#رمان......
#دختری_ازماه_جوزا
#قسمت_چهل_دو
مهدیار ـ بعد از رفتن بردیا نشستم زیر درخت بید مجنون ! جایی که بعد از رفتن بنتیا می اومدم و با خودم درد و دل می کردم ! باز اون اهنگ همیشگی داشت توی ذهنم پخش می شد ! اهنگی که توی همه این سال ها گوش می دادم:
تو به من می گفتی
تا همیشه باشی
از چشات می خوندم
که باید تنها شی
مگه یادت رفته
روزی که خندیدیم
دستامون تو دست هم
امروزو میدیدیم
حرفتو یادم میاد
پشت اون پنجره ها
ما باهم رد می شیم از کوچه خاطره ها
حالا از رفتن تو
دل من می خونه
من همونم که واسه تو شده دیوونه
اخر قصه رسید
چشات از من دوره
پنجره بسته شده
کوچه انگار کوره
ماه خردادی من
تو شب غمگینم
وقتی که بیادتم
عکستو می بینم
تو به من می گفتی
تا همیشه باشی
از چشات می خوندم
که باید تنها شی
مگه یادت رفته
روزی که خندیدیم
دستامون تو دست هم
امروزو میدیدیم
حرفتو یادم میاد
پشت اون پنجره ها
ما باهم رد می شیم از کوچه خاطره ها
حالا از رفتن تو
دل من می خونه
من همونم که واسه تو شده دیوونه
اخر قصه رسید
چشات از من دوره
پنجره بسته شده
کوچه انگار کوره
ماه خردادی من
تو شب غمگینم
وقتی که بیادتم
عکستو می بینم
مهدیار ـ پنج شنبه بود یک روز به روز سرنوشت ساز مونده بود و من هنوز تصمیم نگرفته بودم ! حس کردم کسی از پشت پنجره رد شد !
مهدیار : چیه؟! فکر کردی یه هفته از خونه بیرون نیومدم مردم بادیگارد کوچولو ؟
انوشکا : اره بالااخره باید می اومدم و مطمئن می شدم که زنده ای !
ـ اما من هنوز نمی دونم تو چرا این کارو می کنی ؟
ـ چی کار؟
ـ مراقب منی و ...
ـ دوست دارم !
ـ چرا دوست داری؟
ـ اینش دیگه یه رازه!
ـ فردا یه مهمونی تو خونم برگزار می کنم ! می خوام بیای !
ـ اگه بیام که هویتم معلوم می شه و من اینو نمی خوام !
ـ پس فردا می بینمت !
ـ باشه !
💐💐🍃🍃💐💐🍃🍃
#کانال_عکس_نوشته_ایتا.....
@aksneveshteheitaa