونه .. هرگز یه حرفو برای یک مهر ماهی دوبار تکرار نکن چون محاله دوبار به یک حرف گوش بده.. ! مهین : اورین برادر ! اورین ! بردیا : خب فقط شمادوتا موندین ! زویا : بگو میسا خانوم ببینم درست میگی یانه ؟ میسا : موذیه نمیشه شناختش .. ولی در عین حال ساده زندگی میکنه در برابر جنس مخالف خیلی مغروره .. ولی با دوست همجنسش تا آخر دنیا پایه س.. یه آذری محاله رفیقشو بخاطر جنس مخالف خراب کنه..! یه اذری به تمام معنا ! مهدیار : بله یه اذری ! بردیا : حالا تو بگو مهدیار ؟ مهدیار : خرداد ! میسا : چرا ؟ ـ تو رفاقت تا پای جون هستن باهات.. با هرکسی رفاقت میکنن.. بهشون میگن رفقای شاهرگی!!مغرورن ولی غرورشون بیجاست چون قلبا با همه خاکی ن.. مگه نه میسا خانوم ؟ همونی که وقتی بهش نزدیک میشی باور نمی کنی این همون آدم مغروری که از دور میدیدی ! نه ؟ ـ چرا ! میسا ـ از اون گردش سه روز می گذره مهدیار راست می گفت من واقعا مغرور نیستم اما حاضر نیستم خود واقعیم را به هر کسی نشان دهم !راستی زویارم واسه تنبیه گوشیشو گرفتیم به تک تک شمااره هاش زنگ زدیم که از هشتاد تا مخاتب هفتاد تاش مذکر بودن بقیه هم فامیل بودن ! یعنی یه دوست دخترم نداشت ! 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
💐💐❤️❤️🍃🍃 .... مریم خانم : خب من بیرون منتظرم وسایلتو جمع کن بریم ! مهدیار : وای مامان جان باز که شما شروع کردین خب من اینجا راحتم ! ـ من ناراحتم پاشو بریم ! ـ ما یک بار با هم صحبت کردیم قرار شد من جدا زندگی کنم ! دیگه چرا بحث می کنین ؟ ـ باشه دیگه باشه این همه زحمت کشیدم بچه بزرگ کردم عصای دستم بشه شده عذاب جونم ! ـ مامان جان تورو خدا من دیگه بچه نیستم حق دارم مستقل زندگی کنم! ـ اصلا من دیگه حرفی ندارم ! خدا حافظ ! ـ مامان صبر کن ! تانیا : بهش وقت بدین ! جدا شدن از پسری که تمام مدت پیشش بوده قطعا براش سخته ! مهدیار : دیگه واقعا نمی دونم چی بگم ! ـ بیاین خونه من باهم یه قهوه بخوریم و صحبت کنیم ! ـ نه مزاحم نمیشم ! ـ من مثل شما زیاد تو ایران نبودم که چیزی از تعارف این چیزا بدونم پس لطفا بیاین تو ! تانیا : بفرمایین بشینین ! ـ ممنون ! ـ خب داستان عشق شما به کجا رسید ؟ ـ هنوز چیزی سر در نیاوردم ! ـ امیدوارم در اخر بتونین یه تصمیم درست بگیرین ! اما می شه از اونی که می گین میمیرین براش یکم بیشتر بگین ؟ ❤️💐❤️💐❤️💐❤️💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
🌹🌹🍃🍃 ........ ......... ..... ـ با اون قیافه بامزش! دل هر آدمی رو می برد ! با دخترا گرم نمی گرفت ! معمولا با ما بود! یه کیف داشت پر از جیب !مثل کمد آقای ووپی بود ! که از شیر مرغ تا جان آدمی زاد …گفتم جان آدمی زاد؟مثل سنگ سفت بود ! قلبش نه!و نیشگونش هم که میگرفتی حتی دردش نمیآمد ! اما به دماغش اگر دست میزدی شاکی میشد ! اسم سوسک توی حمامش را گذاشته بود مایکل ! خیلی عجیب بود برای یه دختر ! ولی اون هیچ چیزش مثل بقیه نبود و پوست از سرت میکند اگر میخواستی چپ نگاهش کنی.یک الاغ خنگ داشت که آویزانش کرده بودبه دیوار اتاقش وقتی دلش میگرفت عنکبوتها و گربهها را به آدمها ترجیح میداد و براشون شعر میخوند عاشق چیزهای عجیب و غریب بود و برای هدایای کوچک جوری ذوق می کرد که نگو ولی اگه براش طلا می گرفتی دپرس میشد!دلش اگر برای کسی تنگ میشد ساعت دوازده شب تا کلار دشت هم میرفت و شده بود شب را تا صبح روبهروی پنجرهای بیدار بمونه که دلش را آنجا جا گذاشته بود، دیگه برای گفتن ازش دیر شده خوابیدن روی زمین سفت را دوست داشت ! عجیب بود ! خاص بود ! عشقم بود ! و البته هست ! مهدیار ـ یه خنده ای کرد که فکر کنم از خوشحالی بود ولی چرا شو نمی دونم ! مهدیار ـ یکم دیگه با تانیا حرف زدم و برگشتم خونه ! وای که چقدر حرف زدن با این دختر به من ارامش می ده ! یه وقت حیا نکنیا همین جوری بگو ! چشم ! پررو ! خب دیگه رسما دارم خل می شم ! قبلا تنها خوبی که داشتم این بود که دیگه با خودم حرف نمی زدم ! ولی الان با این اوضاع هر چیزی ازم انتظار می ره ! مهدیار ـ پاشدم رفتم خونه بردیا ! چند وقت نرفتم دلم برا خونش تنگ شده ! زنگو زدم یه صدای دخترونه گفت : سلام اقا مهدیار بفرمایین ! و در باصدای تیکی باز شد ! کامیشا : سلام ! مهدیار : سلام خوب هستین ؟ ـ مرسی من خوبم شما هم معلومه که خوبین ! بردیا : به سلام دادش گل ! مهدیار : سلام ! ببخشید بی موقع مزاحم شدم ! کامیشا : اصلا هم بی موقع نیست کلی کار داریم زود دست به کار شین ! ـ چی کار ؟ ـ هیچی می خواستم بدم خونرو رنگ کنن که کامیشا گفت بزار خودمون رنگ می کنیم کیفشم بیشتر ! کامیشا : هستین دیگه ؟ مهدیار : چه جورم ! بردیا : هی فکر کردم تو اومدی منصرفش می کنی ! بابا من حسشو ندارم ! ـ حرف نزن دست به کار شو ! 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @aksneveshteheitaa
❤️❤️🍃🍃 ..... .... .... مهدیار : از وقتی خیلی کوچیک بودم عاشق رنگ کردن دیوار بودم یادش بخیر یه سری با بنتیا اتاقشو خودمون رنگ کردیم چه قدر خوش گذشت ! ززززززززززززززییییییییییی یییننننننننننننننننننننگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ بردیا : این دیگه کیه ؟ کامیشا : کیه نه کیان ! نیروی کمکی رسید ! دانیال : به سلام دوستان پلیس ! بردیا و مهدیار : سلام ! ـ منم که هویج ! ـ نه این چه حرفی شما شلغم هستید ! ارزش غذایی خودتون رو کم نکنید شلغم خیلی بیشتر از هویج خاصیت داره ! ـ اره راس می گی از توی خیار بهترم ! ـ اه باز شروع شد از صبح تا حالا هرکی منو دیده بهم گفته خیار ! ـ خب می خواستی سرتا پا سبز نبوشی ! سپهر : اگه حرفاتون تموم شد ماهم سلامی عرض کنیم ! مهدیار ـ با سپهر و میلادم سلام علیک کردیم و لباسامونم با چند تا لباس کار عوض کردیم ! میلاد : اه این چیه دادین من بپوشم ؟ شلوار کردی ؟ دانیال : دلتم بخواد ! قدر نشناس شلوار به این خوبی ! زیبا ، جادار ، مطمئن ! سپهر : شلوار کردی بپوشید و از زندگی لذت ببرید ! بشینید و پاشید و از جر نخوردن خشتک خود راضی باشید ! مهدیار : ایول درست عین تبلیغای تلویزیونی حرف زدی ! بردیا : باریک ! کامیشا : حالا بریم سر کار ! کامیشا : شروع کردیم به رنگ کردن خونه ، وای که چه حالی می داد همین طور که رنگ می کردیم حس کردم پشتم خیس شد برگشتم دیدم دانیال رنگ قهوه ای ریخته رو جای حساس یعنی هر کی می دید فکر می کرد کار خرابی کردم ! دانیال : نچ نچ نچ ! دیگه از تو بعید ! سن و سالی ازت گذشته ! سپهر : خب دستشویی که بود تو شلوار چرا ! کامیشا : پس جنگ شروع شد! کامیشا ـ اینو گفتم و رنگ ریختم رو سر دانیال ولی تا اومدم رنگ بریزم رو سر سپهر جا خالی داد و کل رنگ ریخت رو تو صورت مهدیار ! وای ننه جون به دادم برس ! مهدیار : کی این کارو کرد ؟ دانیال : اقا اجازه کامیشا بود ! کامیشا : اقا اجاره چیز خوردیم ! مهدیار : من کاری با نوع تغذیه شما ندارم شما باید تنبیه شی ! دانیال ـ مهدیار اینو گفت و نامردی نکرد یه سطل رنگ رو سر کامیشا خالی کرد ! و این اعلام جنگ دیگری بود ! شروع کردیم به رنگ پاشیدن که یه نفر داد زد و گفت : اینجا چه خبر ؟ که کامیشا که پشتش بود ترسید و افتاد تو بغل مهدیار ! اوه اوه یک صحنه توپ درست شد ! دقیقا فیس تو فیس ! که البته مهدیار سریع به خودش اومد و کامیشا رو بلند کرد و گفت می ره تا دست و رو شو بشوره و بیاد ! 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 @aksneveshteheitaa
.... ...... ... کامیشا ـ بعد از چند دیقه مهدیار باحال پریشونی اومد پایین و خداحافظی کرد و رفت ! ماهم خونه ای رو که به گند کشیده بودیم سپردیم دست نقاشان واقعی و هر کدوم رفتیم خونمون ! مهدیار : تانیا ! تانیا ! درو باز کن منم ! تانیا : سلام خوبی ؟ این وقت شب اینجا چی کار می کنی ؟ ـ اگه اشکال نداره بیام تو ! ـ نه چه اشکالی، بفرما ! خب من در خدمتم چه خبر شده ؟ ـ دیگه رسما دارم خل می شم ! ـ باز قضیه همون حسا ؟ ـ اره ! ـ فعلا شربتتو بخور تا یه فکری برات بکنم ! مهدیار ـ شربتمو خوردم و تانیا اومد برش داشت و داشت می بردش که افتاد و ما هم زمان گرفتیمش و اون برخورد باعث شد حس کنم نیروی برق شدیدی به بدنم وارد شده و داغ شدم ! سریع از تانیا خدا حافظی کردم و اومدم بیرون ! رفتم توی یه پارکی ! یعنی چی ؟ من قبلا هم دستم تا حالا چند بار با دخترا برخورد داشته ولی هیچ وقت اینجوری نمی شدم ! تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ! بردیا : سلام مهدیار کجایی ؟ ـ سلام برا چی ؟ ـ بگو کار دارم ! ـ پارک ملت ! ـ کجاش؟ - زیر درخت بید مجنون قدیمی ! ـ همون که قبلا زیاد می رفتی زیرش ؟ ـ اره ! ـ همون جا باش الان میام ! مهدیار : همش ده سالم بود که فهمیدم عاشق یه دختر پنج سالم خیلی کوچیک بودم اما این حس و دوست داشتم، بزرگ شدم و این حس هم با من بزرگ شد اونقدر بزرگ که دیگه حتی اگه می خواستم هم از بین نمی رفت ! اونم بهم علاقه داشت؛ بهم گفته بود منم گفته بودم ! دو تا دوست بی نظیر بودیم یادته بردیا ? ـ اره یادمه ! منم بازی می دادین اما بازیکنای اصلی شما ها بودین ! ـ رفت ! رفت و قول داد برمی گرده قول داد اگه بره هم بازم به دیدنم میاد ! اومد اما من ... ـ تو چی ؟ ـ اما من به سه تا دختر دیگه م یه حسایی دارم ! نمی دونم عشقه ؟ چیه ؟ وقی باهاشون برخورد می کنم داغ می شم داغ داغ ! ـ شاید تو با همه دخترا این جوری هستی ! ـ نه اخه ما دختر تو فامیل زیاد داریم و من بعد از برخورد با اونا اینجوری نمی شم ! ـ خب اونا فامیل هستن ! یه جور می شه فهمید من چند تا از دختر خاله هامو میارم اینجا تو بهشون دست بزن ! ـ اها اون وقت دین و ایمون کجا رفته ؟ ـ اونا خارجین ! ـ خب باشن ! ـ می خوای بفهمی یا نه؟ ـ چرا! - پس صبر کن ! ـ بردیا رفت و با سه دختر برگشت برای سلام علیک بهشون دست دادم ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد ! بردیا : خب چی شد ؟ ـ هیچی ! ـ ببین خوب فکر کن و مطمئن باش فقط یکی از اونا عشقه ! ـ باش! یکم فرصت می خوام یه مرخصی یه هفته ای برام رد کن ! بعد از یه هفته روز جمعه خونه من یه مهمونی همه رو دعوت کن مطمئن شو همه میان مخصوصا میسا و کامیشا ! ـ باشه ! ـ باش ! خداحافظ ! ـ خدا حافظ! 💕💕🌸🌸💕💕🌸🌸 @aksneveshteheitaa
...... مهدیار ـ بعد از رفتن بردیا نشستم زیر درخت بید مجنون ! جایی که بعد از رفتن بنتیا می اومدم و با خودم درد و دل می کردم ! باز اون اهنگ همیشگی داشت توی ذهنم پخش می شد ! اهنگی که توی همه این سال ها گوش می دادم: تو به من می گفتی تا همیشه باشی از چشات می خوندم که باید تنها شی مگه یادت رفته روزی که خندیدیم دستامون تو دست هم امروزو میدیدیم حرفتو یادم میاد پشت اون پنجره ها ما باهم رد می شیم از کوچه خاطره ها حالا از رفتن تو دل من می خونه من همونم که واسه تو شده دیوونه اخر قصه رسید چشات از من دوره پنجره بسته شده کوچه انگار کوره ماه خردادی من تو شب غمگینم وقتی که بیادتم عکستو می بینم تو به من می گفتی تا همیشه باشی از چشات می خوندم که باید تنها شی مگه یادت رفته روزی که خندیدیم دستامون تو دست هم امروزو میدیدیم حرفتو یادم میاد پشت اون پنجره ها ما باهم رد می شیم از کوچه خاطره ها حالا از رفتن تو دل من می خونه من همونم که واسه تو شده دیوونه اخر قصه رسید چشات از من دوره پنجره بسته شده کوچه انگار کوره ماه خردادی من تو شب غمگینم وقتی که بیادتم عکستو می بینم مهدیار ـ پنج شنبه بود یک روز به روز سرنوشت ساز مونده بود و من هنوز تصمیم نگرفته بودم ! حس کردم کسی از پشت پنجره رد شد ! مهدیار : چیه؟! فکر کردی یه هفته از خونه بیرون نیومدم مردم بادیگارد کوچولو ؟ انوشکا : اره بالااخره باید می اومدم و مطمئن می شدم که زنده ای ! ـ اما من هنوز نمی دونم تو چرا این کارو می کنی ؟ ـ چی کار؟ ـ مراقب منی و ... ـ دوست دارم ! ـ چرا دوست داری؟ ـ اینش دیگه یه رازه! ـ فردا یه مهمونی تو خونم برگزار می کنم ! می خوام بیای ! ـ اگه بیام که هویتم معلوم می شه و من اینو نمی خوام ! ـ پس فردا می بینمت ! ـ باشه ! 💐💐🍃🍃💐💐🍃🍃 ..... @aksneveshteheitaa
.. ..... مهدیار ـ بلند شدم رفتم نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم درست انتخاب کنم ! تصمیمو گرفتم و بعد از مدتها با ارامش به خواب رفتم یه خواب عمیق ! مهدیار ـ اوه اوه ساعت دهِ ! با عجله بلند شدم و رفتم حموم ! البته بعد از یه هفته ! یعنی قشنگ به گند کشیده شده بودم همین جوری دست می زدی چرک می ریخت نیاز به کیسه نبود ! دو ساعت حموم بودم ! بعدش یه غذای مفصل خوردم ! به بردیا هم زنگ زدم اونم که خودش قبلا ترتیب غذا و بقیه چیزارو داده بود اومد کمک کرد خونرو اماده کردیم ! بردیا : وای مردم ساعت هشته ! شیش ساعته داری از ما کار می کشی ! ـ بد می کنم دارم برای دوران ازدواجت امادت می کنم ؟ ـ نه چه بدی ؟ یادم بنداز ازت یه تشکر درست و حسابی بعدا بکنم ! پررو خان ! ـ ولی بی شوخی مرسی ! خیلی زحمت کشیدی ! ـ وظیفه بود داداش ! راستی همسایتونم دعوت کردی ؟ ـ اره! ـ راستی کلک، نمی گی همسر اینده کی شد ؟ ـ بعدا خوت می فهمی ! ـ نامرد ! ـ عموته ! ـ هو به عموی خدا بیامرز من توهین نکن ! ـ خب حالا چه سریعم جبهه می گیره واسه من ! مهدیار ـ بلند شدیم رفتیم لباسامونو پوشیدیم من یه کت و شلوار مشکی با یه ماسک ساده مستطیلی ! بردیا هم که عین خودم ! ولی مهمونا با حال بودن اول گروه خل چلامون اومدن که دانیال لباس دلقکارو پوشیده بود انصافا هم بهش می اومد ! سپهر هم یه کت و شلوار ابی با ماسک ابی ! میلادم همون لباس فقط قرمزش ! بردیا : دانیال جان بالماسکس نه هالوین که لباس عجیب غریب پوشیدی ! ـ خودم می دونم ولی چون من همه چیم خاص خواستم لباسامم خاص باشن ! ـ اهان از اون لحاظ ! ـ بله از همون لحاظ! مهدیار ـ تانیارو از دور دیدم یه لباس خیلی قشنگ بنفش راسته پوشیده بود که خیلی بهش می اومد ! یه ماسک نگین دار ابی و بنفش هم زده بود ! مهدیار : سلام تانیا خانم خیلی خوش اومدین ! ـ مرسی که دعوت کردین واقعا جشن خوبیه ! ـ امید وارم بهتون خوش بگذره ! ـ راستی اون موضوع حساتون چی شد ؟ ـ خدارو شکر حل شد امشب هم می خوام ازش خواستگاری کنم ! مهدیار ـ بله تانیا نبود؛ شاید از حرف زدن باهاش ارامش بگیرم اما اون عشق من نیست ! داشتم از کنار میز غذا خوری رد می شدم که کامیشا رو در حال خوردن دیدم ! یه پیراهن دکلته پرچین کرمی پوشیده بود بایه ماسک نصفه نقره ای ! از اون هم رد شدم اون هم عشق من نیست ! اون سمت سالن میسا بایه تاب کرم و دامن سفید وایساده بود و نفس نفس می زد ! یه ماسک هم حالت اون ماسکای قدیمی به چهره داشت ! از کنار او هم گذشتم هر سه از دیدم خارج شدن و دیگه اصلا مهم نبودن من انتخابم رو کرده بودم و از انتخابم کمال رضایت رو داشتم ! اما اون نبود نمی دونم کجاست ندیدمش ! دانیال : دنبال کسی می گردی ؟ ـ چی ؟ نه ! ـ پس بیا بریم یکم برقصیم ! ـ صبر کن قبلش یه کاری دارم! مهدیار ـاول رفتم سمت خواننده و بهش اسم یه اهنگ رو دادم که الان بخونه بعد با دانیال رفتم سمت پیست رقص دخترا یه طرف پسرا هم یه طرف اماده بودن ماهم بین پسرا وایسادیم ! خودش بود! با یه پیراهن ابی نفتی که رگه های ابی روشن اکلیگی روش داشت ! بلنداش هم تا زیر زانوش بود معرکه شده بود ! با همون نقاب اشنا ! اهنگ شروع شد: 🌹🌹🍃🍃 @aksneveshteheitaa
🌸💕🍃🍃 ..... ..... چهل_چهار.. مهیار ـ وقتی دوباره یار ها عوض شد انوشکا از پیست خارج شد ! منم همین طور ! دنبالش می دوییدم از ساختمونم خارج شد منم پشت سرش حالا وقتش بود : مهدیار : بنتیا ! صبر کن ! بنتیا ـ خشکم زد ! اون منو شناخت ! اون همبازی بچگیش رو شناخت برگشتم به سمتش دیگه بهم رسیده بود ! حتی از زیر ماسک هم می تونستم چشمای اشک الودشو ببینم ! بنتیا : دیدی برگشتم ! ـ اره برگشتی ولی کی؟ می دونی تو این سالا چی کشیدم ؟ ـ می دونم اما دیگه نمی تونستم اونجا بمونم ! ـ اصلا چرا رفتی ؟ چی رو نمی تونستی تحمل کنی ؟ ـ بشین تا برات بگم ! مهدیار ـ با بنتیا نشستیم رو چمنا ی حیاط پشتی و اون شروع کرد ! بنتیا : وقتی به دنیا اومدم مادرم اسم منو گذاشت بنتیا به معنی دختر بی همتای من ! مادرم عاشقم بود اما پدرم عاشق مادرم بود و به من فقط چون مادرم دوستم داشت محبت می کرد ! وگر نه از من بدش می اومد ! وقتی شیش سالم شد ادم ربا ها می خواستن منو بدزدن یادت که هست ؟ ـ اره ! همون دزدی که باعث مرگ مادرت شد ! ـ اره مادرم برای نجات من جون خودشو به خطر انداخت و رفت اون دنیا ! و پدرم منو مقصر می دونست هر روز تحقیر هر روز توهین ! همه اونا رو تحمل کردم چون با تو و بردیا خوش بودم ! چون تورو داشتم که باهات درد و دل کنم اما وقتی دوازده سالم شد ! توی سن بلوغ بودم یادته من همیشه چند شخصیتی بودم ولی توی اون دوران شدت گرفته بود تا این که عسل دختر خالت اومد پیشمو بهم گفت : من دیوونم و تعادل روانی ندارم ! گفت که تو منو دوست نداری و فقط دلت برام می سوزه گفت و گفت و گفت ! اینقدر هر روز اینارو تو گوشم می گفت که خودمم باور کردم ! و از خونه زدم بیرون تا یاد بگیرم یک شخصیت باشم ! ـ یعنی تو به خاطر چرندیات اون دختر این همه منو عذاب دادی ؟ ـ من متأسفم! واقعا می گم ! اما من فقط یه دختر بچه بودم ! همین ! ـ باشه میگیم بچه بودی بزرگ شدی چرا نیومدی ؟ ـ بعد از رفتنم رفتم پیش یه پیرزن اون به من گفت باید با چهره های مختلفم وارد جامعه شم تا یاد بگیرم روی رفتارام کنترل داشته باشم ! و زمانی که فهمیدم اون حرفا چرند بود من یه دختر نبودم چهار دختر بودم و تو هم بزرگ شده بودی و از هیچ نوع دختر خوشت نمی اومد پس من با همه شخصیتام وارد زندگیت شدم تا تو بگی چی می خوای! اخه اون پیر زن می گفت مهم نیست دیگران چی می گن مهم اینه که عشقم چی می خواد ! ـ منظورت چی؟ ـ میسا ، انوشکا ، تانیا ، کامیشا ! همشون من بودم ! ـ چه طوری ؟ ـ اون پیرزن به من تغیر چهررو یاد داد و من با چهار شخصیت وارد دنیای بیرونم شدم و اسم هارو با توجه به شخصیتم انتخاب کردم !میسا (زنی که با غرور و تکبر راه می رود ) ، انوشکا ( جذاب ) ، تانیا ( ملکه مهربانی) و کامیشا ( خوشحال و سرزنده)! ـ پس من برای همین داغ می شدم چون با تو برخورد می کردم ! ـ اره ! به خاطر این مدتیم که اذیت شدی معذرت می خوام ! من فقط می خواستم تو بهترین رو داشته باشی ! اما تو ... 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 ..... @aksneveshteheitaa
.. ... ـ اما من بنتیا رو می خوام ! دختری که یه دیقه با بردیا شیطنت می کنه و منو می ندازه تو اب و دیقه دیگه با محبت میاد و بلندم می کنه و ثانیه ای بعد با غرور از کنار بقیه می گذره و بعد با قدرت از مظلومین دفاع می کنه ! بنتیا با من ازدواج می کنی؟ به عنوان یه دختر با چهار چهره ؟ ـ با کمال میل ! ـ و میشه دیگه به جای من تصمیم نگیری ؟ ـ قول می دم ! راستی تو از کجا فهمیدی من بنتیام ! ـ هرچی رو نشناسم اون دوتا گوی طوسی ، ابی رو می شناسم ! ـ پس از چشام شناختیم ؟ ـ اره ! از اون دو تا گویی که دیوونم کرد ! بنتیا ـ بلند شدیم که بریم که مهدیار گفت ... ـ البته باید تنبیه هم بشی! ـ چی؟ ـ به خاطر این مدت ! من خیلی اذیت شدم ! ـ هرچی باشه قبول ! بنتیا ـ دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم از ترس چشامو بستم که یکدفعه کشیده شدم تو بغل مهدیار و اون لب های داغشو گذاشت رو لبام از تعجب چشامو باز کردم که مهدیار در گوشم گفت ... مهدیار : بنتیا دوست دارم ! ـ منم دوست دارم ! سه ماه بعد مریم خانم : عزیزم همه چیزو برداشتین چیزیتون جانمونده ؟ بنتیا : نه مادر جون همه چیزو برداشتیم ! انقدر خودتون رو نگران نکنید! ـ خوش بگذره بهتون ! ـ ممنون مادر جون خداحافظ ! خداحافظ پدر جون ! سردار صادقی : خداحافظ دخترم ! بنتیا : اقا مهیار خدا حافظ ! مهیار : خداحافظ ! مهیار : داداش مهدیار قبل از این که بری گوشتو بیار ! مهدیار : جانم؟ چیه ؟ ـ می گم می رین یه وخ با بچه نیاین ها خیلی ضایس بزارین برگردین بعد دست به کارشین ! ـ پسره پروو تو و چه به این حرفا ؟ ـ در هر صورت از من گفتن بود خود دانین ! مهدیار : خداحافظ همگی ! مریم خانم و سردار صادقی : برین به سلامت ! مهیار : به جان خودم دروغ می گن رابطه عروس و مادر شوهر بده ! بنتیا : چرا ؟ ـ چرا ؟ نه، چرا داره ؟ از اون روزی که بهشون معرفیت کردم یه دیقه ولت کردن ؟ بابا منم ادمم منم زنمو دوست دارم ! ـ اخی نازی نی نی ! ـ به جان خودم اگه عروسی می گرفتیم شب عروسیم میومدن خونمون ! خجالت که نمی کشن ! بابا ادم زن گرفته لازم یه وختایی باهاش تنها باشه ! ولی تو این مسافرت تلافیشو در میارم ! ـ اِ مهدیار ! ـ جون دلم ؟ مهدیار ـ الان دو روز شمالیم روز اول که خسته بودیم نرسیده به تخت، خوابمون برد ! روز بعدم عینهو چی سوغات خریدیم که بقیه سفر و نگران سوغاتا نباشیم باز از خستگی زود خوابمون برد ! تا الان هم من به همسرم دست نزدم ! ای خدا! بنتیا : مهدیار بریم لب دریا قدم بزنیم ؟ ـ بریم عزیزم ! بنتیا : لب دریا بودیم که چند نفر داشتن والیبال بازی می کردن ! توپشونم صاف اومد خورد تو دماغ مهدیار ! مهدیار : اخ اخ دماغم ... ـ چی شد ؟ ـ بیا ببین چشه ؟ ـ ببینم ... مهدیار ـ تا اومد جلو لبامو گذاشتم روی لباش !🙈🙈 ـ اااواا... ـ خخخخخخ تقصیر خودت دو روز تنهاییم انگار نه انگار ! دختر خانوم ! بنتیا ـ این مهدیارم از بس دختر خانوم دخترخانوم کرد ! مهدیار ـ بعد از یه سفر فوق العاده برگشتیم به خونمون ! یه ویلای سفید ! بله من بردم ! البته فقط بیرون ساختمون مگرنه داخلش هر اتاق یه رنگ ولی اتاق خوابمون از همه جالب تر یه طرف اتاق سفیده سفید یه طرف پراز رنگ حتی تختمون هم نصف سفید، نصف رنگ و وارنگ! پنج سال بعد بنتیا : پدری جونم ! من دارم می رم کلاس ! مواظب دختری باش تامن بیام ! مهدیار خیلی خوابالو : باشه ... باشه... تو برو حواسم هست ! بنتیا ـ یه بوس گذاشتم رو لبای همسرم یکی هم رو لپای ثمره عشقمون ! بنتیا : میای دنبالم یا خودم بیام ؟ مهدیار : زنگ بزن خواستی بیای ! ـ خیلی خب ... بچه نیوفته ! ـ نه برو دیگه ! بنتیا ـ دوساعت بعد زنگ زدم دیدم نخیر هیشکی برنمی داره! زودی اومدم خونه دیدم جفتشون خوابن ! بنتیا : نگا کن ترو خدا ! بچشم عین خودشه تنبل ! پاشید ببینم ! درسته از خودت دو تا می خواستم ولی نه از توی تنبل ! بنتیا ـ بعد مهدیار منو کشید و با همون لباسای بیرون خوابوند بغل خودشو گفت : تو فقط مال منی ! یادته یه روز قول دادی برگردی ؟ ـ اوهوم ! دیدی برگشتم ! ـ اره ولی منو کشتی تا برگشتی ! مهیا : وای چقلد حلف می زنین سلم لف بزالین بتابم ! بنتیا : چشم خانوم گل تنبل ! 🌺پایان ان شاءالله همه ی عاشقت یه روزی به عشقشون برسن....‌.. 💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 ..... @aksneveshteheitaa