#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستسوم
یک گوشه نشستم ...ولی همینطور می لرزیدم .. خیلی سرد بود ..چرا به حرفش گوش کردم .. نباید میومدم اینجا ...
یکم ایستادم .نمیشد اونجا از سرما دوام بیارم .... زدم به شیشه و فریاد زدم آهای بر گرد ملیزمان تو رو خدا یکی به دادم برسه ..ولی برف تند شده بود هیچکس تو حیاط نبود و تا ساختمون هم خیلی فاصله بود ..
امکان نداشت صدام به جایی برسه ...اونقدر اونجا موندم تا هوا تاریک شد و انباری چراغی نداشت و اگرم داشت من جاشو بلد نبودم و خبری هم از ملیزمان نشد ....
هر چی زمان می گذشت من بی حس تر می شدم ..شروع کردم به گریه کردن ..تو رو خدا یکی به دادم برسه ...
داشتم فکر می کردم ملیزمان ..هرمز ...خاله ..یعنی کسی متوجه ی نبودن من نشده ؟ چرا دنبالم نمیان ؟ ...باز به حیاط سرک کشیدم ...
نه کسی نبود و من داشتم یخ می زدم ..
اما خوب که گوش دادم صدا های عجیبی از تو خونه میومد ..
نامفهوم بود ولی مطمئن بودم که کسی داره فریاد می زنه ....
و من که دیگه حسی به تنم نبود ..فقط گوش می دادم و از ترس می لرزیدم ...
آخه مگه میشه این همه وقت خاله سراغ منو نگیره حتی هرمز؟
اون چرا دنبالم نمی گرده ؟ برای چی ملیزمان منو اینجا ول کرده ..اینا فکرم رو مشغول کرده بود ....
اما دیگه جرات اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم ..خودمو جمع کردم و روی دو زانو نشستم و سرمو کردم زیر پالتوم تا با بخار دهنم خودمو گرم کنم ..
ولی دیگه پاهام قدرت نگهداری بدنم رو داشت و افتادم روی زمینی که بی اندازه سرد بود ...
خودمو جمع کردم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم ..به یک آهنگ قشنگ و دلنواز ....
و زیر لب خوندم ..
باز ..
ای الهه ی ناز ..
با دل من بساز ..
نور خورشید رو روی گندم ها دیدم ...
بعد بوی اونو احساس کردم ..یک لبخند روی لبم نقش بست ...
کم کم دیگه حتی نمی لرزیدم ..و یک چیزی بین خواب و بیداری قرار گرفتم و صورت آقا جانم جلوی چشمم اومد ..
نگاهم می کرد و نگرانم بود ..و دستشو دراز کرد منو بگیره ..
خواستم بلند بشم ولی بدنم حرکتی نداشت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻