#رمان.......
#دختری_ازماه_جوزا.........
#قسمت_بیست_پنج
میسا : سلام بچه ها !
سبحان : سلام میسا خانوم ! امری داشتین !
ـ راستش می خواستم باهم حرف بزنیم ! کلاستون تموم شده دیگه ؟
ـ اره الان جمع می کنیم میایم !
میسا : دارن میان !
مهدیار : خوبه کجا بریم ؟
دانیال : پشت دانشگاه یه جایی هست که کسی نمی دونه وجود داره ، اونجا خوبه !
ـ اگه کسی نمی شناسه پس تو از کجا می دونی ؟
ـ می دونی که کامیشا استاد فضولی بود معمولا منم با خودش می برد اون اینجارو پیدا کرده بود !
مهدیار ـ بچه ها اومدن و راه افتادیم دانیال و میسا جلو تر از همه بودن میسا رفت یه شاخه رو داد بالا و همه وارد شدن !
دانیال : تو از کجا می دونستی پشت این بوته هاست !
میسا : ها ؟ آها ! خب چیزه، جای مخفی دیگه ای به نظرم نیومد پس حدس زدم باید اینجا باشه !
دانیال : اهان !
میسا ـ این اهان دانیال یعنی خودت گوشات مخملی !
مهدیار: خب بچه ها مامی دونیم شما تریاک می کشین !
ساناز : چ...چی... چی گفتی ؟
میسا : نیازی نیست بترسین ما به کسی چیزی نمی گیم ! اما براتون یه مواد بهتر اوردیم !
مهدیار : ما می دونیم تریاک زیادم حالتون رو خوب نمی کنه !
ایهان : اما ما به مواد دیگه ای نیاز نداریم !
ـ اما خودتم می دونی برای اون غم بزرگ تریاک کافی نیست نه ؟
ـ تو ؟ چه طور می تونی همچین حرفی بزنی ؟ واقعا که فکر می کردم ادم خوبی هستی !
ـ هستم و می خوام به دوستام کمک کنم ! شاید برای تو کافی باشه ، اما نامزدش هم همین نظرو داره !
ـ خفه شو بچه ها بیاین بریم !
میسا : فکر نمی کنی زیاده روی کردی ؟
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===