#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_بیست_سوم
دیگه منتظر نشدم که ببینم چه جوابی می دهد،گوشی را که قطع کردم،مشتی قربون را صدا زدم.
با شنیدن صدایم دست از کارش کشید و همانطور که با پشت دست قطرات ریز و درشت عرق روی پیشانیش را پاک می کرد،گفت:بله آقا...امری با من داشتید؟
چند قدمی به سمت جلو برداشتم و گفتم:آره مشتی قربون بی زحمت کارت رو زودتر تموم کن امروز زودتر تعطیل کردم می خوام برم خونه.
سری به معنای تایید حرفم تکان داد و گفت:چشم آقا...تا شما تشریف ببرید پایین منم اماده می شم و می یام.
خم شد و با دست مشغول باز کردن پاچه های شلوارش شد.
ار در بیرون آمدم ،جلوی آسانسور ایستادم و دکمه ی پی را زدم.
چند نفر دیگر هم به جز من داخل آسانسور از همکاران شرکت بالایی بودند که با آن ها سلام و علیک داشتم.
هنگامی که آسانسور روی دکمه ی پی نگه داشت از آن ها جدا شدم و به سمت ماشینم رفتم.
تکیه ام را به ماشین زدم و منتظر ایستادم.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مشتی قربون هم آمد.
از همان دور با ریموت در را برایم باز کرد و سوار شدم،خودش هم از آن طرف سوار ماشین شد و حرکت کرد.
طبق عادت همیشگی دست دراز کردم و دکمه ی پخش را فشردم....
چشمانم را بستم و در آرامش به صدای خوش خواننده گوش سپردم و گهگاهی همراه با خواننده شعر را زیر لب زمزمه می کردم.
با توقف ماشین چشمانم را باز کردم ....آنقدر غرق در آهنگ بودم که حتی متوجه نشده بودم کی رسیدیم.
مشتی قربون پیاده شد و به سمت خانه رفت.
پریماه را دیدم که آرمان را در آغـ ـوش گرفته و جلوی خانه ایستاده بود.
چهره اش هنوز کمی دلخور نشان می داد اما مهم نبود به خودم قول داده بودم که امروز انقدر بهشون خوش بگذره که خاطره ی امروز رو هیچ وقت فراموش نکنند و همیشه با به یاد اوردن خاطره ی امروز تصویر خوبی توی ذهنشون بیاد .
از ماشین پیاده شدم و به سمت پریماه رفتم.
نگاهش کردم،گونه هایش از شدت سرما گل انداخته بود و چهره ی با مزه ای پیدا کرده بود.
لبخندی زدم، دستم را جلو بردم .... نوک بینیش را با انگشتان شست و سبابه فشار دادم و گفتم:گل قرمزی من چطوره؟ امروز حسابی اخمالو شده ماه کوچولوی من....
چهره اش از هم باز شد،دستم را پس زد و با خنده گفت: ا لوس نشو بهراد.....حوصله ندارم به جای این کارا بیا آرمان رو بگیر دستم افتاد فکر کنم خوابش برده اخه خیلی سنگین شده...
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
هر کسی برای خودش خیابانی دارد، کوچه ای، کافی شاپی و شاید عطری
که بعد از سال ها خاطراتش گلویش را چنگ می زند . . .
@aksneveshteheitaa
یه وقتایی لازمه یکی کنارت باشه . . .
کاری نکنه و حرفی نزنه ها !
فقط باشه . . .
به دوست داشتَنت مشغولم . . .
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا هم که کلا خودشیرینن😂😂😂
من فرار🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما پسرا اینجوری خودنمائی میکنیم جلو دخترا😂😂😂😂
@aksneveshteheitaa
یه زمانی نمک میخوردن
نمکدونو میشکستن ،
الان نمک می خورن بعد
می پاشن رو زخمت 🏴👍
#دپ
#تکست_غمگین
#ghamgin
#dep
#text_nab
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
جدیدا خیییییلی خوش پوش شدم😜
تو مهمونیها همه مات لباسام میشن😌
همه رو از این کانال سفارش میدم
قیمتاش خیلی #منصفانه ست😍
👌تازه ارسالشم رایگانه👌
از دستش ندید ، تنوع کاراش زیاده
🔻🔻🔻🔻 اینم لینکش 🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/joinchat/2432499721Cdd69915c5a
🔴🔴🔴 #ارسال_رایگان🔴🔴🔴
➕ کانال رضایت مشتری
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
👚👗لباسهای مغازمون و تو این کانال چیدم
💰 #ارزانسرای واقعی اینجاست 👇👇
حداقل سود ⬅️ حداکثر فروش
⭕️ لگ از ۱۹/۰۰۰ تومان😳
⭕️ تیشرت از ۲۰/۰۰۰ تومان 😐
⭕️ شومیز و تونیک از ۵۰/۰۰۰ تومان 😱
✳️ ارسال به سراسر ڪـشور🚀
https://eitaa.com/joinchat/3954901039C5f50384a29
🛍🛍 خرید #حضوری : غرب تهران 😃
نمي دانــم
چــرا بيــن ايــن همــه ادم
پــيــله کــرده امــ
بــه تــو
شــايد فــقط با تــو
پــروانــه مي شـــوم
ســنـگـيــنــي گـفــتــه هــايــم
بــه سـنــگـيــنـي گــوش هــايـتــ دَر . . .!
🌹🌹🌹🍃🍃🍃
@aksneveshteheitaa
تازه داشتیم از دست #وزرات_بهداشت خلاص میشدیم که #وزرات_فرهنگ_وارشاد_جوانان هم اضافه شد😂😂😂
#خنده
#شادی
#طنز
#khandeh
#shadi
#tanz
@aksneveshteheitaa
خیلی کمیابن آدمهای که وقتی میفهمن دوسشون داری
بازم آدم میمون
@aksneveshtehEitaa
یاد بادا که دلم مشتاق دیدار تو بود
روز و شب در طلب و هر لحظه بیدار تو بود
دیدگانم را چه دانی که دگر سوئی نیست
به فدایت ، که آن هم گرفتار تو بود . . .
@aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_بیست_چهارم
مظلومانه به چشمانم زول زد که بلند خندیدم و گفتم:اونجوری نگام نکن پیشی کوچولوی من یهو دیدی بهرادت همینجا غش کرد....اونوقت امروز تفریح و بیرون تعطیل می شه.....
حنده ی مـ ـستانه ای کرد و گفت:خیلی خب بسه دیگه بهراد لطفا آرمان رو بگیر بخدا خسته شدم....
دستم را آرام روی چشمانم و گذاشتم و گفتم:چشم شما امر بفرما بانوی من کیه که انجامش نده.....بده بیاد ببینم دلاور بابا رو....
بچه را از دستش گرفتم و با حالت نمایشی گفتم:اوه...اوه...چقدر سنگین شده پسرم ماشالله مردی شده برای خودش....
با حالت نگرانی نگاهم کرد و گفت:وایــــــــــی بهراد ....می خوای بیدارش کن بذارش پایین کمـ ـرت نگیره.
خواستم یکم سربه سرش بذارم و خودم را به موش مردگی بزنم اما وقتی چهره ی نگرانش را دیدم از کارم منصرف شدم و با خنده گفتم:شوخی می کنم عزیزم مگه این بچه چقدر وزن داره که نتونم بغـ ـلش کنم...
با شیطنت بیشتری نگاهش کردم و گفتم:تازه این بچه که سهله من حتی تو رو هم می تونم بلند کنم خانمم و تا دم در ماشین غلام حـ ـلقه به گوشتون باشم ،اصلا اگه حرفمو باور نداری چطوره امتحان کنیم؟هوم...موافقی؟
دستم را به سمتش دراز و به مانتویش چنگ زدم که جیغ خفیفی کشید،با وحشت نگاهم کرد و گفت:دیوونه شدی بهراد....قلـ ـبم داره از جا کنده می شه ...اذیت نکن...خودم می یام...
با شیطنت ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:ا چرا....این که خیلی خوب بود خانمم....چیه به من نمی یاد غلام باشم؟
با اخمی ساختگی گفت: لوس نشو بهراد...بیا بریم خواهشا داره دیر می شه....
لبخندی زدم و گفتم: چشم اطاعت می شه خانمی من....
با دست ماشین را نشان دادم:از اینطرف خواهش می کنم....
دستی روی شانه ام قرار گرفت،اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم و صاف نشستم.
صدای مهران را شنیدم که گفت:ای بابا پسر ...بازم یاد گذشته ها کردی؟
آخه این گذشته چی داره که تو ول کنش هم نیستی....انقدر فکر نکن رفیق ...اونوقت یهو می بینی دیوونه می شی و سر از تیمارستان ها در می یاری..
اونوقت به جای بهی دربه در همه بهت می گن بهی دیوونه....
و قهقهه ی بلندی سرداد.
نگاه غمزده ام را به چشمانش دوختم....حـ ـلقه ی اشک درون چشمانم نشست..
متوجه غم درون چشمانم شد،لبخندی زد و همانطور که دستش را به شانه ام می فشرد گفت: ای بابا رفیق...گریه نکن دیگه....خوبه منم اینجا بشینم و پابه پات زار بزنم تا خیالت راحت بشه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و به رو به رو دوختم....
نفس عمیقی کشیدم و بغض خفه ام را فرو دادم....
پاهایم را جمع کردم و زانوهایم را در آغـ ـوش گرفتم ...
سینی غذایی را جلویم گرفت...صدایش را شنیدم که گفت: بگیر رفیق...برای تو آوردم ..بشین غذات رو بخور به هیچی هم فکر نکن خدا خودش درست می کنه...بخدا اینجوری خودت رو از بین می بری ها ببین کی بهت گفتم...
بی آنکه تغییری توی وضعیتم پیش بیاد سرم را به دیوار پشت سر تکیه زدم...
بوی گوشت کبابی داخل ظرف حالم را بد کرد...
گارسون ظرف ها را به دقت روی میز می گذاشت و در آخر که کارش تمام شد،ادای احترام کرد و گفت: چیز دیگه ای لازم ندارین قربان؟
سری تکان دادم و گفتم:نه ممنون آقا.......
گارسون تنهایمان گذاشت....روی صندلیم صاف نشستم و نگاهش کردم....
بی هیچ حرفی نگاهش را به آرمان دوخته بود و حرکاتش را نگاه می کرد.
از این همه سکوت بینمان کلافه شده بودم....
برای شکستن سکوت موجود ،ظرف ها را برداشتم و اول جلوی پریماه و بعد آرمان گذاشتم.
آرمان قاشقش را از توی ظرف برداشت و شروع به کوبیدن داخل ظرف کرد ...
به این وسیله می خواست اعلام گرسنگی کنه اما پریماه همچنان نگاهش به آرمان و کارهایش بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
چهره ام در هم رفت....از این همه بی توجهیش دلم گرفته بود...
شاید توقع داشتم که تمام حواسش به من باشه اما برعکس من از همون اول که اومده بودیم همه ی توجهش معطوف آرمان بود...
❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa