#رمان....
#دختری_ازماه_جوزا......
#قسمت_چهل_یک...
کامیشا ـ بعد از چند دیقه مهدیار باحال پریشونی اومد پایین و خداحافظی کرد و رفت ! ماهم خونه ای رو که به گند کشیده بودیم سپردیم دست نقاشان واقعی و هر کدوم رفتیم خونمون !
مهدیار : تانیا ! تانیا ! درو باز کن منم !
تانیا : سلام خوبی ؟ این وقت شب اینجا چی کار می کنی ؟
ـ اگه اشکال نداره بیام تو !
ـ نه چه اشکالی، بفرما ! خب من در خدمتم چه خبر شده ؟
ـ دیگه رسما دارم خل می شم !
ـ باز قضیه همون حسا ؟
ـ اره !
ـ فعلا شربتتو بخور تا یه فکری برات بکنم !
مهدیار ـ شربتمو خوردم و تانیا اومد برش داشت و داشت می بردش که افتاد و ما هم زمان گرفتیمش و اون برخورد باعث شد حس کنم نیروی برق شدیدی به بدنم وارد شده و داغ شدم ! سریع از تانیا خدا حافظی کردم و اومدم بیرون ! رفتم توی یه پارکی !
یعنی چی ؟ من قبلا هم دستم تا حالا چند بار با دخترا برخورد داشته ولی هیچ وقت اینجوری نمی شدم ! تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد !
بردیا : سلام مهدیار کجایی ؟
ـ سلام برا چی ؟
ـ بگو کار دارم !
ـ پارک ملت !
ـ کجاش؟
- زیر درخت بید مجنون قدیمی !
ـ همون که قبلا زیاد می رفتی زیرش ؟
ـ اره !
ـ همون جا باش الان میام !
مهدیار : همش ده سالم بود که فهمیدم عاشق یه دختر پنج سالم خیلی کوچیک بودم اما این حس و دوست داشتم، بزرگ شدم و این حس هم با من بزرگ شد اونقدر بزرگ که دیگه حتی اگه می خواستم هم از بین نمی رفت ! اونم بهم علاقه داشت؛ بهم گفته بود منم گفته بودم ! دو تا دوست بی نظیر بودیم یادته بردیا ?
ـ اره یادمه ! منم بازی می دادین اما بازیکنای اصلی شما ها بودین !
ـ رفت ! رفت و قول داد برمی گرده قول داد اگه بره هم بازم به دیدنم میاد ! اومد اما من ...
ـ تو چی ؟
ـ اما من به سه تا دختر دیگه م یه حسایی دارم ! نمی دونم عشقه ؟ چیه ؟ وقی باهاشون برخورد می کنم داغ می شم داغ داغ !
ـ شاید تو با همه دخترا این جوری هستی !
ـ نه اخه ما دختر تو فامیل زیاد داریم و من بعد از برخورد با اونا اینجوری نمی شم !
ـ خب اونا فامیل هستن ! یه جور می شه فهمید من چند تا از دختر خاله هامو میارم اینجا تو بهشون دست بزن !
ـ اها اون وقت دین و ایمون کجا رفته ؟
ـ اونا خارجین !
ـ خب باشن !
ـ می خوای بفهمی یا نه؟
ـ چرا!
- پس صبر کن !
ـ بردیا رفت و با سه دختر برگشت برای سلام علیک بهشون دست دادم ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد !
بردیا : خب چی شد ؟
ـ هیچی !
ـ ببین خوب فکر کن و مطمئن باش فقط یکی از اونا عشقه !
ـ باش! یکم فرصت می خوام یه مرخصی یه هفته ای برام رد کن ! بعد از یه هفته روز جمعه خونه من یه مهمونی همه رو دعوت کن مطمئن شو همه میان مخصوصا میسا و کامیشا !
ـ باشه !
ـ باش ! خداحافظ !
ـ خدا حافظ!
💕💕🌸🌸💕💕🌸🌸
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa