#رمان.....
#دختری_ازماه_جوزا......
#قست_بیست_ویکم.....
سامیار : البته بهتر مهمونی توی خونه مهدیار باشه ! چون قبلا هم یک مهمونی اونجا بوده و ما هم راحت تر می تونیم بین بچه ها پخش بشم !
سارا : چون توی دوستای مهدیار نفرات بیشتر تا دوستای میسا هستن !
مهدیار : اونوقت چی به ما می رسه ؟
سامیار : نه خوشم اومد !
سارا : مطمئن باشین انقدر هست که تا در ستون تمام بشه جزو میلیاردر های ایران به حساب بیان !
مهدیار : من همه جوره هستم می تونیم همین هفته دیگه هم اولین مهمونی رو برگزار کنیم !
سامیار : خوبه نظر شما چیه میسا خانوم ؟
میسا : باید فکر کنم !
سارا : فکر کنی که بین مرگ و میلیاردر شدن یکی رو انتخاب کنی !
میسا : اوهوم !
سامیار : برو اون گوشه تا تو فکر کنی ما برنامه مهمونی رو می چینیم!
میسا ـ رفتم اون طرف سالن نشستم خیلی خوب اجرا کردیم درست طبق برنامه یعنی مهدیار کاملا موافق و من مخالف ولی این مهدیارم عجب بازیگیری واقعا شبیه این ادمای کثیف که از خداشونه حرف میزد ! خب حالا نوبت من ! بعد نیم ساعت بلند شدم و رفتم پیششون !
میسا : یه شرط دارم !
سامیار : تو در موقعیتی نیستی که شرط بزاری !
سارا : حالا تو بگو ؟
میسا : می خوام وقتی کار تموم شد برام یه پاسپورت جعلی درست کنین !
سامیار : تو چی راجب ما فکر کردی ؟ ما مواد فروشیم نه قاچاقچی !
میسا : اما من مطمئنم که می تونین !
سارا : خیلی خب اما ببین ما خیلی با تو راه اومدیم حواست باشه که اگه اشتباهی بکنی نابخشودنی!
میسا : قبول !
میسا ـ با مهدیار از خونه اومدیم بیرون !
مهدیار : این پاسپورت و دیگه از کجات در آوردی ؟
میسا : نمی دونم والا همین جوری اومد تو ذهنم !
ـ ولی خوب نقش بازی کردی !
ـ اااممم خب تو هم خوب بودی !
ـ برسونمت ؟
ـ نه ماشین آوردم !
ـ خداحافظ !
ـ خداحافظ!
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
🌻🌻🍃🍃
#رمان.......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_بیست_ودوم......
مهدیار ـ قرصارو اماده کردم ! ای کاش می شد اینارم به مهمونا نمی دادم ولی برای ثابت شدن نیاز بود ! هی ! زنگ درو زدن ! یعنی کیه به این زودی ؟
سامیار و سارا : سلام !
مهدیار : سلام خوش اومدین !
سامیار : قرصا امادن ؟
ـ بله !
ـ میسا کوش؟
ـ هنوز نیوم... ( تا اومدم جملمو کامل کنم صدای زنگ اومد! ) فکر کنم خودش !
سامیار : بیاین می خوام بچه های گروه و بهتون معرفی کنم !
مهدیار ـ چندتا از دوستای من و میسا و چند نفر غریبه رو معرفی کرد که عضو گروهشون بودن !
مهدیار : یعنی از بچه های اکیپ ما کسی نیست ؟ حتی داداشت !
سامیار : اینایی که بهت معرفی کردم از بچگی عضو این گروهن مثل خودم ولی شما به خاطر محبوبیت انتخاب شدین قرار بود قبل از اومدن شما دانیال و سپهر انتخاب بشن ولی فعلا شما محبوب ترین هستین ! سپهرم گرچه برادر منه ولی اون ناز پرورده ی مامان باباس و من بزرگ شده کوچه خیابون !
مهدیار ـ مهمونا کم کم داشتن از راه می رسیدن قرصارو داده بودیم به خدمتکارا که با نوشیدنی بدن به بچه ها !
تانیا ( یکی از بچه های دانشگاه ) : اقا مهدیار ما چه طوری باید اعتماد کنیم و این قرصارو بخوریم ؟
مهدیار : این طوری !
مهدیار ـ اینو گفتم و یکی از خدمتکارارو صدا کردم و اونم قرصی رو که هماهنگ شده بودو بهم داد یعنی یه استامینفن ساده !
تانیا : خب الان دیگه می شه اعتماد کرد !
میسا ـ تانیا اینو گفت و بادوستاش قرصاشونو خوردن ! یعنی تا کی باید ادامه بدیم ؟
میسا ـ یک ماه از اون مهمونی گذشته و تا الان چهار مهمونی به نوبت توی خونه من و مهدیار برگزار شده ! توی همشونم فقط قرص می دادیم باز حالا خوبه قرصاشون یکم استاندارد و بار اول کسی رو نمی کشه ! امروز قرار بریم برای گرفتن مواد . و این یعنی به ما اعتماد کرده !
مهدیار ـ سوار بی ام سامیار بودیم ! چشمامونو بسته بودن جایی رو نمیدیدیم ولی ما از اونا با هوش تر بودیم و به خودمون دوربین وصل کرده بودیم الان پلیس داره تمام ادرسارو یادداشت می کنه ! درست جای زیاد مهمی نمی ریم ولی بازم خوبه !
میسا ـ داشتیم می رفتیم به سمت خونه خفاش سیاه این نفر سوم توی گروه دستان سیاه ! که یه جورایی نقش وزیر رو داره ! ولی اسماشون خیلی باحال همشون حیوون های سیاهن ! مثلا رئیسشون ببر سیاه ! پسر و جانشینشم گرگ سیاه ! خب انگار دیگه رسیدیم !
مهدیار ـ نقابامونو برداشتن ! وای خدا چشم ! به ویلای روبه روم خیره شدم ویلای خفاش سیاه !
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#رمان.........
#دختری_ازماه_جوزا..........
#صفحه بیست_چهارم.....
میسا ـ دنبال سامیار وارد ویلا شدیم و روی چند تا مبل سلطنتی نشستیم ! من و مهدیار رویه یه مبل دونفری اون دوتاهم هر کدوم رو یه مبل تک نفری اینور اونورمون ! یه مرد با هیکلی متوسط و قد معمولی ، موهای قهوه ای که با کلی ژل روبه بالا نگهشون داشته بود و چشمای قهوه ای ، ابرو های کمانی ،ولب و دهن متوسط ! میشه گفت قیافش خوب بود !
میسا و مهدیار و سارا و سامیار : سلام !
مهدیار ـ اون مرده در جواب سلاممون فقط سرشو تکون داد و نشست رو صندلی سه نفری روبه روی ما !
خفاش سیاه : پس شما اون دو نفر جدیدین خیی خوب پیشرفت داشتین ! از این به بعد باید مواد به بچه ها بدین اول کسای که می دونیم خودشون مشتاقن و توسط بچه ها شناسایی شدن بعد از اونم میرسیم به بقیه ! سی نفر شناسایی شدن که عرض دوماه باید کارشون رو تموم کنین ! و اگه نتونین پخ پخ !
میسا ـ یعنی ما مثل گلابی رفتیم نشستیم اونجاو اومدیم ! به جز اون سلام اول هیچی نگفتیم!
مهدیار ـ یک هفته از رفتن به خونه ی خفاش جون می گذره
سودابه : به به آقا و خانوم محبوب دانشگاه شما کجا اینجا کجا ؟
میسا ـ همیشه از این دختر لوس بدم میومده !
میسا : درست خوبه خودتم می دونی در حد ما نیستی که بخوایم با تو کار داشته باشیم پس برو به اون اکیپ شیش نفره کلاستون بگوبیان !
سودابه : تو کارشون داری خودت برو !
ـ اخه مثل در بونا وایساده بودی گفتم شاید کارتو بلد باشی !
میسا ـ اینو گفتم و مثل همیشه با غرور از کنارش رد شدم ! که دیدم پاشو کشید جلو پام تا مثلا لا پا بگیره اما نمی دونست من تیز تر از اون ! بهش پوزخند زدم و گفتم : بهتر پاهاتو جمع کنی تا لگدشون نکردم ! اونم چون از اجرا نشدن نقشه اش ناراحت بود سریع پاشو جمع کردو روشو کرد اونور ! وارد کلاس شدم مثل همیشه اون شیش تا ته کلاس بودن ! اونا تا دو ماه پیش گروه شادی بودن ! ازشون خوشم میومد ! دوستای فوق العاده ای بودن که بدون هم میمردن و همین موضوع باعث غمگینی الانشون بود ! اونا قبلا هفت نفر بودن ! دو ماه پیش یکیشون در اثر تصادف میمیره و اینا هم از روی غم و ناراحتی به مواد روی میارن ! دوست ندارم به اینا مواد بدم اما مجبورم ، اگه این عملیات به خوبی تموم بشه دیگه بچه های ایندانشگاه به دلایل مختلف به مواد روی نمیارن !
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@aksneveshteheitaa
#رمان.......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_بیست_پنج
میسا : سلام بچه ها !
سبحان : سلام میسا خانوم ! امری داشتین !
ـ راستش می خواستم باهم حرف بزنیم ! کلاستون تموم شده دیگه ؟
ـ اره الان جمع می کنیم میایم !
میسا : دارن میان !
مهدیار : خوبه کجا بریم ؟
دانیال : پشت دانشگاه یه جایی هست که کسی نمی دونه وجود داره ، اونجا خوبه !
ـ اگه کسی نمی شناسه پس تو از کجا می دونی ؟
ـ می دونی که کامیشا استاد فضولی بود معمولا منم با خودش می برد اون اینجارو پیدا کرده بود !
مهدیار ـ بچه ها اومدن و راه افتادیم دانیال و میسا جلو تر از همه بودن میسا رفت یه شاخه رو داد بالا و همه وارد شدن !
دانیال : تو از کجا می دونستی پشت این بوته هاست !
میسا : ها ؟ آها ! خب چیزه، جای مخفی دیگه ای به نظرم نیومد پس حدس زدم باید اینجا باشه !
دانیال : اهان !
میسا ـ این اهان دانیال یعنی خودت گوشات مخملی !
مهدیار: خب بچه ها مامی دونیم شما تریاک می کشین !
ساناز : چ...چی... چی گفتی ؟
میسا : نیازی نیست بترسین ما به کسی چیزی نمی گیم ! اما براتون یه مواد بهتر اوردیم !
مهدیار : ما می دونیم تریاک زیادم حالتون رو خوب نمی کنه !
ایهان : اما ما به مواد دیگه ای نیاز نداریم !
ـ اما خودتم می دونی برای اون غم بزرگ تریاک کافی نیست نه ؟
ـ تو ؟ چه طور می تونی همچین حرفی بزنی ؟ واقعا که فکر می کردم ادم خوبی هستی !
ـ هستم و می خوام به دوستام کمک کنم ! شاید برای تو کافی باشه ، اما نامزدش هم همین نظرو داره !
ـ خفه شو بچه ها بیاین بریم !
میسا : فکر نمی کنی زیاده روی کردی ؟
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_بیست_شش.....
مهدیار : معتاد ها بعد از یه مدت موادی که مصرف می کنن دیگه اون حال خوب رو بهشون نمی ده ! اونا بر می گردن ! مطمئن باش !
میسا : در هر صورت من تحقیق کردم اونا سخت ترین ادما توی این سی نفر چون بخاطر درد وارد شدن اما بقیه به خاطر لذت کار ، با اونا راحت تره بهتر ،تا اینا فکرا شونو می کنن مابریم سراغ بقیه !
مهدیار : اره این بهتر !
دانیال : ولی می شه قبلش بریم بستنی بخوریم؟
میسا و مهدیار : بریم !
مهدیار ـ الان یک هفته از ملاقاتمون با اون شیش نفر گذشته و تقریبا همه تموم شدن به جز یه گروه پنج نفری که میسا امروز ترتیبشونو می ده و اون شیش نفر !
ایهان : مهدیار !
مهدیار : بلی ؟
ـ چیزه کارت دارم میشه یه لحظه بیای !
ـ چی شد از خره شیطون اومدی پایین راست می گی اون دیگه برامون کافی نیست حاله خواهرم داره روز به روزبد تر میشه ! خواهش می ...
ـ برای مواد خواهش نکن ! بریم بهتون بدم ! بهتون کراک می دم اما از کس دیگه ای نگیریرن خطر ناک !
ـ یعنی اینا نیستن !
ـ اینا بار اول ادم نمی کشن !
ـ به مرور زجر کش می کنن ! مگه نه !
مهدیار ـ سرمو تکون دادم و از پشت ماشینم بهش مواد و دادم!
میسا : خب اون پنج نفرم تموم شدن !از اون شیش تا چه خبر ؟
مهدیار : به اونارم دادم !
ـ چه طوری راضیشون کردی !
ـ همون طور که گفتم دیگه براشون کافی نبود ! خودشون اومدن دنبالش !
ـ باید زود تر این عملیات تموم شه دیگه خیلی داره اعصاب خورد می کنه !
ـ من دارم تمام سعیمو می کنم که زود تر تموم شه !
ـ یعنی می گی من سعی نمی کنم ؟
ـ من همچین حرفی زدم ؟
ـ اعتماد به اسکایت ستودنی اما به اعتماد به بهشت و جهنم من نمی رسی ! من از تو بهتر !
حالارم بهتره بریم خونه خفاش کوچولو!
دانیال : بیچاره این خفاش تو که بهش می گی کوچولو اونم که می گه خفاش جون ! بابا خیر سرش مقام سوم یه باند بزرگ ها !
مهدیار و میسا : ما از اون بالا تریم!
ـ باشه بابا غلط کردم چرا منو می زنین ! برین موفق باشین !
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان........
#دختری_ازماه_جوزا..........
#قسمت_بیست_هفتم....
مهدیار ـ وارد خونه خفاش شدیم روی مبل لم داده بود ! سلام دادیم باز سر تکون داد ! پووووفففففف ! به جان خودم تکون دادن اون زبون کوچولو خیلی راحت تر از اون کله ی گندس !
خفاش : کارتون عالی بود و به همین خاطر ترفیع می گیرین دیگه لازم نیست بین بچه ها مواد پخش کنین !
میسا : یعنی چی ؟ پس باید چی کار کنیم !
ـ فعلا گرگ سیاه ازتون خوشش اومده و می خواد ببیندتون ! واقعا عجیب چون اون بعد از این همه سال هنوز حاضر نیست سامیارم ببین اونوقت شما ... خیلی خب برین اماده شین فردا شب ساعت شیش اینجا باشین تا بریم پیش گرگ سیاه اون وظایف جدیدتون رو بهتون میگه !
میسا و مهدیار : چشم !
میسا : یعنی ما قرار راستی راستی این گرگرو ببینیم ؟ خیلی عجیب ! هنوز زیادی زود نیست !
مهدیار : من همین فکرو می کنم ولی الان وقت پاپس کشیدن نیست !
ـ اره راست می گی !
ـ فردا شب میام دنبالت تا باهم بیایم باید یه سری وسایل جاسوسی بهت بدم ،زیر دست !
ـ تو باز این مقامتو به رخ من کشیدی ؟
ـ دقیقا !
ـ دلم می خواد ...
ـ دلت می خواد چی ؟ فکمو سرویس کنی هیف نمی توننی سروان کوچولو !
ـ خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد ! اگه تو با این اخلاقت یه مقام بالاتر بودی معلوم نبود چی می شد !
ـ نگران نباش چند سال دیگه که به اون مقام بالا رسیدم می بینی چه طوری می شه !
ـ خود شیفته !
ـ مغرور !
زیییییینگگگگگگگگگگگگ زززززییینگگگگگگگگگگگگگگگگ
میسا : اومدم بابا چه خبرته ؟
میسا : کیه ؟
مهدیار : منم !
ـ منم! من کی ؟
ـ بابا مهدیارم دیگه بدو عمه خانم!
ـ سلام!
ـ علیک !
ـ خب بریم !
ـ چه جالب !
ـ چی جالب؟
ـ طول ندادی ! انتظار داشتم حداقل نیم ساعت علاف شم !
ـ من از اوناش نیستم ان تایم ان تایم !
ـ باریک!
مهدیار : رسیدیم ! بریم !
یه نفر : کیه ؟
میسا : میسا شایان و مهدیار صادقی هستیم مهمون اقا !
ـ بفرمایین !
مهدیار ـ در با صدای تیکی باز شد وارد یک باغ بزرگ شدیم که تهش یه ... یه... خونه که البته نمی شه گفت خونه باید گفت قصر ، یه کاخ مهشر ! وارد ساختمون شدیم ! ترجیح میدم براتون نگم چون دل شما هم مثل من اب میشه ! یه نگاه به میسا انداختم معلوم بود اونم تو دلش دهنش وا مونده ولی مثل من با غرور و بی تفاوت به اطراف نگاه می کرد! خدمتکار مارو نشوند رو مبل تا از رئیسش رخست بگیره برا ورود ما !
خدمتکار : بفرمایید اقا منتظتونن !
میسا ـ خدمتکار مارو برد طبقه دوم ته سالن یه اتاق بود در و باز کرد و مارفتیم تو ! یه اتاق شبیه دفتر کار بود یه مردی روی صندلی نشسته بود و صندلی پشت ما بود صندلی چرخید و نننننننننننننننننننهههههه ههههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مهدیار : ت...تت...تو...؟
میسا ـ دانیال یه پوزخند زد و از روی صندلی بلند شد و دور ما یه چرخ زد که ما اب دهن نداشتمونو قورت دادیم !
دانیال : راجب ما چی فکر کردین جوجه پلیسا ؟ مارو بچه فرض کردین؟ وارد گروه میشین اونو نابود می کنین و میاین بیرون ! هه! واقعا بچه این ! انتظار بیشتری داشتم !
مهدیار : ما.. یعنی..
ـ یعنی چی ؟ حرفی نداری نه؟
مهدیار ـ رفت پشت سر میسا و موهای اونو از روی مقنعش کشیدو گفت : زبون شمارو موش خورده خانوم مغرور ؟
مهدیار : بس کن چی کار می کنی؟
دانیال : اخی دلت واسه دوستت سوخت نگران نباش نوبت تو هم می شه !
مهدیار ـ اسلحشو در و اورد و گرفت رو سر میسا و بببننننگگگ!
مهدیار :نننننننننننننننننننننههه
میسا ـ قهقهه دانیال رفت هوا )کلت تقلبی بوده و فقط صدا داشته! (وای تا تو گورم رفتم و در اومدم !
دانیال : وای خدا چقدر قیافتون باحال شده بود!
میسا و مهدیار : چی؟؟؟؟؟؟؟
دانیال : پیچ پیچی!
مهدیار : الان منظور تو از این رفتارا چی ؟
ـ یعنی این که سرکار بودین و من طرف شمام !
میسا : یعنی الکی من تا پای مرگ رفتم !
مهدیار ـ یه دفعه دانیال جدی شدو گفت : نخیر می خواستم یاد بگیرین راحت به کسی اعتماد نکنین ! اگه الان جای من یکی دیگه بود تا حالا مرده بودین !
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#رمان.........
#دختری_ازماه_جوزا........
#قسمت_بیست_هشت.......
میسا : راس می گی ! باید همون روزی که مهدیار گفت: می دونی می کشتمت !
دانیال : هوی گفتم مراقب باشین ولی نه تا این حد !
ـ ولی واقعا تو گرگ سیاهی ؟
ـ اره من گرگ سیاه پسر ببر سیاهم !
ـ پس چرا ..؟
ـ چرا دارم به شما کمک می کنم ؟
ـ اوهوم!
ـ چون دوست ندارم ببینم این همه آدم به خاطر منو خانوادم می میرن !
ـ حتما برات سخت بوده توی چنین خانواده ای بزرگ شده !
ـ هی ! دیگه هر کی یه جور زندگی داره !
ـ حالا نقشت چیه؟
ـ شما میشین دستیار های من، چند وقت دیگه یه انتقال بار صورت می گیره که همه کله گنده های مواد مخدر توش شرکت دارن ! اگه بتونیم سر بزنگاه برسیم حتما گیرشون می ندازیم !
ـ فکر خوبیه ! همین کارو می کنیم ! راستی ما گزارش بدیم تو با ما همکاری می کنی ؟!
ـ نه فعلا! می ترسم بابام بین شما ها هم جاسوس داشته باشه !
ـ جز سردار صادقی و سروان داوودی کسی از این عملیات با خبر نیست ولی راست می گی کار از محکم کاری عیب نمی کنه !
ـ مهدیار چته ؟ کجایی؟
مهدیار ـ توی فکر بودم ! داشتم فکر می کردم که چرا اینقدر به خاطر میسا نگران شدم ؟ این حسی که من الان به میسا دارم چیه ؟ که با صدای دانیال به خودم اومدم و گفتم : هیچ جا همین جام !
دانیال : کاملا واضح !
میسا : دانیال دستشویی کجاست؟
ـ دو تا اتاق بعدی دست راست !
ـ ممنون !
دانیال : دوسش داری ؟
مهدیار : چی ؟
ـ نگو نه و اینا که می دونم یه حسی داری!
ـ اره دارم ولی این که چیه خودمم نمی دونم! می شه برم تو بالکن یه هوایی بخورم !
ـ اره برو !
مهدیا : رفتم تو بالکن و داشتم به این حس تازم فکر می کردم که یکی اسممو صدا کرد !
برگشتم پشت سرم و انوشکارو دیدم !
مهدیار : تو اینجا چی کار می کنی ؟
انوشکا : اومدم بگم دانیال راست می گه بیشتر مراقب باش همه قابل اعتماد نیستند ! همه ی چشم ها هم راست نمی گن ! الان خیلیا هستن که به چشماشون یاد دادن دروغ بگن !
ـ منظورت چی ؟
دانیال : مهدیار داری با کی حرف می زنی ؟
مهدیار : هیچی با خودم دارم فکر می کنم الان میام !
دانیال : باشه !
انوشکا : برگرد و پشت به من وایسا و حرف بزن !
مهدیار : باشه ! ولی منظورت چی بود ؟
ـ مگه تو به خاطر چیزی که توی چشمای بردیا دیدی همه چیزو بهش نگفتی؟
ـچرا !
ـ خب شاید یکی بلد باشه حالت چشماشو عوض کنه !
ـ اره سعی می کنم دیگه به هر چشمی اعتماد نکنم اما دو تا چشم هست که همیشه بهشون اعتماد دارم !
میسا : مهدیار خوبی ؟ داری با کی حرف می زنی ؟
مهدیار ـ تا اینو گفت برگشتم پشت سرو نگاه کردم خدارو شکر رفته بود !
مهدیار : هیچی باخودم بودم !
میسا : بهتر بریم داخل !
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
❤️❤️🍃🍃
#رمان.......
#دختری_ازماه_جوزا.....
#قسمت_بیست_نه.......
مهدیار ـ ماشین و جلوی در خونه پارک کردم و رفتم توی خونه ارامش بخشم ! سفید ! ارامش تمام ! رفتم توی بالکن تا به فکر کردنم ادامه بدم ؛ تا امشب معنی این حس رو نفهمم خوابم نمی بره توی بالکن بودم که صدای سلام گفتن کسی رو شنیدم برگشتم سمت صدا یه دختر چشم توسی با موهای حالت دار قهوه ای و لب های سرخ و دماغی که می شه گفت مدلش عملی بود جلوم وایساده بود!
مهدیار : سلام ! فکر می کردم خونه خالیه !؟
اون دختره : بله خالی بود ! من تازه امروز رسیدم ! من تانیا هستم !
ـ من هم مهدیارم از اشناییتون خوش بختم !
ـ منم همین طور ! خیلی تو فکر بودین چه چیزی اینقدر فکرتون رومشغول کرده ؟
ـ ببخشید ؟
ـ لابد می گین چه قدر فضولم ولی قصدم فقط کمک همین !
مهدیار ـ نمی دونم چرا اما انگار می خواستم بزارم کمکم کنه !
مهدیار : بین چند حس گیر کردم و نمی دونم کدوم به کدوم !
ـ منظورت از حس عشق و این چیزاست ؟
ـ راستش یه دختر توی زندگی من هست که دیوونشم واقعا دیوونه ! جونمم براش می دم ! الان چند وقته یه دختر دیگه وارد زندگیم شده که یه حسای عجیبی بهش دارم !
ـ نگران نباش! به زمان احتیاج داری تا بفهمی کدوم به کدومه !
مهدیار ـ الان منو میسا دستیار های دانیالیم و توی چند تا کار باهاش بودیم دیشبم جلسه ای با حضور صدای پدر دانیال داشتیم ! بله صدا ! اخه اون خودش نیومد با تلفن در جلسه حضور داشت ! آماده شدیم برای اون فروش مواد بزرگ !
میسا ـ اه ! اه ! اه ! من نمی فهمم چرا اینا برای فروش موادم مهمونی می گیرن ! حالا کی میره خرید لباس ؟ من از خرید متنفرم ! صدای گوشیم بلند شد !
میسا : بفرمایید !
مهدیار : سلام مهدیارم !
ـ سلام شماره منو از کجا آوردی !
ـ از سارا گرفتم ! می خواستم بگم بیا با هم بریم خرید لباس که چیز میزم برات بگیرم !
ـ اهان باشه الان می تونی بیای ؟
ـ اره نیم ساعت دیگه اونجام !
ـ خداحافظ!
ـ خدا حافظ !
میسا ـ چیز میز یعنی دوربینو میکروفن ! یعنی کشته مرده رمز گذاشتنمونم چیز میز ! ( اخه تلفن های مارو شنود می کنن!)
ززززززززززززززززززییییییی ییننننننگگگگگگگگگگگگ
میسا : سلام !
مهدیار : علیک !
ـ کجا می ریم !
ـ می ریم مغازه یکی از بچه ها ! نترس لباساش خوبن !
ـ نمی ترسم ! من کلا یا خرید نمی رم یا با یکی می رم تا اون برام انتخاب کنه نمی دونمم لباسای کدوم پاساژا خوبن !
ـ نننننننننننننننننننهههههه هههههههههههه! تو دختری ؟
ـ می گن قرار بوده پسر بشم اون لحظه اخری خدا نظرش عوض شده ، که اینطوری شدم !
ـ به نظر من تو عالی هستی! دختری بدون عقاید لوس دخترونه ! جالبه !
ـ اره دیگه !
ـ خب رسیدیم بپر پایین !
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان.........
#دختری_ازماه_جوزا..........
#قسمت_سیم.....
میسا ـ چقدر تازگی ها روابطمون با هم بهتر شده ! یه جورایی دوستانه رفتار می کنیم و این خیلی خوبه ! وارد یه پاساژ شدیم و بعد وارد یکی از مغازه ها ؛ که البته نفهمیدم کدوم مغازه ! یادم باشه برگشتنی یاد بگیرم، ممکنه به دردم بخوره !
صاحب مغازه : سلام خیلی خوش اومدی مهدیار جان !
مهدیار : سلام و علیک برادر !
ـ مهمون داری ؟
ـ بله اونم یه مهمون ویژه !
میسا : سلام من میسا هستم هم دانشگاهی اقا مهدیار!
صاحب مغازه : سلام خیلی خوش اومدین بفرمایین لباسارو ببینین!
مهدیار ـ مهمون داری؟ یعنی ایشونم پلیسن ؟ و بله اونم یه مهمون ویژه ام یعنی بله پلیسن ! که البته اگه کس دیگه بشنوم فکر می کنه من خاطر میسا رو می خوام ! یعنی نمی خوام ؟
چرا ولی ... اصلا بی خیال الان وقت این حرفا نیست !
میسا : مهدیار ؟
ـ هوم؟
ـ می گم تو برای من انتخاب کن من برای تو !
ـ چرا ؟
ـ من سلیقم تو لباس مردونه خوب ولی تو زنونه افتضاح در افتضاح !
ـ باشه !
ـ فقط یه چیزی !
ـ چی ؟
ـ لطفا پوشیده باشه!
ـ تو غیر پوشیده هم می خواستی نمی گذاشتم بپوشی !
میسا ـ مرسی غیرت !
- داشتم توی لباسا می گشتم یه تک کت اسپرت با یه پیرهن سفید براق و یه شلوار کتان برداشتم برگشتم مهدیار و صدا کردم . اومد دستش یه کت شیک سفید و یه دامن تا زانوی مشکی و یه جوراب شلواری ضخیم مشکی دستش بود ! لباسارو با هم عوض کردیمو رفتیم تو اتاق پرو پوشیدیمشون ! در اتاقو باز کردم مهدیار دم در بود عجب جیگری شده بود !
مهدیار : دامنشو دربیار اینو بپوش !
میسا ـ یه شلوار کتان دخترانه ای که دستش بود نگاه کردم !
میسا : ممنون !
مهدیار ـ انتظار داشتم کلی اخم و تخم کنه و بگه نه من اینو دوست دارم اما راحت گرفت و رفت تو انگار خودشم زیاد از دامنش راضی نبود ! این دختر فوق العادس !
میسا : خب چه طور ؟
میسا ـ برق رضایت روتوی چشمای مهدیار دیدم !
مهدیار : عالی برو عوضش کن که بریم بقیه چیزارو بگییم !
میسا : این خوبه ؟
مهدیار ـ یه کفش پاشنه سیزده سانتی مشکی که روش چهارتا بند مثل ضربدر خورده بودن نگاه کردم واقعا قشنگ بود !
مهدیار : می تونی باهاش بدویی ؟ چون شاید لازم بشه فرار کنیم !
میسا : اره ! راستش من از بچگی عاشق کفشای پاشنه بلند بودم و از اون موقع هم بلدم باهاشون بدوام هم مبارزه کنم !
مهدیار : باشه برش دار بریم !
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹❤️🌹🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان........
#دختری_ازماه_جوزا.......
#قسمت_سی_یک.......
مهدیار ـ زیورالات میسا رو هم که توش دوربین و میکرفون بود و برداشتیم ولی چیزی از شکلش نفهمیدم چون یاد بنتیا افتادم هم بازی بچگیام خیلی دوسش داشتم و دارم با این که چند ساله ندیدمش! اونم عاشق کفش پاشنه بلند بود ! هی ! کاش می تونستم جلوی رفتنشو بگیرم !
میسا ـ لباسامو پوشیدمو رفتم پایین مهدیار تازه زنگ زده بود می رفتیم برای تموم کردن این عملیات !
میسا : سلام ! خوبی !
مهدیار : علیک ! خوبم ولی انگار تو خوب نیستی !
ـ نه استرس دارم !
ـ تو با اون سا بقه عالی استرس داری ؟ شوخی می کنی دیگه ؟
ـ نه جدیی جدی برای خودمم عجیب اما واقعا استرس دارم حس می کنم قرار اتفاق بدی بیوفته !
ـ نترس هیچی نمی شه الان دور تا دور ویلا پلیس هست ماهم فقط می ریم تا مطمئن بشیم همه مهمونا هستن !
ـ خدا کنه چیزی نشه !
مهدیار ـ رسیدیم و رفتیم تو میسا مانتو و شالشو داد به خدمتکار مثل همیشه موهای موج دار قهوه ایش رو ازاد نگذاشته بود و بالای سرش ساده بسته بود و مثل تمام این مهمونی هایی که توی این مدت باهم رفته بودم یه رژ قرمز و یه خط چشم ساده تنها ارایشش بود ! اما بازم زیباییش چشم گیر بود!
میسا : سلام !
دانیال: علیک سلام خواهرم ! چه طوری برادر !
مهدیار : من خوبم تو ام که همیشه خوبی پس نیازی به پرسیدن نیست !
میسا : همه اومدن ؟
دانیال : به جز پدرم اره !
میسا ـ در حال صحبت با دانیال بودیم که دیدیم همه نگاه ها چرخید سمت راه پله ! یه پیر مرد که با این که پیر بود خیلی سرحال بود از اون پایین می اومد !
دانیال : بابام اومد !
میسا : این اقا باباته ؟
دانیال : اره بیاین بریم تو اتاق من بعد به پلیسا خبر بدین !
مهدیار ـ رفتیم توی اتاق دانیال و به پلیسا خبردادیم بیان تو برای اولین بار بدون کشیدن اژیر و سرو صدا اومدن تو ولی گاز بی هوشی زدن ! دانیال که دم در بود بی هوش شد؛ منو میسا ماسک زدیم ! من دانیال و بلند کردم !
میسا : از بالکن نمی شه بریم چی کار کنیم ؟
مهدیار : از در سالن می ریم !
ـ اما خیلی خطر ناک !
ـ ما ده دیقه بیشتر مهلت نداریم ! ده دیقه دیگه پلیسا می ریزن تو وهرکی بهوش باش رو می کشن پس باید بریم ! تو زود تر از بالکن برو و بگو امبولانس رو آماده کنن دانیال آسم داره و این گاز براش خطر ناکه!
ـ باشه !
🔻♦️🔻♦️🔻♦️🔻♦️🔻
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان........
#دختری_ازماه_جوزا........
#قسمت_سی_دو.......
مهدیار ـ میسا از بالکن رفت و منم از بین آدم های بی هوش وقتی به پاین پله ها رسیدم یک دیقه زمان مونده بود ! سریع رفتم اما قبل از رسیدنم به در پلیسا اومدن تو دانیال رو گذاشتم زمین تا تیر نخوره ! تا اومدم خودمم بخوابم یکه از پلیسا به بازوم تیر زد با صدای تیر افراد ببر سیاه که تازه متوجه ماجرا شده بودن اومدن توی سالن و تیر بارون شروع شد منم اروم دانیال و کشیدم بیرون و رسوندمش به امبولانس و دادمش دست میسا و خودم رفتم داخل خونه؛ دیده بودم که ببر سیاه داشت با ماسک فرار می کرد؛ به سرتیپ خبر دادم اما وقتی داشتم می اومدم از زور خونریزی بی هوش شدم !
تانیا : بالااخره بیدار شدی ؟
مهدیار : اخ سرم !
ـ چیزی نیست به خاطر خونی که از دست دادی !
ـ من اینجا چی کار می کنم ؟
ـ زخمی بودی یه دختر نقاب دار اوردت اینجا و گفت تیر خورده و خودش نمی تونه ببرتت بیمارستان !
ـ پس انوشکا منو آورده ! تلفن منو میار باید ببینم عملیات چی شد !
ـ عملیات ؟
ـ بعدا برات توضیح می دم !
ـ بیا اینم گوشیت ! می رم بیرون راحت تر صحبت کن!
ـ تانیا !
ـ بله ؟
ـ ممنون !
ـ من کاری نکردم فقط از یه نفر یکم کار پزشکی یاد گرفته بودم که انجام دادم باید از کامیشا خانم ممنون باشی !
بوق بوق بوق
میسا : مهدیار تو کدوم گوری هستی ؟ یه ایران داره دنبالت می گرده ! حالت خوبه ؟ زنده ای ؟ سالمی ؟ الو مهدیار صدامو می شنوی ! مممههههههددددیییییییااااا اارررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مهدیار : چته دختر کر شدم ! بله سالمم الانم خونه همسایمم !
ـ الان میام اونجا !
ـ نه خودم میام !
ـ یعنی زنده ای که بیای ؟
ـ نه په مردم !
ـ په اگه نمردی غلط کردی از دیشب تا حالا جواب نمی دادی ؟
ـ چیه؟! نگرانم بودی ؟
ـ نه خیر دور ورت نداره می خواستم مطمئن بشم مردی، مهمونی بگیرم !
ـ اهان تو که راست می گی !
ـ نه پس فکر کردی تو راس می گی ؟ زودم بیا این بردیا خودشو کشت !
🌿💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_سی_سه......
مهدیار ـ راستی یادم رفت بهتون بگم بیست و دو تا تماس از میسا و سی و چهار تا هم از بردیا دیگه پیامامو نگم اخریاش فقط فحش بود ! تانیا هم تا اومد تو اتاق همه چیزو درباره عملیات براش توضیح دادم و الانم تو راه ادارم !
بردیا : نامرد ، بی فرهنگ ، بی شخصیت نمی گی من مردم و زنده شدم تا بیای ؟ نباید به من یه زنگ بزنی ؟
ـ بردیا جان گفتم که بی هوش بودم تا به هوشم اومدم به میسا زنگ زدم بعدشم سریع اومدم اینجا !
ـ اه بفرما چرا به جای میسا به من زنگ نزدی ؟
ـ تماس اخر مال میسا بود منم به همون زنگ زدم !
ـ تو هرچی هم که بگی من که می دونم برام هوو اوردی بیشرف !
مهدیار ـ همچین بردیا اینو جدی گفت که اگه نمی شناختیش فکر می کردی ما همجنسگراییم و این راس می گه ! وای خدا بردیارو از من نگیر من میمیرم بدون اون !
ـ الهی قربونت برم تو تنها عجق منی !
ـ اه لوس نشو دیگه تا من یه چیزی می گم جوگیر می شی !
ـ خب حالا تعریف کن عملیات چی شد ؟
ـ ببر سیاه و تمام کله گنده ها و خرده ریزا و همرو گرفتیم و گرگ سیاه هم که به خاطر کمکش به ما تبرئه شد الانم بیمارستانه، حالشم خوبه به موقع رسونده بودیش بقیشم می تونی از روی پرونده بخونی !
ـ سامیار و سارا چی شدن ؟
ـ اونارم تا چند روز دیگه میرن دادگاه !
ـ میای الان بریم دیدن بردیا ؟
ـ اره بریم کامیشا و بقیه بچه هاهم الان پیششن !
ـ بچه ها همه چیزو فهمیدن ؟
ـ اره میسا بهشون گفت ! بقیه بچه هایی ام که معتاد کردی فرستادیم کمپ!
ـ راستی میسا کجاست !
ـ نمی دونم گزارششو نوشت و رفت مرخصی تا تکلیف بخشش مشخص بشه !
ـ یعنی امکان داره بیاد بخش ما ؟
ـ اره !
مهدیار : به سلام دانیال خل و چل خودم !
دانیال : به سلام جناب سرگرد مملکت !
ـ اِ حیف شد کاشکی یکم دیرتر می رسوندمتا !
ـ واسه چی ؟
ـ اخه دکتر گفت اگه دیر تر می رسوندمت می تونستم از دستت راحت بشم !
ـ گمجو ! بی شور !
میلاد : اخ لایک داری داداش لایک !
مهدیار : اه بفرما همه هم موافق اند مگه نه !
مهدیار و سپهر : yes
کامیشا : انقدر داداشم و اذیت نکنین ! نخیر دادش جونم اگه دیر نجاتت می داد خودم می رفتم دستشو می بوسیدم !
مهدیار ـ تا دودیقه هیشکی نفهمید ولی بعدش داشتیم تخت دانیال و گاز می زدیم !
دانیا : کامیشکا ؟
کامیشا: جونم !
ـ مرض !
ـ اصلا برین گم شین وقت ملاقات تموم شد !
ـ خب می خوای الان برم دستشو بوس کنم ؟
ـ اره برو !
ـ حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری ؟
ـ نه حالا که گفتی باید بری دستشو بوس کنی !
ـ هی باشه !
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa