eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 ✨﷽✨ همونجا نشستم و خانجان رفت به خاله کمک کنه ... من سر خوش و بی خیال شده بودم ... می گفتیم و می خندیدم ... ملیزمان و هوشنگ هم اومدن ... حالا شکمش بزرگ شده بود و برای راه رفتن , بدنش به راست و چپ حرکت می داد و یک دستش مدام روی شکمش بود ... همه از دیدن من تعجب می کردن ... از اینکه اونقدر شوخی می کنم و می خندم , حیرت زده شده بودن ... خاله می گفت : یادم رفته بود تو چطوی می خندیدی ... همه چیز برای عروسی آماده بود ولی هنوزم خیلی کارا مونده بود که باید لحظات آخر انجامش می دادیم .... بدون مقدمه هرمز ازم پرسید : لیلا , تو عروسی من ویولون می زنی ؟  گفتم : اگر خانجانم اجازه بده از خدا می خوام ... خانجان گفت : نه مادر , خوبیت نداره ... تو هنوز جوونی , باز برات حرف در میارن ... یادت رفت اون بار چی شد ؟  هرمز گفت : خاله این بار به خاطر من اجازه بدین ... لیلا , مادر میگه استادت هم میاد ... اونم حتما خوشحال می شه .. من رفتم تو فکر ... یادم افتاد هاشم هم توی عروسی دعوت داره و من آهنگی رو که برای هرمز یاد گرفته بودم و می خواستم با تمام وجودم براش بزنم , حالا دلم می خواست تو عروسی اون و برای هاشم بزنم ... واقعا دنیای عجیبیه , آدما حتی از یک لحظه ی دیگه ی خودشون خبر ندارن و اون چیزایی رو که هم خبر دارن , فراموش می کنن ... و من در اون لحظات جز عشقی که تو دلم جوونه زده بود , چیزی یادم نمیومد ...  بالاخره شب عروسی رسید ... و من راستش به ذوق دیدن هاشم , به خودم رسیدم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بیماری لیلا 🌾🌾 ✨﷽✨ فورا فهمیدم چه بلایی سرم اومده و منم تیفوس گرفتم ... حالا با سری که از ته تراشیده بودم و هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام , این بیماری هم اومده بود سراغم ... دنیا یک بار دیگه در نظرم تیره و تار شد و تنها فکری که می کردم این بود که زندگی تو لیلا تا همون جا بود ... تموم شد ...  چراغ اتاق خاموش بود ... نمی دونستم چه ساعتی از شبه ... به سختی از جا بلند شدم ... به خیال اینکه خاله اونجاست و به من می رسه , از اتاق اومدم بیرون ولی نتونستم بیشتر از این راه برم ... دستم رو گرفتم به دیوار و در حالی که کمرم خم بود , همون جا موندم ... ولی سودابه رو تو راهرو دیدم ... با ناراحتی از دور گفت : لیلا جون , یاسمن و چند تا از بچه ها تب دارن ... چیکار کنم ؟  پرسیدم : خاله کجاست ؟  گفت : یک ساعت پیش رفتن ... می گفتن تو خونه مهمون دارن ... پرسیدم : زبیده کو ؟ همون طور که به من نزدیک می شد , گفت : تو آشپزخونه داره جمع و جور می کنه ... ولی نسا بعد از ظهری اجازه گرفت و رفت ... من دست تنها موندم ... گفتم : شام چی ؟  گفت :خاله به ما کمک کردن شام بچه ها رو دادیم و سر شب رفتن ... بچه ها رو می خوابوندم که متوجه شدم چند تاشون تب دارن و حال یاسمن هم خوب نیست ... من مریض ها رو جدا کردم ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟  پرسیدم : به انیس خانم اطلاع ندادین ؟ ... گفت : تلفن تو اتاق شما بود , نمی خواستم بیدارتون کنم ... گفتم : بیا به این شماره که مال آقای مرادی هست زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده ... تا به من نزدیک شد , با چشمانی وحشت زده گفت : وای نه , لیلا جون شما هم گرفتین ؟ حالتون خوب نیست ؟ ... یا امام زمان , خودت به فریادمون برس ... و با صدایی بلند گفت : زبیده خانم ... زبیده خانم ... بدو ... لیلا خانم هم گرفته , حالشون خوب نیست ... قبل از اینکه زبیده هراسون بیاد , صدای شیون و فریاد محبوبه رو شنیدم ... داد می زد : لیلا جون , تو مریض نشو ... لیلا جون ... و صدای گریه بچه ها حالم رو بدتر کرد ... یکی یکی از اتاق میومدن بیرون که بیان سراغ من ... دلم داشت از غصه می ترکید ... با اعتراض گفتم : آخه تو چرا داد می زنی ؟ چرا بچه ها رو خبر کردی ؟ ... گفت : محبوبه حالش خیلی بده , همش شما رو می خواست ... فکر کنم فهمید شما هم مریض شدین , داره گریه می کنه ... زبیده در حالی که با یک دست تو سرش می زد , خودشو رسوند ... اول یک داد سر بچه ها زد که : برین تو اتاق و درو ببندین ... بعد گفت : وای ... وای خدا , مصیبت پشت مصیبت ... حالا چی میشه ؟ ... چطور ما ندیدیم تو امروز حالت بده ؟ ... سودابه دست منو گرفت و دوباره بر گشتم به رختخواب ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون جٰانِ خود میدانمت🪕                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
bi-kalam-piano--9(musicweek.ir).mp3
7.01M
🎼 | آرامش عصرگاهی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ آرزومندم خدا آنقدر عاشقانه نگاهتون کنه که حس کنین مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستین 🌟شب خوش 🌟 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷