🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#رمان.........
#دختری_ازماه_جوزا........
#قسمت_بیست_هشت.......
میسا : راس می گی ! باید همون روزی که مهدیار گفت: می دونی می کشتمت !
دانیال : هوی گفتم مراقب باشین ولی نه تا این حد !
ـ ولی واقعا تو گرگ سیاهی ؟
ـ اره من گرگ سیاه پسر ببر سیاهم !
ـ پس چرا ..؟
ـ چرا دارم به شما کمک می کنم ؟
ـ اوهوم!
ـ چون دوست ندارم ببینم این همه آدم به خاطر منو خانوادم می میرن !
ـ حتما برات سخت بوده توی چنین خانواده ای بزرگ شده !
ـ هی ! دیگه هر کی یه جور زندگی داره !
ـ حالا نقشت چیه؟
ـ شما میشین دستیار های من، چند وقت دیگه یه انتقال بار صورت می گیره که همه کله گنده های مواد مخدر توش شرکت دارن ! اگه بتونیم سر بزنگاه برسیم حتما گیرشون می ندازیم !
ـ فکر خوبیه ! همین کارو می کنیم ! راستی ما گزارش بدیم تو با ما همکاری می کنی ؟!
ـ نه فعلا! می ترسم بابام بین شما ها هم جاسوس داشته باشه !
ـ جز سردار صادقی و سروان داوودی کسی از این عملیات با خبر نیست ولی راست می گی کار از محکم کاری عیب نمی کنه !
ـ مهدیار چته ؟ کجایی؟
مهدیار ـ توی فکر بودم ! داشتم فکر می کردم که چرا اینقدر به خاطر میسا نگران شدم ؟ این حسی که من الان به میسا دارم چیه ؟ که با صدای دانیال به خودم اومدم و گفتم : هیچ جا همین جام !
دانیال : کاملا واضح !
میسا : دانیال دستشویی کجاست؟
ـ دو تا اتاق بعدی دست راست !
ـ ممنون !
دانیال : دوسش داری ؟
مهدیار : چی ؟
ـ نگو نه و اینا که می دونم یه حسی داری!
ـ اره دارم ولی این که چیه خودمم نمی دونم! می شه برم تو بالکن یه هوایی بخورم !
ـ اره برو !
مهدیا : رفتم تو بالکن و داشتم به این حس تازم فکر می کردم که یکی اسممو صدا کرد !
برگشتم پشت سرم و انوشکارو دیدم !
مهدیار : تو اینجا چی کار می کنی ؟
انوشکا : اومدم بگم دانیال راست می گه بیشتر مراقب باش همه قابل اعتماد نیستند ! همه ی چشم ها هم راست نمی گن ! الان خیلیا هستن که به چشماشون یاد دادن دروغ بگن !
ـ منظورت چی ؟
دانیال : مهدیار داری با کی حرف می زنی ؟
مهدیار : هیچی با خودم دارم فکر می کنم الان میام !
دانیال : باشه !
انوشکا : برگرد و پشت به من وایسا و حرف بزن !
مهدیار : باشه ! ولی منظورت چی بود ؟
ـ مگه تو به خاطر چیزی که توی چشمای بردیا دیدی همه چیزو بهش نگفتی؟
ـچرا !
ـ خب شاید یکی بلد باشه حالت چشماشو عوض کنه !
ـ اره سعی می کنم دیگه به هر چشمی اعتماد نکنم اما دو تا چشم هست که همیشه بهشون اعتماد دارم !
میسا : مهدیار خوبی ؟ داری با کی حرف می زنی ؟
مهدیار ـ تا اینو گفت برگشتم پشت سرو نگاه کردم خدارو شکر رفته بود !
مهدیار : هیچی باخودم بودم !
میسا : بهتر بریم داخل !
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa