آتشِ
عـشـقِ تو
در دلِ من♥️
شُعله ور است.🔥
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
«تُــــــــو»
نیـمه ناتمـام قلبــ♥ــم را
تکمیل کَردی ♥️ 🔗
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قهوه بنوشید ...
یک کتاب خوب بخوانید ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🦋🦋🦋 پروفایل چادرانه
🌱 به عشق امام زمان چادری شدم
✨🌺 #حجاب
✨🌺#امام_زمان (عج)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
💖
در سرم تویی
در چشمم تویی
در قلبم تویی
من عکس دسته جمعی توام...💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودیکم♻️
🌿﷽🌿
پاکت شیرسویا را از کیفم درمی آورم و تعارفش می کنم. خسته لبخند می زند.
-معده من دیگه به این قرتی بازیا عادت نداره. از صب تا شب ھمین نصفه ساندویچ غذامه.
-اھل تھرانی نیستید.
دست ھایش را دور زانوھایش می پیچاند. نگاھش را می دوزد به روبرو. انگار برگشته به
جایی که از آنجا آمده. میان مردمش. با حسرت می گوید:
-نه اھل ده ام. خیلی از اینجا دوره.
پاکت شیر را برمی گردانم داخل کیفم. من ھم زانوھایم را بغل می کنم. نمی دانم چقدر وزن
کم کرده ام. ولی صورتم لاغرتر شده و کم کم گوشت ھای تنم دارد آب می شود. می پرسم:
-کسی باھاتون نیست؟!.
-نه تنھام.
تنھا؟!. چطور تنھایی از پسش برمی آید؟!. کمی طرفش می چرخم.
-چرا؟!.
سیگاری دیگر روشن می کند. سرش را کمی به طرف بالا می گیرد و دودش را فوت می کند
بیرون.
-کی می خواد باشه؟!. مردم ده وقتی فھمیدن تومور گرفتم، تنھامون گذاشتن. ھر چی
داشتیم فروختیم. بعد شروع کردیم قرض کردن. ھم ولایتی ھام کم کم تا مارو دیدن خودشونو
تو خونه ھاشون قایم کردن. دیگه کسی یه پول سیاه کف دسمون نذاشت. می ترسیدن پول
بخوایم دیگه سرھم بھمون نمی زدن. بی کس شدیم. خدا گرگ بیابونم محتاج نکنه.
دلم می گیرد. من ھم دارم پول جھیزیه ای که مامان از حقوق بابا کنار گذاشته خرج داروھایم
می کنم. ماھی یک میلیون و نیم پولشان می شود.
-زن و بچه دارید؟!.
گربه دارد به ژامبون بیرون زده از نان شاندویچ لیس می زند. ھر دو خیره ایم به او.
-دارم. ولی نیاوردمشون اینجا. اصلا چرا بیان؟!. بیان مثل این بدبختا تو خیابون کنار بیمارستان
چادر بزنن؟!.
نمی توانم تعجبم را پنھان کنم. سرم را به سرعت طرف چادرھای پشت میله ھا می
چرخانم. پس آنھا خانواده ی بیماران سرطانی اند!. مردم بیچاره!. ھم ھمه نامفھومشان به
گوش می رسد. چقدر ما سرطانی ھا مظلویم و کسی به دادمان نمی رسد. آه می کشم.
رو به مرد می گویم:
-از مردم ده دلخورید.
سرش را می چرخاند. نگاه طولانی به من می اندازد.
-مگه تو با این حال و روزت از کسی ناراحت میشی و به دل می گیری؟!.
سرم را به دو طرف تکان می دھم.
نگاھش را می گیرد.
-ما دیگه به جایی رسیدیم که از ھیشکی تو دنیا دلخور نمی شیم. حس ما که می دونیم
داریم می میریم خیلی فرق داره با باقی مردم.
-شبا کجا می خوابید.
-روزا که اینجا پلاسم. تا دارومو بگیرم. شبا ھم میرم گرمخونه راه آھن.
دردم می گیرد. اگر او ھم مانند من شبھا درد داشته باشد میان گرمخانه چه می کند میان
مشتی بی خانمان و معتاد ؟! ھوای اوایل تیرماه خیلی گرم است ولی او کلاه پشمی
پوشیده. فکر کنم لرز دارد.
-به خانواده اتون گفتید که دیگه وقتی ندارید؟!
پاھایش را دراز می کند توی حیاط. نفس ھای کوتاه می کشد. گونه ھای استخوانی اش
بیرون زده. نه ابرو دارد نه مژه.
-چرا باید بگم و ناراحتشون کنم؟!. ھر بار که زنگ می زنن میگم دارم درمان میشم و خیلی
زود خوب میشم. ھر چی کمتر بدونن کمتر غصه می خوردن.
-دلتون نمی خواد برگردید پیششون؟!.
-سرگردون شدم. بعضی وقتا می گم برگردم. ولی تحمل درد کششیدن و مردن تو خونه رو
ندارم.
کارت را از کیفم درمی آورم و می گیرم جلویش. یک نگاه به کارت می اندازد یک نگاه به من.
لبخند می زنم.
-ما یه گروه داریم. کسایی که سرطان دارن ھر ھفته میان اونجا و از خودشون می گن. یه
گروه که داریم خودمون به خودمون کمک می کنیم.
پوزخند می زند.
-بگو ملتو گذاشتین سرکار؟!. یه مشت حرف چرت کدوم دردمو دوا می کنه؟!.
بلند می شود که برود. می دوم جلویش.
-اگه ھیچ کاری ھم نکنه، باعث میشه از حال بدمون بگیم. از تنھاییمون بگیم. اونجا ھمه
خیلی راحت از دردشون می گن. از خشمشون. از اینکه دخترشون ترکشون کردن. یا از
ناامیدمون. اونوقت خالی میشیم و شده یه لحظه حالمون بھتر میشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻