#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستچهارم
تو همین حال صدای هرمز رو شنیدم که فریاد می زد لیلا ..لیلا ..
اومدم عزیزم نترس ..اومدم ..و در یک چشم بر هم زدن منو که مثل چوب خشک شده بودم از زمین بلند کرد و از زیر زمین برد بیرون ..
خیلی عجیب بود که هیچ حسی نداشتم حتی دیگه سردم نبود فقط مرتب خوابم می برد و بیدار میشدم ..
یک چیزی شبیه چرت زدن ....
هرمز روی برف ها در حالیکه منو تو بغلش گرفته بود می دوید ....
چند نفر هم تو ایوون می پرسیدن چی شده حالش خوبه ؟ زنده است ؟
صدای شیون و گریه خاله و ملیزمان رو شنیدم ...فکر کردم برای من اونطور گریه می کنن ..
هرمز منو تو رختخواب خوابوند و با عجله گفت : چرا وایستادی برو بگو دکتر بیاد اینجا ...
اینو که گفت چند لحظه ی بعد دکتر بالای سرم بود یعنی چی ؟ نمی فهمم ...
یعنی اونقدر حالم بده که خیالاتی شدم ؟
دکتر ..فورا دستم رو گرفت و گفت : یخ زدگی پیدا کرده ..زود باشین یکی بیاد کمک بدنش باید تحرک پیدا کنه ..
زود باشین ..و خودش شروع کرد به مالیدن دست پای من ..
چند تا زن دور برم بودن ولی خاله و ملیزمان نبودن ..
زن ها شروع کردن منو ماساژ دادن و پارچه گرم می کردن روی سرم می ذاشتن و من در حالیکه همه چیز رو متوجه بودم قدرت باز کردن چشمم رو هم نداشتم ..چون خوابم میومد ...
یک مرتبه صدای خاله رو شنیدم ..در حالیکه گریه می کرد گفت : خدایا این چه مصبیتی بود امشب به سر ما اومد ..لیلا پاشو ببین جواد خان رفت ..
پاشو ببین دیگه کسی نیست طرفدارت باشه ...پاشو لیلا ..
هرمز داد می زد حالشو نمی ببین ؟ برین لطفا ..از اینجا برین مادر من خودم مراقبش هستم ..
خاله گفت : تو رو خدا یک کاری بکنین دکتر لیلا داره میمیره ؟ چی شده به من بگین ..؟ ..
شوکی بزرگ به من وارد شد انگار یکبار دیگه پدرم رو از دست داده بودم ....
جواد خان نزدیک شش سال بود برای من پدری کرده بود و من خیلی دوستش داشتم ...
انگار یک نیرو عجیب وا دارم کرد تکونی بخورم و یک جیغ بلند بکشم ...
دکتر تند و تند به کمک دوتا خانم به بدن من ضربه می زدن و مرتب می گفت ..
گریه کن ..گریه کن دختر خانم ....خوبه برات ....و من که هنوز بدنم بی حس بود بلند بلند گریه کردم ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻